جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷




ع.م.اسکندری




ياد دلير مرد "کوهستان زمين" جاودانه باد!ـ





(به ياد بزرگ مرد انديشه و تفکر، مقاومت و شجاعت مولانا بحرالدين باعث)




درست سی سال از شهادت يکی از بزرگترين شخصيتهای علمی، دينی و سياسی کشور مولوی بحرالدين "باعث" بدست جلادان فاشيست و مزدور ميگذرد. ياد اين روز برای من وهمه آنانيکه در مکتب "بدخشی" و "باعث" تربيه ديده اند، جانگداز است.

من تقريبآ از کودکی با نام مولانا صاحب آشنا بودم؛ چون هم پدر و خانواده اش از بزرگان و علمای دينی نامدار درواز بودند وهم خود ايشان آنزمانيکه ما بچه های مکتب ابتدائی و متوسطه بوديم، شخصيت مطرح و با نام ونشان هم در زادگاه مشترک مان درواز و هم در سطح بدخشان وهم مساحت کل کشور گرديده بود.
ولی برای اولين باردر تابستان سال 1350، زمانيکه من در صنف دهم مکتب تخنيک ثانوی کابل بودم و تازه از طريق حکيم ( دولت – سهيل- شفق) که او نيز در صنف يازدهم آن مکتب بود و انجنير حسن (سپنتامن) که محصل در انستیتیوت پولیتخنيک کابل بود به محفل اتنظار جذب شده بودم، در ترابی مارکيت جاييکه مولانا صاحب و بغلانی صاحب بود وباش داشتند، با اوشان و رو در رو ملاقات نمودم. فکر ميکنم در آن زمان مولانا صاحب سمت منشی اول سازمان را داشتند. انصافآ از ديدن و عضويت من در سازمان خيلی شادمان شدند و به مطالعه، کسب بيشتر آگاهی و پيگيری در کار سياسی مرا تشوق نمودند وطبعآ من نيز که يک همديارم را درچنين مرتبت و منزلت معنوی و سياسی ميديدم میبالیدم. در همين مکان بود که بعدها با بزرگان ديگری چون: بدخشی صاحب، بغلانی صاحب،رفيع، استاد فلک، انجنير رشيد، استاد عبدالاحمدخان، معدنچی و جوانان ديگری که برخی هم سن و سال و برخی هم کمی بزرگتر از من بودند، چون : روستا، رحمانقل، پساکوهی، عبدالله، اکبر، نسيم ، انجنير بديع الزمان و...عزيزان ديگری را شناختم.

بررسی شخصيت چند بعدی مولانای صاحب کار دشواری خواهد بود؛ ولی اگر خواسته باشيم به بررسی کارنامه ها و شخصيت هريکی از سرداران تفکر ملی در وجود " محفل انتظار" يا سازمان بدخشی بپردازيم، ناگزير خواهيم بود به نقد ريشه يی آن سازمان در ابعاد سياسی، فکری وعملکردهای آن محفل و بعدآ سازمانهای جداکانهء "سازا" و"سفزا" وشخٌيصتهای آنها بپردازيم. اين مسئله به کرتيک دقيق و خالی از حب و بغض نسبت به افراد و شخصيتهای رهبری کنندهء آن سازمانها ودر مجموع خطوط فکری و عملکرد عملی آن جريان هم در سطح کل کشور و هم در سطح محلاتيکه آن محفل و سازمانهای مماثل آن نفوذ معين داشتند وعملآ چه قبل از کودتا و چه بعد از کودتای ثور دست به کار وعمل سياسی و يا نظامی زده اند؛ نياز دارد. من درينجا اراده ندارم به چنين کار دشواری بپردازم، چه از يک طرف از همه مسايل آگاه نيستم وچنين کار بزرگ و با مسئوليت را درحدود صلاحيت خود نميدانم و در بعد ديگر همين اکنون رانیز زمان مناسب برای چنين کاری نميدانم. شاید بهتر باشد پيش کسوتان آن محفل، بخصوص آنانيکه از دم تيغ جلادان تاريخ جان به سلامت برده اند چون محترم بغلانی، استاد رفيع، کوشانی، اکبر،کاوه،حاتم، ظهوری،تالقانی، بديع الزمان و ديگران تاريخچهء سازمان و حوادث آنزمان را طور کرونولوژيک ارائه کنند تا در سايهء معلومات ايشان روشنفکران کشور چه متعلق به "محفل انتظار" و سازمانهای مربوطهء آن و چه ساير روشنفکران آزاد انديش و ملی کشور بتوانند به نقد آن بپردازند و برای کارکردهای بعدی خود از فراز وفرود، پيروزی و شکستها درس لازم را بگيرند.

ولی آنچه من ميدانم قسمآ درينجا خدمت دوستان به عرض ميرسانم:

در رابطه به حادثهء درواز: در آنزمان که دوران خيزشهای سياسی- نظامی و تشديد جنگهای چريکی در منطقه بود و در کشور نيز عمليات چريکی اينجا و آن جا چه توسط "محفل کوهدامن" و چه گروپ حرفه يی- نظامی "محفل انتظار" بعمل می آمد و سازمان ما نيز در مجموع تجارب معينی درين زمينه کسب کرده بود؛ اراده برين شده بود تا به سروی مناطق پايگاهی بخصوص درواز، شهربزرگ و مناطق ماورای کوکچه پرداخته شود. اين سروی بايد در مدت شش ماه توسط گروهی برهبری مولانا انجام ميشد. به پيشنهاد مولانا صاحب عبدالله(خفيظ آهنگرپور) نيز بايد منحيث مسئول نظامی به اين گروپ ملحق ميشد. در جلسه ايکه به همين مناسبت در مکروريان در منزل بدخشی صاحب صورت گرفت عبدالله نارضايتی خود را برای شرکت درين گروپ با پنهان کردن خود در عقب بدخشی صاحب تبارز داد، ولی توسط شرکت کنندگان جلسه و شخص بدخشی صاحب بر وی قبولانده شد. گروپ متذکره به درواز رفت ولی بعوض سروی آرام و بی سروصدای منطقه درگير حوادث و مجبور به مقاومت مسلحانه بدون آمادگی لازم سياسی و نظامی گرديد. اينکه چگونه و چرا ايشان مجبور به مقاومت شدند تا حال در اسناد سازمان از آن چيزی گفته نشده و يا شايد فقط من چيزی نميدانم. من تا حال دليل اين مسئله را که ايشان چرا بميدان هوايی کوچک و محلی درواز حمله کردند و چند تنی از مسافران هواپيمای کوچک مسافربری باختر را موقتا به گروگان گرفتند و بعد از چند ساعت انها را رها کردند، نميدانم.

قيام درواز با آنکه نقطهء عطف و درخشانی در حيات سياسی سازمان بود و آبروی سياسی وشهرت سازمان را در سطح کشور، منطقه و جهان بالا برد ولی سرآغاز پاشيدگيها نيز شد. متآسفانه افرادرهبری کنندهء آن قيام چه در آن زمان و چه تا اکنون به بررسی دقيق آن مسئله نپرداختند. به استثنای يک جزوه يی کوتاهی تحت عنوان (طوفان شمال)که توسط قربان پساکوهی تهيه ديده شده بود وآن نيز بيشتر معطوف به دفاع از آن حادثه بود تا کرتيک آن.

کميتهء سرپرست: بعد از دستگيری مولانا، عبدالله وهمه اعضای گروپ مقاومت در قريه شينگان راغ، در کابل نيز حکومت دست به اقدامات انتقامجويانه زد و اعضای سازمان را تحت پيگرد جدی قرار داد وبرخی رهبران آن از جمله بدخشی و بغلانی را بزندان کشيد. چندی بعد دولت حکيم نيز در شبرغان زندانی شد، يعنی تقريبا اکثريت اعضای رهبری سازمان زندانی شدند. درين زمان کميتهء بنام "کميته اجرائيهء سرپرست" برياست انجنير عبدالرشيد فرخاری تشکيل و موظف به پيشبرد امور در غياب رهبران طراز اول سازمان گرديد.

تامين ارتباط با رفقای زندانی: من در آنزمان معاون کميتهء محصلين و مکاتب شهرکابل (انجنير محمد يار مسئول کميته بود) و بعدامسئول آن کميته بودم مشترکآ با دريم بريدمن احمد ميرپنچشيری که در قوای کار وزارت فوايدعامه کار ميکرد، موظف به تامين ارتباط با زندان شديم که هم تامين ارتباط و تبادله نامه هاو هم تامين مايحتاج رفقای زندانی و هم شستن کالای رقای زندانی بدوش اين کميته بود. البته من و احمد مير هيچگاهی پشت دروازهء زندان نميرفتيم، بلکه اعضای ارتباطی کميته اين کار را انجام ميداند.
ياد آن زمان گرامی باد که چه صفا و صميميت و خلوص نيت نسبت بهمديگر وجود داشت. باوجود آنکه همه يادداشتها اولآ بما ميرسيد ولی هرگز بخود حق نميداديم تا انها را حتی باز کنيم و راسا به مسنول کميتهء سرپرست ميسپرديم. اخلاص رفقا تا آن سطحی بود که برای شستن کالای رفقای زندانی، محصلين دانشگاه کابل با هم در جدال ميشدند و هريکی ميخواست او اين خدمت را انجام دهد و لباس رفقای زندانی خود را بدستان خود بشويد.

حادثهء درواز ترسبات ذهنی قبلی ميان رفقا را تشديد کردوسرآغاز تشديداختلافات ميان دوبدنهء حرفوی وغيرحرفوی سازمان گرديد. آنچنانيکه بعدآ من خودم درک کردم موجب سوءتفاهمات در ميان رفقای زندانی نيز شده و عملا آنها را به سه گروپ تقسيم کرده بود.

کنفرانس سال 1355 کابل وبعد از آن: فکر ميکنم در اواسط ماه سنبله سال 1355 بود که کانفرانس سراسری سازمان در قلعهء زمانخان کابل در منزل انجنير بديع الزمان جهت بررسی مسايل سياسی و تشکيلاتی سازمان تدويروبرای دو شب ودو روز متواتر ادامه يافت. درين کنفرانس که نمايندگان انتخابی ولايات و کابل طور کاملا دموکراتيک انتخاب گرديده بودند اشتراک داشتند. من گفتم کاملا دموکراتيک, زيرا بياد دارم که در بخش متعلمين و محصلين (دانشجويان مکاتب و دانشگاه کابل) از هر حوزه سازمانی يک نفر را انتخاب کرده بودند که جمعا تعداد نمايندگان دانشجويان و دانش آموزان در حدود بيست نفر ميرسيد. اين بيست نفر نمايندهء انتخابی بايد صرف دو نفر را منحيث نماينده از ميان خود انتخاب و به کانفرانس ميفرستادند. در جمع ما رفيق "جرئت" از ميمنه که قبلآ عضويت جريان دموکراتيک نوين را داشت و طی يک سال ونيم اخير به سازمان پيوسته و روشنفکر متفکر و دليری بود، نيز منحيث نماينده از حوزه های دانشگاه کابل وجود داشتند. بنا بر توصيه يی کميته اجرائيهء سرپرست ما کوشش داشتيم تا موصوف بحيث نماينده انتخاب و در کنفرانس منحيث نمايندهء دانشگاه کابل اشتراک نمايد، زیرا همه ميدانستيم که موصوف دارای نظرياتی بود که بايد در کنفرانس مورد بحث قرار ميگرفتند. پروسهء انتخابات بگونه يی بود که هيچکس خود را کانديد نمی کرد ولی اعضای اشتراک کننده بايد با رای مخفی از رفقای مجلس نام دو تن را در دو برگه مينوشتند وهيئت موظف از جانب کميته اجرائيه نيز حضور داشت تا برگه ها را فی المجلس بخواند. در فرجام معلوم شد که من بيشترين رای را برده ام (اگر چندی خودم رای خود را به رفيق جرآت داده بودم) و انجنير محد يار بعد از من و جرآت بعد از وی و بدينگونه جرآت نتوانست در کانفرانس اشتراک کند.
در کنفرانس حدود 50 تن از نمايندگان انتخابی سازمان بشمول بخش نظامی سازمان اشتراک داشتند. در کنفرانس رياست آن دورانی بود انجنير حسن منحيث منشی ( ثبت و تند نويسی اسناد) ومن من منحيث معاون ايشان تعيين گرديدم. من جوان ترين اشتراک کننده درين کنفرانس بودم. برای اولين بار بود که با برخی رهبران شاخهء نظامی سازمان و با ظاهر حاتم فرمانده عملياتی سازمان آشنا ميشدم.

در کنفرانس روی مسايل گونگون بشمول حادثه درواز، نامگذاری سازمان و مسايل درون تشکيلاتی و نزاکت هائيکه ميان جناح حرفوی و غير حرفوی سازمان ايجاد شده بود بحث های مفصلی صورت گرفت ولی در اکثر موارد به تصاميم قطعی نرسيدند و اکثر تصاميم جدی به بعد و تعيين سرنوشت رهبران ارشد سياسی سازمان که در زندان بودند محول گرديد. در مورد مسايل تشکيلاتی نيز در اصل کمپرومايز صورت گرفت. بدخشی ، باعث، حفيظ ، بغلانی ودولت حکيم بالتربيب منحيث منشی عمومی، منشی اول و اعضای دفتر اجرائيه در غياب انتخاب شدند, همچنان رفيع، قربان(مسلم) پساکوهی، انجنير حسن منحيث اعضای دفتر اجرائيه، انجنير رشيد، استاد فلک، روستا، ظهوری،حاتم و چند تن ديگر منحيث اعضای کميه مرکزی و اگر درست بخاطرم ماند باشد کوشانی و اسماعيل اکبر منحيث اعضای علی البدل کميته مرکزی انتخاب شدند و کميته اجرائيه موقت موظف به کار خود گرديد. درين کنفرانس انجنير حسن منحيث مسنول تشکيلات و من منحيث معاون ايشان انتخاب شدم.

ازتدوير اين کنفرانس بيش از دو ماه نگذشته بود که برخی رفقای حرفوی که شايد به تصاميم آن کانفرانس راضی نبوده باشند، کنفرانس ديگری را در تخار داير نمودند و تصاميم ديگری گرفتند. در کابل نيز کميته اجرائیه موقت عجولانه مصوبه يِ را صادر نموده و اعضای رهبری اشتراک کننده در کنفرانس تخار و از جمله پساکوهی، انجنير حسن و اکبر را به جزاهای تنبيهی تا سطح به تعليق در آوردن عضويت شان در کميته رهبری از بيست روز تا سه ماه دست زد. انجنير حسن به اين تصميم گردن نهاد ولی سايرين راه مخالفت را در پيش گرفتند. سر از ين وقت است که اختلافات شکل علنی و رودر رويی را بخود گرفت و يک بخش (بخش مرکزی) خود را سازمان و مخالفان را "اقليت" و بعدش"فرکسيون" ناميدند. بخش اولی در غياب و بدون کدام تفاهمی با بدخشی خود را با او نزديک ميدانستند و بخش دومی همچنان در غياب باعث و بدون تفاهم باوی خود را پيرو باعث ميناميدند. شايد اين قرينه سازی نيز از روی طرز زندگی آن دو رهبر گرفته شده بود تا موضع گيريهای ايشان.
گروه دومی بعدا در جوزای سال 1357طی اعلاميه يی خود را سازمان فدائيان زحمتکشان افغانستان "سفزا" ناميدند و گروه اولی بعدا در سال 1359خود را سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان " سازا" ناميدند. من که تا اواخر جوزای 1359 درين "سازمان عضويت داشتم" و بعد از برآمدن از زندان در شانزدهم جدی سال 1358مسئوليت تشکيلات آنرا نيز بعهده داشتم، رسمآ ازين نام آگاهی ندارم. اگر چندی که اين نام نا آشنا نيز نبود وروحيه عمومی در ميان کادرها وجود داشت که حزب خود را در آينده بنام "حزب زحمتکشان افغانستان" بنامند. يگانه سند مرامی ايکه وجود داشت و در سال 1353 توسط عبدالله و حکيم تهيه شده بود، بنام "جبههء دموکراتيک توده يی برای رهايی خلقهای افغانستان" (ج.د.ت.ر.خ.ا) بود که من و احمد مير آن را توسط رفيق غلام حضرت با نام مستعارعثمان که در رياست تشکيلات وزارت دفاع منحيث تايپيست کار ميکرد واز رفقای پنجشير بود در خانهء محمدخان در کارتهء مامورين تايپ و بعد از تطبيق با اصل متن آنر صرف در ده نسخه تکثير نموديم که در حوزه های سازمان نيز توضيح و تدريس ميگرديد؛ اگرچندی که اين سند نيز تصويب شده نبود.اگرچه يک سال ونيم قبل محترم بغلانی صاحب که از رهبران سابقه دار اين سازمان بودند، در آلمان برايم گفتند که در سال 1353 رهبری سازمان درپيامهای ارسالی خود عنوانی سازمان آزاديبخش فلسطين نام"سازا"( ولی بنابر گفتهء دکتور سينا دليری اولین پیام بدخشی درسال 1356 عنوانی جبهۀ خلق برای آزادی فلسطین به رهبری جورج حبش بود نه سازمان آزادی بخش فلسطین ونماینده جبهه خلق درکابل نيزخلیل ابوناموس دانشجوی طب کابل بوده است.) را بکار برده اند، ولی برای من اين توضيحات ايشان قناعت بخش نبود چون نام و برنامهء هر سازمان و يا حزب سياسی طی يک کانفرانس و يا جمع آمد وسيع کادرها تصويب ميگردد نه در جلسهء رهبری.
اينکه برخيها ميگويند که "محفل انتظار" يعنی سازمانيکه صرف منتظر ديگران بود و خود هيچ کاری انجام نميداد از ريشه نادرست است، زيرا همه ميدانيم که همين محفل انتظار بود که برای اولين بار به کار در ميان دهقانان پرداخت و تفکرات سياسی را از مراکز تعليمی و شهرها به روستاها وتوده های دهقانی برد وبه تربييهء صدها دهقان پرداخت، شايد برای اولين بارشاخه های چريکی را ايجاد کرد وبه برخی عمليات موفقانهء چريکی در برخی شهرها و محلات پرداخت. همين سازمان بود که برای اولين بار کار و همکار يهايی را با شاخه هايی از جنبش آزاديبخش فلسطين ومبازران پشتون و بلوچ پاکستان آغاز کرد؛ ازينها که بگذريم طرح های فکری سياسی سازمان (مکتوب يا نامکتوب) بخصوص طرح مسئلهء ملی وشرکت عادلانهء تمام اقوام کشور درساختار حکومت و نظام، سياست عدم وابستگی،برخورد استرتيژيک با اسلام وطرح جبههء متحد مردمی، چه در آنزمان تاثيرات بزرگی در وضع سياسی کشور گذاشت و حالا که برای مبتديان علم سياست نيز تاثير اين طرح ها بر وضع سياسی کشورمعلوم است وحقانيت ودرستی اين طرح ها را حتی مخالفين ديروزی و امروزی نيز انکار کرده نميتوانند. وامروز نیز مضمون اصلی مبارزه و سیاست در کشور همان طرح هايی اند که رهبران "محفل انتظار" سی سال پيش مطرح نموده بودند.
اما چرا نام سازمان را محفل انتظار گذاشته بودند؟
بدخشی شهيد را اعتقاد برين بود که هنوز زمينه ها و امکانات عينی و عملی برای ايجاد و اعلام يک حزب ملی در کشور به پختگی لازم نرسيده است، شتابزدگی درين امر مشکلی را حل نخواهد کرد. بايد تلاش نمود تا زمينه های لازم برای همگرايی و همسويی همه نيروهای معتقد به عدالت اجتماعی، ملی ، وطندوست و دموکرات را بدور يک محور واحد که حزب همه زحمتکشان افغانستان خواهد بود، مساعد ساخت. "محفل انتظار" هم برای اين مامول تلاش و مبارزه ميکند وهم منتظر رسيدن شرايط لازم و ا يجاد چنين حزبِ است. بدخشی با تاکيد ميگفت که " محفل انتظار" در بهترين حالت يکی از حلقات اساسی متشکلهء چنين حزبی خواهد بود، نه کُل آن حزب. لذا گذاشتن نام قبل از وقت زمينه های تفاهم با ساير نيروهای ملی و وطندوست را با مشکل مواجه ميسازد. البته چنين استدلال تا جايی منطقی و منطبق با شرايط مشخص آنزمان بود، ولی نميتوان آنرا کُل حقيقت دانست.

بعد تردامنه اين اختلافات به کميته های ولايتی، شهری و دانشگاه کابل نيز رسيد، ولی کميتهء پوهنتون (دانشگاه) در مورد به اندازهء توان و امکانات خود تلاش فراوانی نمود تا از افتراق ميان رفقا جلوگيری نمايد. ما صحبتهای فراوان و متداومی باپيشقراولان هردو جناح انجام داديم ولی ثمر بخش نبود. شايد آنها قبلآ تصميم خود را گرفته بودند؛ بخصوص رفقای حرفوی ما بر "حقانيت" موضع خود بسيار اصرار داشتند و کمتر حاضر به گذشت بودند. با وجود آنکه بعدها اعضای کميته دانشگاه کابل نيز طبعآ به اين يا آن جناح تعلقيت حاصل کردند، ولی هرگز نسبت به همديگر سوء نيت پيدا نکردند و روحيه و تفکر وحدت جويانهء خود را حتی تا اکنون حفظ کردند. و اين رفقا انجنير محمديار خراسانی، انجنير خالق لعل زاد، انجنير حکيم غزنيچی،انجنير قدير،انجنير سلطانمحمود،شاه عبدالحميد، بيضايی، استاد عبدالله، استاد قدير،داکتر فقير،داکترنعمت لوگری، مرادی و.. اگرچندی که به اين جناح يا آن جناح پيوستند ولی هميشه برای وحدت و تفاهم مجدد ميان رفقای ميانديشيدند و تلاش مينمودند و آنانيکه از آن جمع از تيغ جلادان تاريخ جان بسلامت برده اند، هنوز هم بهمين اميد اند.

برداشت من از کنفرانس سال 1355 کابل اينست که در آن کنفرانس اختلافات بسيار جدی سياسی و فکری ميان دوستان وجود نداشت، بلکه منشهء اختلافات به نحوهء زندگی گروه حرفوی و شهرنشينها و سوء تفاهمات ميان افراد معين بر ميگرديد. چون هردو جناح هم بر اهميت کار در ميان توده ها، آمادگی برای مبارزات مسلحانه و کار مستمر حرفه يی و دهقانی تاکيد داشتند و هم بر ارزشمندی کار روشنفکرانه در ميان دانشگاهيان، روشنفکران و مردمان شهر نشين و کارگران در موسسات بزرگ توليدی در شهرها و حتی در مورد مبارزات چريکی در شهر نيز اختلافات جدی ميان هردو جناح وجود نداشت. البته نفوذ عناصر وابسته به دشمن و نفوذی حتی کشورهای ذينفع در مسايل افغانستان را نيز نميتوان از نظر دور داشت.
بعد از رهايی بدخشی و بغلانی از زندان رژيم داود در اواخر سال1355 هريکی از هردو جناح کوشيدند تا حمايت بدخشی را از موضع گيريهای خود جلب کنند ولی توفيقی نيافتند. بدخشی کوشيد تا کنفرانس اقناعی ديگری در سال 1356داير و به دو دستگی خاتمه داده شود ولی اين نظريه نيز تحت بهانهء ترکيب شرکت کنندگان که از طرف بدخشی صاحب پيشنهاد شده بودند، از جانب گروپ به اصطلاح تندرو که کنفرانس تخار را بدون در نظرداشت موازين تشکيلاتی داير نموده بودند و بر فيصله های آن اصرار داشتند، رد گرديد و عملآ برای بدخشی راه ديگری جز آنکه با جناح مرکزی بماند، باقی نگذاشتند. باوجود همه اين مشکلات آنچنانيکه من ميدانم بدخشی تا پايان موضع گيری جناحی نکرد، حتی آنزمانيکه بعد از کودتای ثور و تقررش در رياست تاليف و ترجمهء وزارت تعليم و تربيه، عضويتش در سازمان توسط کميته اجرائيه بخش به اصلاح "سازمان" به تعليق در آورده شد. شايد برای دوستان قابل توجه باشد که روزی در صحن بلاک دوم زندان پلچرخی در جريان تفريح نيم ساعته و قدم زدن از ايشان در مورد اين مسايل پرسيدم، چون حرف زدن باهم در زندان کاملآ ممنوع بود، بصورت کوتاه برايم چنين گفتند:" ور بمانديم زنده بردوزيم...."
من کاملآ مطمئن هستم که شهيد مولانا صاحب باعث نيز تا پايان زندگی اش موضع گيری جناحی نداشت و به تدبير و خردمندی بدخشی صاحب اعتقاد خلل ناپذير داشت وبه وحدت سازمان ميانديشيد.

من برای آخرين بار مولانا صاحب را چند روز بعد از کودتای ثور در زندان دهمزنگ ملاقات کردم. ايشان را مثل هميشه استوار و با شور وشعف انقلابی يافتم، معلوم بودکه شکنجه و زندان چندان تاثيری در روح سرکش و انقلابی آن دلير مرد کوهستان زمين نه نموده بود. باوجود آنکه دوستان فراوان جهت ملاقات ايشان آمده بودند و منتظر صحبت با ايشان بودند، ولی نسبتآ وقت زيادِ را برای من اختصاص دادند، از تامين ارتباط کميته مربوطه اظهار رضايت و تشکرنمودند، از وضع سازمان در مجمع و رفقای پوهنتون (دانشگاه) ووضع عمومی سازمان و نظر من در مورد اختلافات بميان آمده پرسيدند و اشارات رهنمود دهنده يی برای من نيز داشتند. زمانيکه من از ايشان در مورد راه حل آن اختلافات پرسيدم با صراحت و اطمينان برايم گفتند که بمجرد بيرون آمدن از زندان مشترکآ با بدخشی صاحب به افتراق و اشتقاق بميان آمده در حيات سازمانی پايان خواهند داد.

فرار مولانا صاحب از زندان و زندانی شدن من:
ساعت يک شب 24/25 اسد سال 1357منزل من و پسر مامايم خالد که درشهرنو کابل در يک سرايچه زندگی ميکرديم ( من در آنزمان منحيث انجنير در دستگاه ساختمانی وزارت تعليم و تربيه کار ميکردم و خالد نيز منحيث مامور در وزارت آب وبرق کار ميکرد) توسط پوليس محاصره گرديد . من، خالد و ثانی (عمر) که تازه از ايران برگشته بود و با ما زندگی ميکرد دستگير و به رياست امنيت وزارت داخله انتقال شديم. بعدا در آنجا دانستيم همان شب دولت نظر(جعفر) را نيز از خانهء ظهوری صاحب در پل سوخته دستگير نموده بودند، بعدا ميرگن و شمس برادر کوچک روستا نيز با ما ملحق شدند. در جريان تحقيق که توسط ترون واسدالله سروری پيش برده ميشد ( تلون رئيس امنيت وزارت داخله بود و شايد هم در آنزمان سروری معاون وی بوده باشد چون هنوز رياست اکسا تشکيل نشده بود) دانستم که مولانا صاحب از شفاخانهء علی آباد فرار نموده وما را به اتهام فرار وی دستگير نموده بودند. عملی که از آن نه آگاهی داشتيم ونه شرکت در آن. تصادفا در آن شب انجنير صاحب حسن، پدرام و يکی دو تن ديکر از رفقا که تقريبآ هميشه با ما بودند، خيرخانه نزد مامور اسدالله رفته بودند ورنه انها نیز يکجا با ما دستگير ميشدند. شام همان شب انجنیر حسن به حیدر وظیفه داد که فردا صبح به کندز برود و از نزد مسئول کمیته ولايتی يک مقدار پول بياورد تا ما مشترکآ از طريق هرات از مرز خارج و به ايران برويم و حيدر نيز درهمان شب روانه کندز شد و از دستگير شدن رهايی يافت.
شايد قابل گفتن باشد که دو روز قبل از دستگيری من، برخی از کادرها بشمول اعضای کميته اجرائيه در شاه شهيد در منزل رفيع و داکتر وهاب جلسهء داشتيم. وضع سياسی ارزيابی شد، برخی برآن بودند که رژيم خلقی اولآ با اعضا و هواداران نهضت اسلامی ( به اصطلاح آنزمان اخوانی ها) تصفيهء حساب ميکند ولی برخی ديگر از جمله انجنير حسن ومن به اين اعتقاد بوديم که حفيظ الله امين با شناختی که از سازمان ما دارد قبل از هر گروه ديگری به سراغ ما خواهد آمد، مزيد براينکه احتمال اعمال ماجراجويانه از جانب تند روان داخل سازمان را جهت تحريک بيَشتر امين نيز از نظر دور نداشتيم. چون اکثريت با جانب مقابل بود لذا به تصميم جمعی نرسيديم؛ لذا ما چند تن که اکثرا بچه های دروازی بوديم مصمم شديم که موفتآ از کابل بيرون و در صورت امکان برای مدتی به ايران برويم . بعد از زندانی شدن من انجنير صاحب با پدرام صاحب وچند تن ديگر از دوستان اين کار را انجام دادند.
شايد مسئولين تحقيق بعد از تحقيق و شکنجه به آن تنيجه رسيدند که ما در آن حادثه سهمی نداشتيم، چون سه روز بعد ما را به زندان دهمزنگ ( قلعهء کرنيل) جائيکه مولانا صاحب و ساير رفقا قبلا زندانی بودند انتقال دادند. ما اولين زندانيان سازمان بعد از کودتای ثور بوديم. در کوته قلفيهای قلعه کرنيل غير از ما صرف آقای رونق برادر سيد منصور آغا و محمود فارانی زندانی بودند.
من باوجود آنکه موفق شدم با دوستان در بيرون تماس بگيرم و نظريات خود را مبنی بر برخورد خشن و جدی حکومت "خلقی" با سازمان ما را بگوش اعضای رهبری برسانم، ولی قرار معلوم ايشان هنوز هم به نظريات خود مبنی بر اينکه خلقیها اولآ با سازمانهای به اصطلاح اسلامی تصفيه خواهند کرد و بعد با ديگران اصرار داشتند؛ از جا نجنبيدند و يکی پی ديگری دستگير و روانهء زندان ها شدند. چند روزی از زندانی شدن ما نگذشته بود که بدخشی صاحب را نيز زندانی نمودند. زندانی شدن بدخشی و حتی قيام نا عاقبت انديشانهء سفزا در بدخشان نيز آنها را از جا نجنباند. ازآن جمع صرف انجنير صاحب حسن همراه با پدرام، حيدر و چند تن ديگر طبق تصميم مشترک قبلی به ايران رفتند و بغلانی صاحب نيز با استفاده از امکانات شخصی خود به تاجیکستان شوروی رفته بود. سايرين نه تنها خود تصميمی نگرفتند بلکه ساير دوستان در مرکزومحلات را نيز با سياست های نامعلوم و وقت گذرانهء خود بدام آدمکشان حرفوی باند امين انداختند. من بعدها دانستم که حتی گروپ برهبری معلم ظاهر و اسدالله کهزاد که در کوهستانات خوست وفرنگ، ورسج و فرخار مقاومت نموده وجنگهای چريکی را درآن مناطق برضد رژيم کودتا سازمان دادند، نيز به ابتکار خود عمل نموده بودند نه به هدايت رهبری از کابل.
بعد از شش جدی 1358 و رهايی اعضای زنده ماندهء سازمان از زندان پلچرخی نيز متآسفانه چنين سياستی بر رهبری سازمان مستولی بود، يعنی اينکه : نه جرئت جنگ کردن را داشتند و نه شهامت صلح کردن را!

دوستان عزيز: اينها بودند برخی چشم ديدها و ملاحظات من از سازمانی که در آن حدود ده سال عضويت داشتم که طور فشرده عرض کردم. شايد در مواردی من به اشتباه رفته باشم که حاضرم حرف درست هر دوست را با خوشرويی بپذيرم و به اصلاح نظريات نادرست خود بپردازم.
************
حالا که از تشکيل "محفل انتظار" و شهادت قهرمانانهء مولانا"باعث" پوره سی سال و از شهادت ساير رهبران متفکر و فداکار جنبش دادخواهانه ی ملی چون محمد طاهر بدخشی، حفيظ آهنگرپور، مسلم پساکوهی، استاد بخش فلک، استاد عبالاحمد خان ، تورن صابر،انجنيز حسن سپنتامن،انجنير رشيد فرخاری، روستا، مولاداد، حاجی نسيم، محمد خان،انجنير بشير، انجنير ايشان محتاج و انجنير رشيد دروازی، حاجی نسيم، رسول جرئت ،رحمانقل،و... ،گروپ قيام کنندگان درواز و بيش از چهار هزار سپاهی نامدار و گمنام سازمان کم يا بيش حدود سی سال ميگذرد؛ جا دارد تا خاطرهء همه ايشان را گرامی بداريم. ولی صرف گراميداشت از شهيدان و افتخار کردن به همسنگری با ايشان شايد کافی و ادای دين در مقابل خون پاک ايشان نباشد و حتی استوره سازی از آنان نيز موازی با آرمانهای ايشان نيست؛ چه الگو سازیيهای مبالغه آميز باعث شکستن روحيهء انتقادی ميگردد. پر واضح است که بدون کاوش و انتقاد صادقانه بر عملکردهای گذشته نميتوان راه درست رفتن برای آينده را بروشنی دريافت.

فکر ميکنم بهترين گراميداشت ازين شهدای گلگون کفن و رهبران بلا منازع جنبش دادخواهانه ملی که هنوز قادر نشده ايم تا آرامگاه ايشان را نيز شناسایی کنیم تا اقلا دسته گلی بر مزارشان هديه کنيم،اين خواهد بود که چگونه ميتوان راه ايشان را دلاورانه ادامه داد و آرمانهايی را که ايشان بخاطر آن زندگی خود را فدا نمودند تحقق بخشيد. بزرگترين آرمان باعث و بدخشی در قدم اول وحدت مجدد سازمان ايشان بود و در قدم بعدی اتحاد همه نيروهای ملی، دموکرات، وطندوست، عدالتخواه ومومن برمحور يک گردان واحد ملی و ميهنی. انچيزيکه " محفل انتظار" برای انجام چنين رسالتی ايجاد شده بود. آيا ما براستی گاهی از خود درينمورد پرسيده ايم که بخاطر تحقق اين آرمان بزرگ که باعث خوشنودی روح همه شهدای عزيز ما خواهد شد، چه قدمهای عملی يی برداشته ايم؟ چه رسد به آينکه برخی از ما هنوز هم در لاک گروهی قبلی خود غنوده ايم و بدون آنکه خود و کارنامهء گذشته خود را مروری کرده باشيم بار همه ملامتيها را بر شانه جانب مقابل مياندازيم و چهل سال از زمان خود عقب مانده ايم. در حاليکه اعتراف به اشتباهات و کرتيک عملکرد خود و سازمان خود هم عمل صادقانه است و هم کار جوانمردانه و واضح است که بدون چنين کريتيکی ما به مامول بزرگ اتحاد نيروهای ملی و دموکرتيک نخواهيم رسيد. بيا داشته با شيم که "باعث" در زمان شهادت حدود( 39) سال عمر بیش نداشت و "بدخشی" نيز در هنگام شهادتش بيش از (46) سال عمر نداشت در حاليکه همين اکنون جوانترين ما افراديکه افتخار شاگردی نزد بدخشی و باعث را داريم کمتر از (50) سال عمر ندارد، به اضافهء اينکه برخی از ما تجربه مهاجرت و زندگی در کشورهای متمدن جهان را نيز داريم و برسانه ها و اطلاعات جمعی نيز صدبار بيشتر از نسل گذشته دسترسی داريم، ولی نتيجهء کار ما چه است؟ شايد همين باشد که حالا ما نه بدو گروه بلکه به چندين گروپ کوچک تقسيم شده ايم. و يا آيا گاهی از خود پرسيده ايم که در راستای تحقق آرمان آن شهيدان بزرگ چه ميتوان کرد و چه بايد کرد؟
آيا برای همه رهبران و کادرها ی باقيمانده از سازمان باعث و بدخشی مايهء سرافکندگی نيست که حتی همين اکنون نيز در محلات بدخشان بخصوص در درواز مخالفتهای بيهودهء ذات البينی جان فرزندان آن ديار را ميگيرد؟ ديگران در فکر حاکميت بر کشور اند و ما فکر انتقام کشی از همديگر.
بنظر من بايد همه شخصيت های مطرح و قلم بدست و موثر آن دو سازمان و سازمانها و احزاب ديگری که به شکلی از اشکال از بدنه های " محفل انتظار" حساب ميشوند و ساير سازمانها و شخصیتهای مستقل همسو از همين اکنون بايد کار درزمينهء تفاهم و اتحاد مجدد را بصورت عملی و تبليغی آغاز نمايند تا در فرجام بتوانيم طی يک جمع آمد بزرگتری بمناسبت تجليل از سالگرد محفل انتظار و يادبود شهدای خود يک مجمع بزرگ ملی رامشترکآ باهمه دوستان ،متحدين وهمباوران خودبدون در نظرداشت ترسبات سياسی- تشکيلاتی ديروزی ايجاد کنيم. چنين است تجليل شايسته از شهيدان ما و يگانه راهی که روح آهنگرپور، باعث و بدخشی، مبلغ و کلکانی را شاد خواهد ساخت.
من منحيث يک سپاهی پير ( بقول مسعود قانع پيری استخوانهای مرا نيز ميبويد) با قلم و قدم در خدمت دوستان بخصوص نسل جوان که طلايه دار چنين امری بزرگی خواهند بود قرار خواهم داشت.
*********

بنظر من مولانا"باعث" يکی از فداکارترين و دليرترين متفکرین در قطار روشنفکران ملی ، آزاديخواه و وطندوست کشور در يک سدهء پسين کشور بود. نبود او ضايعهء بزرگی نه تنها برای سازمان خودش (محفل انتظار) بلکه در مجموع برای جنبش مترقی، دادخواهانه و ملی کشور است.
درواز و بدخشان طی سده ها شخصيتهای بزرگی به کشور، منطقه و جامعهء بشری تقديم نموده است که باعث يکی از نمونه های پسين آنست. درواز و بدخشان ياد اين فرزند دانشمند و دلاور خود را هميشه گرامی خواهند داشت.
ياد آن بزرگ مرد انديشه وتفکر، مقاومت وشجاعت مولوی بحرالدين "باعث" وهمه شهدای راه عدالت، برادری و برابری در کشور استبداد زدهء افغانستان هميشه گرامی و راهشان سبـز و پـُر رهـرو بــاد!ـ
ع.م. اسکندری
شهر ليستر- انگلستان
27 جنوری سال2009

هیچ نظری موجود نیست: