محمد بشير بغلانی
مدتی اين مثنوی تأخير شد
مهلتی بايست تاخون شير شد
« مولوی »
توضيحات در ارتباط مقاله ی
« آريانای باستان، خراسان پهناور و افغانستان پرآشوب »
چندی پيش اين مقاله در سايت آريايی نشر شده بود که درآن برخی رويدادهای تاريخی، عملکردهای سلاطين و زمامداران زمانه های پيش و نقش استعمارگران انگليس و روس درقرن نزده درکشور و منطقه و دولت های وابسته به استعمار، موضعگيری حلقات، گروه ها واحزاب سياسی چپ وراست وقت و رژيم کرزی بسيار فشرده با رعايت ادب و عفت قلم بررسی شده بود. انتظار اين بود که صاحب نظران حقيقت بين و ارجمند، برآن مقاله نقد سالم خواهند نگاشت که ازآن بهره گرفته به کمبودها آشنا می شدم و ارج و احترام می گذاشتم. ولی برخلاف انتظار مقاله بعضی اشخاص وابسته به گروپهای چپ و راست برتری خواه را برانگيخته و درموضع واحد قرار داد که هرکدام باتعصب و بيان خشم آگين جواب های تند و تيز نوشته درسايتهای انترنيتی نشر نموده و بعضاًهم به گونه ی شب نامه کاغذ پراکنده اند که محتوای همه نبشته ها به اتهامنامه ای مشابهت دارد؛ تا به نقد. همه تلاشها دراين جهت بوده است که بتوانند به محتوای مقاله ی من سايه بگذارند و يا آنرا تکذيب نمايند، که نتوانستند موفق شوند.
آنچه که درمقاله ی مورد بحث بيان شده برداشت از تاريخ و يا سخن تاريخ است. اگر تلخ تمام شده باشد، گنهکار تاريخ خواهد بود. و اگر حرف تاريخ حقيقت است، بايد به آن تمکين شود، نه اينکه تاريخ را وارونه ديد و برآن استناد کرد. به قول يک دانشمند امريکايی : « تاريخ مزرعه ای است که هيچ دانه ی سالم درآن گم نمی شود ». درمقاله ی پيشين ازچنين مزرعه ای سخن چيده و پيشکش کرده بودم و به صحت آن باورمند و پابندم و در برابر نشر مقاله ها و کاغذهای پراکنده شده ی پراز الفاظ مستهجن و تهديد تلفونی بی باکم. عاملين را کوتاه نظر، بی ادب و مدافع عملکردهای استعمار و دولت های مستبد و شوينيزم قبيله می شمارم. و به قول عارفانه ی حافظ می گويم :
درعاشقی گريز نباشد ز سوز و ساز استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شادم که هموطنان ارجمند هريک بيژنپور، انجينر عالم، دستگير نايل، ع.عزيزپور، اکادميسن دستگير پنجشيری، عبدالمجيد اسکندری، محمد عوض نبی زاده ، خوشه چين، وطندار، رضا خنجی و تعداد عزيزان ديگر پاسخ های زيبا و آموزنده و روشنگرانه به کج پنداران داده و به من منت گذاشته اند که سخنی به گفتن باقی نمانده است. دراينجا ازهمه شخصيت های آگاه و محترمی که از محتوای مقاله حمايت مستقيم و غير مستقيم نموده اند صميمانه تشکر می نمايم. و بقول مولانا می گويم : خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
و بخاطر انجام گفتمان اين عزيزان الزاماً نشر اين مقاله به تأخير افتاد.
لازم است گفته شود که باور به فرياد وطندوستی، آزادی خواهی، دموکراسی طلبی، حاکميت ملی و ادعای حمايت از منافع وطن و تساوی حق مليت ها ازحنجره ی ميراث خواران و پيروان مکتب استبداد دشوار خواهد بود، مگر اينکه رياکاری، دروغ، انديشه های قوم گرايی، گروه بازی های پيشين، سياست های غير شفاف و سرپوش گذاشتن بر بدرفتاری های حکام گذشته، وابستگی های برون مرزی و اتکا به حضور نظاميان خارجی که در پی اهداف و منافع پنهانی خود هستند، صادقانه ترک شود و اعتقاد به برابری حق و صيانت نفس انسان وطن و دموکراسی و عدالت اجتماعی را درگفتار و کردار خود نشان دهند و نقش احزاب و رژيم های پيشين را صادقانه بررسی و نقد نمايند و در يک صف متحد شوند، ميتوان پذيرفت که نيروی توانای موثر سرتاسری بوجود آمده است.
البته که هنوز رسيدن به تصفيه ی حساب گذشته در ذهن و به تذکيه ی نفس و تفکر سالمی که در محور آن منافع انسان وطن بدور ازغرض و مرض سياسی مطرح باشد، فاصله درميان است و از مردم بمثابه ی صاحبان اصلی قدرت استفاده ی ابزاری صورت می گيرد. هيچگاه درکشور دموکراسی واقعی، آزادی عقيده و بيان و برادری و برابری اقوام باشنده بر پايه ی حاکميت قانونی که ناشی از اراده ی آزاد مردم باشد، بوجود نيامده است. پادشاهان، زمامداران و محافل حاکمه ی کشور همه مستبد، دکتاتور، بيکاره، عمال بيگانه و فعال مايشأ بوده اند. دوام چنين حکمرانی توأم با نابرابری های قومی و ملی در زندگی سياسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه ی کثيرالمليت، تضاد و خصومت های شديد بار آورده و مانع تحول و پيشرفت جامعه گرديده است. درميان زمامداران و پادشاهان کشور به استثنای شاه امان الله، ديگران طوق لعنت تاريخ را درگردن دارند.
درنوشته ها و کاغذهای پراکنده شده، اتهام« تحقير به قوم پشتون، پشتون ستيز و نژادپرست ...» به من نسبت داده شده است. به توجه ميرسانم که انتقاد برحق و اصولی و افشای استبداد پادشاهان و حکام ظالم به مفهوم دشمنی با قوم و تبار آنها نيست. من بصورت کل بدخواه هيچ قوم و مليت نيستم. ولی دفاع و سرپوش گذاشتن بر مظالم و بدرفتاريهای سلاطين و زمامداران مستبد پيشين را قوم گرايی و تفکر عقب مانده ی قبيله و نژادپرستی می شمارم. بقول حافظ :
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان تا سيه روی شود هرکه درو غش باشد
دراينجا به پيروی از قول معروف سعدی (ع) می گويم :
بنی آدم اعضـای يکديگـر اند که در آفرينش ز يک گوهر اند
چو عضوی بدرد آورد روزگار ديگر عضـوها را نماند قرار
تو کز محنت ديگران بی غمی نشـايد که نامت نهـند آدمی
چنين انديشه در نوشته ها و فرياد من صريحاً بازتاب يافته است که به « انسان » ، به هر قوم و مليتی که مربوط باشد، يکسان احترام می گذارم و دارای حق برابر می شمارم. دراينجا بار ديگر به مفتريان تفهيم ميدارم که برای من هندو، پشتون، تاجک، نورستانی، هزاره، ايماق، ازبک، ترکمن، عرب، بلوچ، قرغز، تاتار، شيعه، سنی، کافر و مسلمان همه انسان هستند و به همه حق و حرمت همسان قايلم. بلی من تمام عملکردهای ظالمانه و غير انسانی پادشاهان مطلق العنان، خون ريز و زمامداران خودرأی محافل حاکمه ی وطن فروش و قوم فروش را محکوم نموده ام که نه تنها به مردم غير پشتون ناروا و بدرفتاری نموده اند بلکه به زحمتکشان قوم پشتون نيز جفا کرده اند. و همچنان زمامداران بی کفايت غيرپشتون را نيز نکوهش نموده و بيزاری ابراز داشته ام.
به باور من رفع بحران و رهيافت تأمين واقعی وحدت ملی، توجه اساسی به پس منظر حوادث کشور را می طلبد که با انتباه لازم ازآن و با چشم انداز شفاف و شگرد سالم بسوی آيندهء بهتر تماشا و تلاش کرد. با اين اساس گفتمان پيش اين ذهنيت را بوجود آورده است که از جمله ی بسا حوادث غم انگيزيکه در حافظه ی تاريخ ثبت شده است چند مورد پرغوغای آنرا سوال نمايم و بايد پاسخ ها راستين، معلمانه و اقناعی باشند که انديشه های متضاد سمت و سوی واحد بيابد و ايجاد نيروی آينده ساز را سبب گردد.
1 – بروايت تاريخ « افغان = پشتون » نام قوم است. اخيراً کشور بنام قوم به افغانستان سجل شده است. اين تهمت تاريخ است يا حقيقت ؟
2 – معاهدات « ديورند، مرو و پنجده » و واگذاری اراضی وطن با مسکونين آن به انگليس ها و روس ها از طرف عبدالرحمن خان ماهيتاً ازهم چه تفاوت دارند ؟؟ اگر تفاوت نداشته باشد، با چه انگيزه و هدف دايم ادعای الحاق طلبی ماورای ديورند بنام پشتونستان ازطرف حکام وقت، گروه ها وحلقات سياسی معين مطرح شده و در موارديکه به تاجيک ها، ازبيکها و ترکمن ها تعلق دارد، سکوت شده است ؟!...
3 – نسل کشی و بدرفتاری عبدالرحمن خان در مقابل مردم زحمتکش هزاره و آواره ساختن آنها از محل بود و باش شان و مباح ساختن تصاحب دارايی منقول شان بنام غنيمت و توزيع زمين مزروعی وعلفچر آنها به فاتحين، گناه نابخشودنی و خصومت نژادی است يا خير ؟ و چگونه اين زيان به بازمانده گان آن مردم جبران می گردد ؟! چنانچه که اکنون هم تنازعات و اختلافات برسر همان علفچرها که پيامد عملکردهای زمامداران پيشين است وجود دارد. و دولت موجود همان سياست قبلی را اجرا و دنبال می کند.
4 – نادرخان مستبد و قرآن خور بعد از اعلام پادشاهی، مثل عبدالرحمن خان توسط قوای حشری قبايل بابدرفتاری زياد سرکوب مردم تاجيک تبار شمال کابل و غارت هستی آنها را تحت قومانده ی محمدگل مهمند و بعضی های ديگر، فرمان داد که عملکردهای صورت گرفته و ساکن سازی هواخواهان در برابر مردم مغلوب کمتر از تراژيدی مردم هزاره نيست، با چه روشی آن همه فجايع را که درجلد دوم تاريخ غباربيان شده است، ميتوان جبران کرد ومردم را به وحدت ملی فراخواند؟!
5 – کشتار مردم اوزبيک و بزکشی نعش آنها و بعداً آتش زدن اجساد شهدا بخاطر تصاحب زمين شان در سرپل توسط قبيله ی معين در دوران سلطنت محمدظاهرخان « بابای "طفيلی" ملت » و استبداد خشن محمدهاشم خان صدراعظم عم پادشاه داستان های تلخی است که علاوه از حافظه ی تاريخ هنوز در سر زبان ها است، چگونه تلافی شده ميتواند ؟!
6 – کشتار ده ها هزار روشنفکر و زعمای ملی و سياسی مخالف رژيم کودتای هفت ثور که حفيظ الله امين فاشيست و گروه مربوط آن نقش محوری داشت و اکثريت قاطع آن شهدا، غيرپشتون بودند، قابل محاسبه در ايجاد خصومت های ملی و سياسی می باشد يا خير و باچه دلجويی ميتوان اعتماد به وحدت ملی و سياسی را بازگشت داد ؟!
7 – انتقال قبايل جنوب و جنوب شرق به شمال، شمال غرب و قسمتهای مرکزی بنام « ناقلين » و اسکان سازی بروی اهداف سياسی دولتها و انحصار قدرت درمرکز و محلات به نفع چند خانواده ی معلوم الحال و بدنام تاريخ قابل درک و درنگ است که نفاق و رويارويی قومی را در پی داشت و دارد، تدابير اصلاحی و راه حل آن چگونه خواهد بود ؟؟ !!
8 – در نظام های سلطنتی مليت ها و اقوام ديگر در حيات سياسی در اداره ی دولت حق و سهم قابل لمس نداشته اند. علاوتاً فرزندان هزاره ها، ازبيک ها، اهل تشيع و اهل هنود، در مکاتب و دانشگاه نظامی حق تعليم و تحصيل را نداشتند و برای تحصيل کرده های اين اقوام حق کار و اجرای وظيفه در مقامات بالای دولتی بخصوص در چوکات وزارت های داخله، دفاع و خارجه داده نمی شد. حالا از چه راهی مناسب ميتوان عدالت ملی را پياده و زيان های گذشته را جبران کرد ؟!
بخاطريکه سوالهای مطرح شده سوء تعبير نشود به توجه ميرسانم که :
> دوباره سازی مرزهای پيشين مورد نظر نمی باشد.
> سياست الحاق طلبی يک جانبه، امر مترقی نيست.
> حمايت از جنبش آزاديبخش بقايای استعمار در هر وقت زمان امر مترقی و جايز است.
> در سوال ها و بحث ها چه قبل و چه بعد روی سخن متوجه خلق پشتون نيست. حکام و محافل حاکمه ی ظالم پشتون در نظر است.
> وحدت ملی به حل اصولی مسئله ی ملی بستگی دارد. سکوت و يا انکار از حقايق تاريخی راه حل مشکل نيست.
در باره ی مسئله ی ملی :
از چگونگی به ميان آمدن « مسئلهء ملی » و راه های حل آن در مقاله های پيشين بخصوص در
مقاله ی مورد بحث سخن روشن بيان شده است. دراينجا توضيح داده می شود که سرزمين ما پيشينه ی خونبار و دردانگيز دارد. مردم آن از هجوم بيگانگان جفای سخت ديده و هستی شان چندين بار غارت شده است. در 1747 دولتی از اتحاد قبايل معين ايجاد شد که از آغاز دچار جنگ های ميان قومی و کشورکشايی بود و قلمرو فتوحاتش توسعه يافت و آنرا به اخلافش به ميراث گذاشت که نتوانستند آنرا نگهداری نمايند. افزون برآن حکام و پادشاهان بعدی به شيوه ی استبدادی حکمرانی نموده اند و نقش استعمارگران روس و انگليس در قرن نزده در تبانی با زمامداران دست نشانده و تقسيم اراضی « خراسان » و ترسيم سرحدات موجود کشور و نام گذاری آن به افغانستان بمثابه ی منطقه ی « حايل » و پارچه ساختن اقوام و مليت های باشنده آنرا از چهار طرف سبب گرديدند و تنازعات و خصومت های بعدی را اساس گذاشتند که اثرات آن مانع جوش خوردن مليتهای ساکن کشور و وحدت ملی گرديد و با کنش ها و واکنش های تلخ ادامه يافت و با فشار نابرابری ملی، قومی، مذهبی و تعصب همراه بود. و در اثر فشار آن مليت ها بسوی بازشناسی و بازيابی هويت اصلی خود تحريک شده اند.
به بيان ديگر سلاطين و نظام های مستبد از يکسو مانع پيشرفت جامعه و روند ملت سازی گرديده و از سوی ديگر برای خود تاريخ سازی و هويت سازی پررنگ کرده اند که به تنهايی صاحب و وارث اصلی اين سرزمين باشند و ديگران بنام اقليت های قومی، بسيار کمرنگ در سايه قرار داشته باشند. اين سياست دايم بحران زا و مشکل ساز بوده است. و اکنون انديشه های خفته ی سياسی بيدار شده و ارمان هويت خواهی و برابری حقوق ملی بصورت دامنه دار و پويا در ميان افراد، حلقات و کانون های سياسی و فرهنگی بوجود آمده و جلوه های نمايان و رو به افزايش دارد، محال است که ناديده گرفته شود. همه ميدانيم که بقای کشور و تأمين صلح و امنيت، ايجاد حاکميت ملی، دموکراسی، پيشرفت و ترقی کشور بر وحدت ملی و تحکيم آن بستگی دارد. و با اين پندار از وجود « مسئله ی ملی » و داعيه ی ملی و هويت خواهی فرهنگی، زبانی، مذهبی و نژادی مليتها که واقعيت تاريخی هستند بيان می شود. ولی آگاهانه از جستجوی راه حل آن گريز، سکوت و يامخالفت صورت می گيرد، کاريست بدفرجام.
چنانچه همين ديروز شاهد بوديم که « مسئله ی ملی » برهمه کانون های سياسی، فرهنگی و همبستگی های ايديولوژيک چپ و راست، احزاب و دولتها اثر شکننده گذاشت و سبب وجود مرزبندی های جديد فکری و قومی گرديد و کشور را به واحد های مستقل قومی جدا ساخت. هنوز آن « تضادها » کماکان سرکش باقيست. در کشوريکه مليت های مختلف با ويژه گی های متفاوت وجود داشته باشد و از توزيع نابرابر قدرت، فشار و بدرفتاری های حکام و زمامداران قوم گرا ناراض باشند، ناگزير بخاطر دريافت حقوق سياسی و پايان همه نابرابری ها به نظام « فدرال » در چارچوب کشور واحد و با شورا های انتخابی محلی مستقل که صلاحيت « خـود مديريتی » را داشته باشند، در چنبره ی هويت ملی و تاريخی خود روی می آورند و به اجرای آن پا می فشارند که متناسب به اصول دموکراسی و انسانی می باشد.
در انجام اين سخن می گويم که تاحال به اين نتيجه نرسيده ام که از ابتدا، تاريخ تمدن بشری با نژادها آغاز شده باشد وبنابراين نميتوانم بپذيرم که درجهان ملت وقومی بدون سرزمين و « هويت » وجود داشته باشد. و « هويت » ايکه بزور به قوم و مليت و نژاد ديگر تحميل شده باشد، محال است که دايم به آن پابند و تابع بمانند.
چنانچه که ميدانيم بشريت در دوران زندگی درازمدت خود در بستر زاينده ی تاريخ رموز زندگی بهتر را آموخته و تمدن آفريده است که درآن تمايزات و تفاوت ها ديده می شود. و در تداوم حيات گوهر هويت را معرف وجود و حضور بالفعل خود در اجتماع پذيرفته است و با اين اساس با ويژه گی ها، سنت ها، رسوم، فرهنگ، زبان، سرزمين، تاريخ و تمدن گذشته اش که عناصر سازنده ی هويتش می باشد، پابند و پاسدار می ماند و به رشد و رونق آن علاقمند است.
با توجه به اين حقيقت که در کشور از قديم اقوام، مليت ها و نژادهای ديگر وجود دارد که دارای هويت جداگانه، تاريخ و فرهنگ گوناگون می باشند. استبداد خواهد بود که قومی و مليتی را در هويت قومی ديگر با اکراه نگاه داشت که از بدرفتاری ها و فاجعه آفرينی شاهان و حکام خون ريز آن ماتمدار، ناراض و بيزار باشند.
درباره ی زبان دری فارسی يا فارسی دری :
درمقاله ی پيش از گستره ی رايج زبان پارسی در شبه قاره ی هند، خراسان و آسيای مرکزی سخن گفته و افزوده بودم که استعمار روس و انگليس در قرن نزده و بيست همسان با اعراب مهاجم در برابر زبان فارسی ناخوب عمل کرده اند. بخاطر اين بيان برخی ها با کلام درشت و گزنده بنام جفاکاربه زبان « دری افغانستان » بر ملامتی ام فتوا صادر و نشر کرده اند. هرچند که اشخاص آزاده و آگاه به اين مطلب پاسخ داده اند. کنون درپی آن می خواهم در باره باور و برداشتم را بيان نمايم.
و در آغاز می گويم که دری فارسی يا فارسی دری کاربرد ترادف است نه تقابل. فارسی ستيزان و سياست سازان آنرا زبان های جداگانه خوانده اند. دراينجا از پيروانشان می پرسم. باتوجه به اين حقيقت که در قلمرو زبان فارسی مرزهای سياسی و کشورهای مستقل وجود دارد. چگونه می توانند شعر رودکی، فردوسی، مسعود سعد، سنايی، ناصر خسرو، نظامی، جامی، سعدی، حافظ، بيدل و اقبال لاهوری و صدها شاعر و اديب ديگر را دارای زبان جداگانه ثابت نمايند.؟!
1 - در فرهنگ سخن چنين بيان شده است : « دری منسوب به دربار شکل نوين زبان پارسی از دوره ی ورود اسلام به ايران ( آريانا يا خراسان )
- فارسی منسوب به فارس، در بخش جنوبی ايران – زبان از شاخه ی زبان هند و ايرانی از خانواده ی زبان هند و اروپايی که در ايران، افغانستان و تاجکستان رايج است.
- فارسی باستان زبانی از شاخه ی زبان های هندی و اروپايی که در ايران در دوره های هخامنشی رايج بوده و آثاری به خط ميخی باقی مانده است.
- دری فارسی زبانی از شاخه ی زبان های هند و ايرانی از خانواده ی زبان های هند و اروپايی که در ايران در دوره ی اشکانيان و ساسانيان رايج بوده است. »
2 – داکتر ذبيح الله صفا در صفحه ی 141 – 142 جلد اول تاريخ ادبيات ايران ياداوری می کند. « ... زبان دری زبان شهرهای مداين و مردمی که بر درگاه شاه بودند بدان زبان سخن می گفتند و آن زبان خاص مردم دربار بود، لغات مشرق و اهل بلخ درآن غلبه داشت ... ».
- همين مؤلف در صفحات 157 – 158 جلد اول، در دورهء اسلامی « از لهجات مهم مکتوب ايرانی مانند پهلوی و سغدی و تخاری و خوارزمی و فارسی دری ... » ياد می کند. واضح است که درآن دوره ی اسلامی کشوری بنام ايران وجود نداشته است. مراد ( خراسان بعد از آريانا است ).
- صفا ادامه ميدهد ... لهجه ی دری – لهجه ی مشترک مشرق ايران « دری يا " پارسی دری " " فارسی " و " پارسی " می خوانيم. » و می افزايد : « ... ازآن جهت دری گويند که نامه ی پادشاهان بدان نوشته می شود. و عريضه ها تقديم ميدارند ... سخن از زبان دری يا پارسی دری ميرود، مراد زبان مردم خراسان و ماوراألنهر است ... » می توانم بگويم که اگر گهواره ی پرورش قلمرو زبان « دری فارسی » را محدود به افغانستان امروز بدانيم، اشتباه می کنيم. و اگر به « خراسان » بپذيريم، افغانستان کنونی، ماوراألنهر و تا نيشاپور ايران کنونی که از شهرهای مشهور خراسان بوده است همه را دربر می گيرد. وبعداً در شبه قارهء هند و جاهای ديگر معمول شده است.
3 – نجيب مايل هروی در صفحهء « 69 و 70 » تاريخ و زبان فارسی در افغانستان می گويد : « ممکن است که يک زبان در قلمرو سياسی مختلف وجود داشته باشد. حالا اگر در منطقهء خاص سياسی بيشتر از يک زبان وجود پيدا کرد بطوريکه زبان رسمی که درحکم زبان ميانجی قرار می گيرد زبان های ديگر آن منطقه را گويش می نامند. يعنی وجود يک زبان در قلمرو سياسی زبان های ديگر « گويش » خوانده شده است. مثلاً زبان فارسی که در ايران و افغانستان تا کنون زبان اول مردم و زبان اول اداری آن کشورها است، در هردو منطقه ی سياسی بنام زبان فارسی ناميده می شود. ولی گونه همين زبان در جمهوری تاجکستان زبان تاجکی خوانده شده در صورتيکه اين نام گذاری با موازين علمی زبانشناسی مغاير است و بايد آنرا « گويش فارسی تاجکستان » بناميم. اينکه امروز زبان فارسی رايج را در افغانستان « دری » مينامند و در ايران « فارسی » و در تاجکستان « تاجيکی »، فکری است که خاستگاه استعماری دارد. و استعمارگرانند که اختلاف خلق ها را از طريق نام ها ايجاد می کنند. و در پی نام ها و مفاهيم ملی و ناسيوناليستی و عصبيتهای ديگر را می پرورانند و بهره ی خويش را می برند. کاربرد و استعمال « دری » و « فارسی » از سوی افغانستانيان و ايرانيان در متون ديرينهء فارسی روی نگرشی نبوده است که اکنون استنباط می شود. امروزه آنگاه که می گويند، دری ، می خواهند نوعی از عصبيت خودرا در برابر مفاهيم که هيچ ارتباطی به زبان ندارد ابراز کنند، مفاهيمی همچو مسايل ملی، سياسی، و ... و گويش اسم « تاجيکی » برای گويش فارسی تاجيکستان شوروی کاملاً جديد می نمايد و پيشينه ندارد و در گذشته استعمال نداشته است ... ».
مايل هروی در صفحه ی 121 می گويد : « خواندن ادبيات فارسی بنام ادبيات ايران از مقوله های است نادرست. زيرا همچنانکه فرهنگ اسلامی را نمی توان فرهنگ عرب ناميد. فرهنگ و ادب فارسی نيز بايد فرهنگ ايران خوانده نشود. تا بر فارسی زبانان کشورهای ديگر اجحاف فرهنگی نرفته باشد. ». مايل در صفحهء 71 کتاب خود از قول داکتر پرويز خانلری در باره ی زبان « فارسی دری » بحث مفصل و گسترده و مشبع دارد. و از قديمترين آثار و نهضت پررونق و شکوفای زبان « فارسی دری » زمان سامانيان و غزنويان و اينکه فردوسی « فارسی دری » را مترادف بکار برده مثلاً : بفرمود تا پارسی دری بگفتند و کوتاه شد داوری ». و يا ناصر خسرو که « لفظ در دری » را در پای خوکان نريخته است يادآوری کرده و می افزايد که در « سفرنامه از زبان به لغط فارسی ياد می کند » و نتيجه گيری می نمايد که « پيشينيان ميان دری و فارسی فرقی قايل نمی شدند ». مايل در صفحهء « 82 » می گويد : « به تحقيق نمی توان گفت که اسم های سه گانهء فارسی، دری و تاجيکی به مفهوم معاصر آن در زمينهء يک زبان واحد از کدام زمان تداول پيدا کرده است. ولی آنچه روشن است اين است که استعمال مزبور متأخر می نمايد. هرچندکه کاربرد نامبرده در بين خاورشناسان از زبانشناسان غرب نيز رواج داشته است. ولی ظاهراً ديدگاه های استعماری آن از سوی پژوهندگان سياستگرای شرق باب شده است. چرا که يکی از خواسته های سياستگرايان مذکور اين بوده که از نيروی انديشه ی الهی - انسانی کاسته شود و از آنجا که بعد از زبان عربی زبان فارسی در جهان فکری به اسلام و اخلاقيات بشری بسيار ارزشمند است و با اهميت و توان گفت که زبان دوم جهان فکری اسلام است. ». مايل هروی در صفحهء 110 می گويد « ... زبان نظاميست متشکل از دستگاه سه گانه صوتی، دستوری و واژه گانی ... ». بنا براين محال خواهد بود که زبان فارسی دری، دری فارسی و فارسی تاجيکی سه زبان جداگانه به اثبات برسد.
در همان نبشته بصورت ضمنی يادآوری شده بود که « ... در افغانستان زبان فارسی در زمان های معين مورد غضب قرارگرفته بود، ولی مغلوب نشده است. اما در دوران زمامداری کرزی که بدنهء اصلی حکومتش را شووينستهای تندرو تشکيل ميدهند، زبان فارسی زير فشار و تهديد جدی قرار دارد ». اين بيان واکنش تند بعضی ها را برانگيخت. بنأً لازم ديده شد که اندک مسئله را باز نمايم.
روشن است که بعد از اوجگيری و توسعه ی تدريجی که جنبش های آزادی خواهی در جغرافيای « خراسان » دوران اسلامی که به شکست و قيد و بست سياسی و فرهنگی اعراب منجر گرديد، زبان فارسی دری بار ديگر از زمان سرسلسلهء صفاريان جولانگاه و جايگاه بلند و فراخ يافت که بعداً وسيله ی آموزش علوم طبعی، تاريخ، رياضيات، فزيک، کيميا، حکمت و فلسفه ی نظری و عملی و عرفانی بود که در همسويی نظر و تقويه ی مناسبات انسانی و تحکيم همبستگی اقوام باشنده در منطقه نقش مهم و مفيد انجام ميداد. و در قرن هژده بوجودآمدن نظام های قبايلی جنگجو چه با انگيزه ی کشورکشايی و فتوحات در اراضی همجوار وچه بر پايه ی اختلافات ميان خانواده گی و قبيلوی بر سر تقسيم قدرت از يکسو و از سوی ديگر اختلاف و رقابت سياسی و نظامی استعمارگران کهنهء شرق و غرب در قرن نزده بخاطر اهداف توسعه طلبانه، ظهور آفت و بلای بزرگی بود که مهد پرورش و قلمرو رايج زبان فارسی دری را درهم کوبيد. سرانجام بساطش را از هند، آسيای صغير و آسيای ميانه برچيد.
به پندار من زبان يکی از عناصر متشکله و مهم هويت ملی است. اين عنصر واسطه ی سازنده ی افهام وتفهيم و بنيادگذار اصلی پيوند انسانی و زاينده ی فرهنگ ملی است. بنابراين ارزش انسانی والا دارد و بايد به همه زبان های مردم کشور ارج و احترام برابر گذاشت و در تقويه و رشد آن توجه و کمک همسان نمود.
زبان فارسی دری که قرن ها قبل از موجوديت « پديدهء افغانستان » در جغرافيای پهناور خراسان در شهر و بازار و ادارات وسيلهء افهام و تفهيم ميان مليتهای گوناگون تبار ساکن که زبان جداگانه دارند معمول بوده و هست. در قرن بيست حکام و رجال متعصب پشتون بدون توجه به پيشينه ی تاريخی و غنای فرهنگ و ادب آن، زبان پشتو را با پشتوانه ی سياسی و اقتصادی رسميت بخشيدند که بتوانند برتری آنرا نسبت به زبان فارسی دری نمودار سازند و از طريق ايجاد يگانگی زبان و استحالهء ديگران گويا بنام « اقليت های قومی » به وحدت ملی برسند و ملت سازی کنند. اما باهمه حمايت های محافل حاکمه زبان پشتو توانايی نيافت که زبان فارسی را در سايه بگذارد و بساط آنرا برچيند. سازماندهی و رقابت ناسالم زبانی به انکشاف و تقويه ی زبان پشتو کمک نکرد و نارضايتی پارسی گويانرا سبب گرديد. و افزون برآن با فشار برخی واژگان زبان پشتو را در ادبيات زبان فارسی داخل و در رسميات رايج ساختند. که با چنين کار بی مهری و تعصب خود را نسبت به زبان فارسی نشان داده اند. کنون هم اين سياست به شدت ادامه دارد.
عبدالحميد محتاط در صفحه ی 32 اثر خود بنام تاريخ تحليلی افغانستان ميگويد : « پروفسور حبيبی در ميان مؤرخين و دانشمندان افغانی مقام ارجمند دارد. زمانيکه هاشم خان سياست تحميلی زبان پشتو را بالای ساير مليت های غير پشتون در دههء سوم قرن بيستم پياده می ساخت، حبيبی نه تنها ازان حمايت کرد بلکه شاه جوان را طی يک چکامه، تشويق و ترغيب نمود تا در پياده سازی زبان پشتو از نيروی شمشير استفاده کند. وی اثر خويش را بنام « پيام شهيد » بحضور پادشاه جوان چنين تقديم می نمايد :
قوم من ! ای تودهء والا نژاد وی نياکان غيورت مرد و راد
با تو دارم گفتـگوی محرمی تا ز اسرار حيات آگاه شوی
بشنوای پشتون باصدق و صفا حـافـظ کهسار و قلب آسـيا
گر بزرگی خواهی و آزادگی يا چو اسلاف غيورت زندگی
اولاً پشـتو لسانت زنده ساز هم براين شالوده کاخت برفراز
تاتوانی تکيه بر شمشير کن قصر ملت را برآن تعمير کن »
( عبدالحی حبيبی مدير طلوع افغان سال 1317 هجری ش )
اين رهنمود در مادهء « 35 » طرح قانون اساسی سال 1343 محمدظاهرخان در لويه جرگه با اين بيان که از جمله زبان ها « زبان پشتو، زبان ملی باشد.» پيشکش گرديد که بسيار بحث انگيز واقع شد و مخالفت شديد اکثريت نماينده گان غير پشتون را برانگيخت. سرانجام با مداخلهء پادشاه که محور قدرت و فعال مايشأ بود، بدينگونه در قانون اساسی سال 1343 در مادهء « 35 » ... تسجيل شد. « دولت مؤظف است پروگرام مؤثری برای انکشاف و تقويهء زبان ملی پشتو وضع و تطبيق نمايد. ». دادن امتياز به زبان پشتو توأم با پشتوانه ی سياسی و اقتصادی وجود برتری خواهی، تبعيض و نابرابری زبانی و ملی – دموکراسی قلابی تاجدار شاه را نشان ميدهد.
در صفحهء (2) « مرامنامهء افغان ملت – چاپ دوم، بخش اروپايی – اتحاديهء جمهوری المان در حوت 1375 – مطابق به 1997م چنين صراحت وجود دارد : هويت و ماهيت دولت افغانستان يک دولت مستقل افغانی و اسلامی است ... و در افغانستان اقوام مختلف زندگی می کنند. باوجود که قوم پشتون ازهمه اقوام ديگر کشور بزرگتر است، اما حزب افغان سوسيال دموکرات معتقد است که تمام افراد کشور بايد بدون تبعيض قومی، لسانی، نژادی و مذهبی دارای حقوق و وجايب مساوی باشند. اين حزب معتقد است که هر افغان که دارای شرايط قانونی بوده و مخالف هويت افغانی دولت نباشد مستحق کانديد شدن به مقام های دولتی می باشد. اين حزب معتقد است که هر قوم حق دارد تا لسان خودرا انکشاف دهد ولی تنها لسان های پشتو و دری را بحيث لسان های رسمی و لسان پشتو را بحيث لسان ملی افغانستان می شناسد. دراين قسمت حزب سوسيال دموکرات موقف قانون اساسی 1343 ش ه ( 1964 ) ميلادی افغانستان را تاييد نمايد. » .
دراين بيان دو مسئله قابل مکث است :
الف : ادعای « بزرگتری قوم پشتون » نسبت به ساير مليتها که بجز تبليغات سياسی شوينيستی حکام قوم گرا در رسانه های خبری دولت، ديگر پايه ندارد و مقامات قابل اعتماد و اعتبار بين المللی آنرا تاييد نکرده است.
ب : ادعای « لسان پشتو به حيث لسان ملی افغانستان » اجحاف را نسبت به ساير زبان ها بيان می کند که منصفانه نيست. و افزون برآن زبان پشتو توانايی زبان فارسی را که مشکل و نيازهای مردم کشور را در افهام و تفهيم و داد و ستد در شهر و بازار رفع نمايد، ندارد.
مادهء بيست قانون اساسی کرزی تسجيل گرايش ها و تمايلاتی است که در بالا توضيح شد. مثلاً « سرود ملی افغانستان به زبان پشتو و با ذکر الله اکبر و بنام اقوام افغانستان می باشد. » به معنی عطای امتياز و برتری به زبان پشتو کمرنگ ساختن و عقب راندن ديگر زبان ها است که مخالف مادهء (22) همين قانون اساسی که می گويد : « هر نوع تبعيض و امتياز بين اتباع افغانستان ممنوع است.» می باشد. افزون برآن تلاش اينست که در تذکره ی تابعيت برخلاف گذشته تمام اقوام باشنده ی کشور را بنام « افغان » راجستر نمايند.
پرسش اينست که افغانستان کشور کثيرالمليت است ولی بنام يک قوم سجل گرديده و در قانون اساسی زبان پشتو برتر شمرده شده است و نيز تداوم انحصار قدرت در دست حکام دست نشاندهء اين قوم، هويت و ويژگی های ملی، زبانی، تمدن تاريخی و بالندگی اقوام ديگر را نابود نخواهد ساخت ؟ و به استحالهء اقوام ديگر منجر نخواهد شد ؟ و اين تلاش ها، قانون سازی ها و ترفندهای سياسی تحميل فرهنگ قبيله و مظهر قوم گرايی شوينيستی خشونت گرا نخواهد بود ؟!
در برابر با فرياد دادخواهانه چنين پيشنهاد شده است که برای آزادی، بميان آمدن حاکميت ملی، عدالت اجتماعی، حل اصولی مسئلهء ملی با نظرداشت تساوی حقوق همه مليتها در تمام عرصه های زندگی که پيامد آن وحدت ملی را به همراه خواهد داشت و بخاطر ايجاد دموکراسی واقعی بر پايهء اتحاد و اشتراک همه روشنفکران و نيروهای سياسی در يک جبههء متحد ملی مستقل دموکراتيک که راه نجات وطن و مردم می باشد، بايد درکنار هم استاده شد. اما با تأسف اين چشم انداز انسانی از طرف برخی با قلب ماهيت، « تحقير قوم پشتون، پشتون ستيزی، غيرستيزی و راسيزم » و ازاين قبيل حرفهای ناجايز ديگر عملاً تعبير و تفسير شده است که در حقيقت دفاع از استبداد پادشاهان، رژيمهای دکتاتور پيشين و بيعدالتی اجتماعی دولت دست نشاندهء کنونی و حضور فعال بيگانگان و انواع حوادث تلخ و بدفرجام می باشد.
بايد توجه شود که اين دوران بيداری مليتها است. چنانچه که می بينيم همه بدنبال ريشهء تاريخی خود می گردند. واقعيت اين است که انديشهء طرح هويت خواهی ريشه در پيشينهء تاريخی باشنده گان اين سرزمين دارد و بمثابهء واکنش دربرابر سياستهای ظالمانه و روشهای برتری خواهی قومی سرکشيده است. وحدت ملی به رفع نابرابری های ملی و پذيرفتن عدالت اجتماعی در عمل بستگی دارد. در پيوند با اين موضوع بار ديگر يادآوری می کنم که من همه اقوام و مليتهای باشنده ی کشور را که دارای ويژگی های ملی متفاوت می باشند، انسان می شناسم و دارای حق برابر ميدانم و هيچ قومی را بر قوم ديگر از هيچ لحاظ برتر و بهتر نمی دانم و زبان همه اقوام و مليتها ارزش انسانی دارند، قابل احترام و حمايت همسان می شمارم. و اينکه قوم « افغان = پشتون » اکثريت است و هم « زبان پشتو ملی و سرتاسری » شود و همه اقوام و مليتهای ديگر بايد هويت افغانی را بپذيرند. دعوی سياسی اربابان سياست ساز و انحصارگران قدرت است نه از خلق پشتون. هميشه از خلق پشتون در بارهء اجرای اين سياست و سرکوب رقبای سياسی و ادعای حق خواهی اقوام ديگر سوء استفاده صورت گرفته است. اگر هدف اصلی برتری خواهی است پس اين سوال مطرح است که شيفتگان انحصار قدرت و برتری خواهی بايد مسقط الرأس اصلی، پيشينهء تمدن، پيشرفت، غنای فرهنگ و زبان، دست آوردهای بالنده و ميراث کهن تاريخی خودرا در جغرافيای سياسی امروز کشور نسبت به ساير مليتها توضيح نمايند ! تا دلايل و انگيزهء دعوی مورد بررسی و داوری منصفانه قرار گيرد. درغير آن فرايند فکری برتری خواهی قومی و پياده سازی آن در عمل بزور ويا با نيرنگ های معاصر دلالت بر شوينيزم، استبداد و استحالهء اقوام ديگر معنی خواهد داشت.
در بارهء دموکراسی :
دموکراسی يعنی « حکومت مردم برای مردم » که بر ارادهء آزاد مردم بوجود بيايد، برخلاف آن دموکراسی مفهوم ندارد. دموکراسی واقعی، آزادی، تأمين عدالت و برابری حق انسان را درتمام عرصه های زندگی، امنيت و مصئونيت او در چارچوب يک دولت منتخب در جغرافيای سياسی معين بر پايهء قانون های که ناشی از ارادهء آزاد مردم به ميان بيايد و ضمانت اجرايی داشته باشد، تجلی آن درست خواهد بود و چنين دموکراسی را مشروع می گويند که تا حال در کشور ما ره نکشوده و تجربه نشده است.
دموکراسی موجود کشور ما از بيرون صادر شده و زعامت دولت با حلقه ی اطرافش به مردم تحميل گرديده و در قانون اساسی ارادهء مردم بازتاب نيافته است و انحصار قدرت در دست زعيم دست نشاندهء قوم گرا در قانون پيشبينی گرديده است. و افزون برآن در مادهء اول، دوم و سوم قانون اساسی حاکميت سياسی مذهب تسجيل شده است که اصول و موازين و شگرد دموکراسی را برنمی تابد. و نهادهای دولتی ظاهراً انتخابی سازمان و شکل يافته اند که از مردم جدا و بسيار ناتوان و بی کفايت می باشند. ودر مجموع رژيم در حمايت نظامی و سياسی امريکا و قوای ناتو و متحدين قرار دارد که آنها اهداف استراتيژيک ديرينه ی خود را در منطقه دارند. چنين است دموکراسی صادراتی معروف تماميت خواه امريکايی.
قراريکه مطبوعات برون مرزی انعکاس ميدهد، طالبان بيشتر فعال شده و با امکانات نظامی تازه دسترسی يافته اند. گاه گاهی بعضی محلات قسمت های جنوب کشور را با حملهء نظامی از کنترول دولت موقتاً خارج می سازند. وبا حملات انتحاری و با رويارويی نظامی از دولت و قوای خارجی فراوان قربانی می گيرند و قربانی ميدهند، امنيت و مصئونيت وجود ندارد، فردای هيچکس معلوم نيست، درداخل دولت اختلافات فکری ناسازگار وجود دارد، فساد ( رشوت ) در اداره زياد است، مردم نان و خانه و کار ندارند، فقر بيداد می کند، نارضايتی مردم رو به افزايش بوده و کشورهای همسايه از حضور قوای خارجی که دولت را از ابتدا بر اريکهء قدرت نشانده و حمايت می کند، خشنودی ندارند. اين حالت جنگ و بحران کشور را، دامنه دار، دراز مدت و بدفرجام نشان ميدهد. می توان گفت که دولت کرزی ناتوان و ناکام است. و سياست نامؤفقانهء نظاميگرانهء امريکا در افغانستان، کشورهای منطقه جانبدار ندارد. وجود بيشتر از « 70 » حزب سياسی زورپرست رنگ دموکراسی واردشده را نشان ميدهد و مانع تشکل نيروی ملی سرتاسری نجات بخش ميباشند.
انجام سخن :
سياست زورباوری نظامی امريکا بعد از پايان جنگ سرد و بخصوص در دوران بوش، در ميان بشريت آگاه و مترقی جهان جانبدار ندارد. بويژه در قضيهء عراق و افغانستان و حمايت اسرايل در برابر فلسطين و چالش های تند و تيز با ايران، با جهان اسلام در تضاد قرار گرفته است. حضور نظامی امريکا در شرق ميانه و افغانستان و بعضاً در آسيای مرکزی بخاطر اهداف استراتيژيک ديرينه و حرص داشتن نفوذ دايمی در منطقه و کنترول منابع انرژی می باشد که بسيار مشکل و بحران زا است. در پيوند با اين اهداف دولت ناکارآمد و بی کفايت کرزی که منبعث از کنفرانس نامشروع « بن » که اشتراک کننده گان صلاحيت نداشتند که تصميم بگيرند، بزور نظامی بميان آورده شد و تاحال رژيم مشروعيت کسب نکرد و پايهء اجتماعی نيافت و با درگيری های خونين دچار است. و ايجاد سازمان همکاری شانگهای نيز واکنش در برابر حضور نظامی امريکا، انگليس و قوای ناتو در منطقه می باشد. شکل گيری اين انقطاب تازه ناسازگاری منافع و تقابل اهداف استراتيژيک طرفين را بيان می کند. و نيز اين حقيقت را نشان ميدهد که اکثريت متحدين دوران جنگ سرد باسياست کنونی ايالات متحدهء امريکا نظر همسو ندارند. بنابراين امريکا
بخاطر کاهش تشنج می خواهد که حضور نظامی خودرا در چهره و سايهء ناتو و آيساف که مهار هردو را در دست دارد، پنهان کند و آنرا عقب نشينی نظامی نشان دهد و با چنين ديگرگونی های ظاهری و جو سازی جديد بتواند بر کنترول اوضاع دست يابد. و در چنين راستا به اغلب گمان کرزی بمثابهء نماد رژيم دست نشانده و سلطه جويی نظامی از رأس قدرت کنار گذاشته خواهد شد. به هرصورت نتيجهء چنين بازی هرچه باشد اما ايجاد صلح، ثبات سياسی، وحدت ملی و دولت توانا نخواهد بود.
باتأسف نيروی ملی که بديل توانای موثر طرفدار دموکراسی باشد وجود ندارد که بتواند نقش بازی کند. بنأً حکم زمان است که همه روشنفکران، زعمای ملی، حلقات و گروه های سياسی، فرهنگی وطندوست برای آزادی وطن و نجات مردم در يک جبههء متحد و دموکراتيک بر پايهء برنامهء مشترک متحد شوند و فرياد شورانگيز صلح، وطن واحد، وحدت ملی، عدالت اجتماعی، دموکراسی و ايجاد محيط انسانی را طنين افگنند.
تذکر داده می شود که بعضی افراد که به حلقات معين مربوط هستند بنام سازايی عليه من ايراد و سخن پراکنی می نمايند. بايد بدانند که من در سال 1990 م برابر به سال 1369 هجری ش در جريان جلسهء پلينوم کميته مرکزی سازا در کابل از عضويت اين سازمان استعفأنمودم. ازآن تاريخ تاحال در قبال عملکردهای اين سازمان هيچگونه مسئوليتی ندارم. و نيز با هيچ گروه سياسی خارج و داخل تعهد سياسی و تشکيلاتی ندارم.
منابع :
1 – افغانستان در پنج قرن اخير، تأليف ميرمحمد صديق فرهنگ، جلد اول .
2 – گلشن امارت، تأليف مولوی نورمحمد قندهاری مورخ قرن 19.
3 – گزارش سلطنت کابل، مولف مونت استوار الفنستون.
4 – اوستا، تأليف اکادميسن عبدالاحمد جاويد.
5 – افغانستان در مسير تاريخ، تأليف ميرغلام محمد غبار، جلد اول.
6 – سراج التواريخ، تأليف فيض محمد کاتب.
7 – تاريخ احمدشاهی، تأليف محمدالحسينی المنشی ابن ابراهيم الجامی، جلد اول.
8 – تاريخ تحليلی افغانستان، تأليف و ترجمهء عبدالحميد محتاط .
9 – تاريخ سياسی افغانستان، سيد مهدی فرخ.
10 – رشد فيوداليزم، اثر پروفيسور يگور ميخايلويچ ريسنر، ترجمهء احمد دانش،.
11 – تاريخ تاجکان، تأليف حقنظر نظروف، باب اول، دوم و سوم.
12 – فرهنگ سخن در 8 جلد در مورد زبان پارسی، دری .
13 – تاريخ و زبان در افغانستان، تأليف نجيب مايل هروی.
14 – مرامنامهء حزب افغان ملت.
15 – قانون اساسی افغانستان سال 1343 زمان پادشاهی محمد ظاهر، مادهء 45 .
16 – قانون اساسی ....کرزی، مادهء 20 .
17 – تاريخ ادبيات ايران، جلد اول ، تأليف داکتر ذبيح الله صفأ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر