دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵


محمد بشير بغلانی

مدتی اين مثنوی تأخير شد
مهلتی بايست تاخون شير شد

« مولوی »


توضيحات در ارتباط مقاله ی

« آريانای باستان، خراسان پهناور و افغانستان پرآشوب »


چندی پيش اين مقاله در سايت آريايی نشر شده بود که درآن برخی رويدادهای تاريخی، عملکردهای سلاطين و زمامداران زمانه های پيش و نقش استعمارگران انگليس و روس درقرن نزده درکشور و منطقه و دولت های وابسته به استعمار، موضعگيری حلقات، گروه ها واحزاب سياسی چپ وراست وقت و رژيم کرزی بسيار فشرده با رعايت ادب و عفت قلم بررسی شده بود. انتظار اين بود که صاحب نظران حقيقت بين و ارجمند، برآن مقاله نقد سالم خواهند نگاشت که ازآن بهره گرفته به کمبودها آشنا می شدم و ارج و احترام می گذاشتم. ولی برخلاف انتظار مقاله بعضی اشخاص وابسته به گروپهای چپ و راست برتری خواه را برانگيخته و درموضع واحد قرار داد که هرکدام باتعصب و بيان خشم آگين جواب های تند و تيز نوشته درسايتهای انترنيتی نشر نموده و بعضاًهم به گونه ی شب نامه کاغذ پراکنده اند که محتوای همه نبشته ها به اتهامنامه ای مشابهت دارد؛ تا به نقد. همه تلاشها دراين جهت بوده است که بتوانند به محتوای مقاله ی من سايه بگذارند و يا آنرا تکذيب نمايند، که نتوانستند موفق شوند.
آنچه که درمقاله ی مورد بحث بيان شده برداشت از تاريخ و يا سخن تاريخ است. اگر تلخ تمام شده باشد، گنهکار تاريخ خواهد بود. و اگر حرف تاريخ حقيقت است، بايد به آن تمکين شود، نه اينکه تاريخ را وارونه ديد و برآن استناد کرد. به قول يک دانشمند امريکايی : « تاريخ مزرعه ای است که هيچ دانه ی سالم درآن گم نمی شود ». درمقاله ی پيشين ازچنين مزرعه ای سخن چيده و پيشکش کرده بودم و به صحت آن باورمند و پابندم و در برابر نشر مقاله ها و کاغذهای پراکنده شده ی پراز الفاظ مستهجن و تهديد تلفونی بی باکم. عاملين را کوتاه نظر، بی ادب و مدافع عملکردهای استعمار و دولت های مستبد و شوينيزم قبيله می شمارم. و به قول عارفانه ی حافظ می گويم :
درعاشقی گريز نباشد ز سوز و ساز استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شادم که هموطنان ارجمند هريک بيژنپور، انجينر عالم، دستگير نايل، ع.عزيزپور، اکادميسن دستگير پنجشيری، عبدالمجيد اسکندری، محمد عوض نبی زاده ، خوشه چين، وطندار، رضا خنجی و تعداد عزيزان ديگر پاسخ های زيبا و آموزنده و روشنگرانه به کج پنداران داده و به من منت گذاشته اند که سخنی به گفتن باقی نمانده است. دراينجا ازهمه شخصيت های آگاه و محترمی که از محتوای مقاله حمايت مستقيم و غير مستقيم نموده اند صميمانه تشکر می نمايم. و بقول مولانا می گويم : خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران
و بخاطر انجام گفتمان اين عزيزان الزاماً نشر اين مقاله به تأخير افتاد.
لازم است گفته شود که باور به فرياد وطندوستی، آزادی خواهی، دموکراسی طلبی، حاکميت ملی و ادعای حمايت از منافع وطن و تساوی حق مليت ها ازحنجره ی ميراث خواران و پيروان مکتب استبداد دشوار خواهد بود، مگر اينکه رياکاری، دروغ، انديشه های قوم گرايی، گروه بازی های پيشين، سياست های غير شفاف و سرپوش گذاشتن بر بدرفتاری های حکام گذشته، وابستگی های برون مرزی و اتکا به حضور نظاميان خارجی که در پی اهداف و منافع پنهانی خود هستند، صادقانه ترک شود و اعتقاد به برابری حق و صيانت نفس انسان وطن و دموکراسی و عدالت اجتماعی را درگفتار و کردار خود نشان دهند و نقش احزاب و رژيم های پيشين را صادقانه بررسی و نقد نمايند و در يک صف متحد شوند، ميتوان پذيرفت که نيروی توانای موثر سرتاسری بوجود آمده است.
البته که هنوز رسيدن به تصفيه ی حساب گذشته در ذهن و به تذکيه ی نفس و تفکر سالمی که در محور آن منافع انسان وطن بدور ازغرض و مرض سياسی مطرح باشد، فاصله درميان است و از مردم بمثابه ی صاحبان اصلی قدرت استفاده ی ابزاری صورت می گيرد. هيچگاه درکشور دموکراسی واقعی، آزادی عقيده و بيان و برادری و برابری اقوام باشنده بر پايه ی حاکميت قانونی که ناشی از اراده ی آزاد مردم باشد، بوجود نيامده است. پادشاهان، زمامداران و محافل حاکمه ی کشور همه مستبد، دکتاتور، بيکاره، عمال بيگانه و فعال مايشأ بوده اند. دوام چنين حکمرانی توأم با نابرابری های قومی و ملی در زندگی سياسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه ی کثيرالمليت، تضاد و خصومت های شديد بار آورده و مانع تحول و پيشرفت جامعه گرديده است. درميان زمامداران و پادشاهان کشور به استثنای شاه امان الله، ديگران طوق لعنت تاريخ را درگردن دارند.
درنوشته ها و کاغذهای پراکنده شده، اتهام« تحقير به قوم پشتون، پشتون ستيز و نژادپرست ...» به من نسبت داده شده است. به توجه ميرسانم که انتقاد برحق و اصولی و افشای استبداد پادشاهان و حکام ظالم به مفهوم دشمنی با قوم و تبار آنها نيست. من بصورت کل بدخواه هيچ قوم و مليت نيستم. ولی دفاع و سرپوش گذاشتن بر مظالم و بدرفتاريهای سلاطين و زمامداران مستبد پيشين را قوم گرايی و تفکر عقب مانده ی قبيله و نژادپرستی می شمارم. بقول حافظ :
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان تا سيه روی شود هرکه درو غش باشد
دراينجا به پيروی از قول معروف سعدی (ع) می گويم :
بنی آدم اعضـای يکديگـر اند که در آفرينش ز يک گوهر اند
چو عضوی بدرد آورد روزگار ديگر عضـوها را نماند قرار
تو کز محنت ديگران بی غمی نشـايد که نامت نهـند آدمی
چنين انديشه در نوشته ها و فرياد من صريحاً بازتاب يافته است که به « انسان » ، به هر قوم و مليتی که مربوط باشد، يکسان احترام می گذارم و دارای حق برابر می شمارم. دراينجا بار ديگر به مفتريان تفهيم ميدارم که برای من هندو، پشتون، تاجک، نورستانی، هزاره، ايماق، ازبک، ترکمن، عرب، بلوچ، قرغز، تاتار، شيعه، سنی، کافر و مسلمان همه انسان هستند و به همه حق و حرمت همسان قايلم. بلی من تمام عملکردهای ظالمانه و غير انسانی پادشاهان مطلق العنان، خون ريز و زمامداران خودرأی محافل حاکمه ی وطن فروش و قوم فروش را محکوم نموده ام که نه تنها به مردم غير پشتون ناروا و بدرفتاری نموده اند بلکه به زحمتکشان قوم پشتون نيز جفا کرده اند. و همچنان زمامداران بی کفايت غيرپشتون را نيز نکوهش نموده و بيزاری ابراز داشته ام.
به باور من رفع بحران و رهيافت تأمين واقعی وحدت ملی، توجه اساسی به پس منظر حوادث کشور را می طلبد که با انتباه لازم ازآن و با چشم انداز شفاف و شگرد سالم بسوی آيندهء بهتر تماشا و تلاش کرد. با اين اساس گفتمان پيش اين ذهنيت را بوجود آورده است که از جمله ی بسا حوادث غم انگيزيکه در حافظه ی تاريخ ثبت شده است چند مورد پرغوغای آنرا سوال نمايم و بايد پاسخ ها راستين، معلمانه و اقناعی باشند که انديشه های متضاد سمت و سوی واحد بيابد و ايجاد نيروی آينده ساز را سبب گردد.
1 – بروايت تاريخ « افغان = پشتون » نام قوم است. اخيراً کشور بنام قوم به افغانستان سجل شده است. اين تهمت تاريخ است يا حقيقت ؟
2 – معاهدات « ديورند، مرو و پنجده » و واگذاری اراضی وطن با مسکونين آن به انگليس ها و روس ها از طرف عبدالرحمن خان ماهيتاً ازهم چه تفاوت دارند ؟؟ اگر تفاوت نداشته باشد، با چه انگيزه و هدف دايم ادعای الحاق طلبی ماورای ديورند بنام پشتونستان ازطرف حکام وقت، گروه ها وحلقات سياسی معين مطرح شده و در موارديکه به تاجيک ها، ازبيکها و ترکمن ها تعلق دارد، سکوت شده است ؟!...
3 – نسل کشی و بدرفتاری عبدالرحمن خان در مقابل مردم زحمتکش هزاره و آواره ساختن آنها از محل بود و باش شان و مباح ساختن تصاحب دارايی منقول شان بنام غنيمت و توزيع زمين مزروعی وعلفچر آنها به فاتحين، گناه نابخشودنی و خصومت نژادی است يا خير ؟ و چگونه اين زيان به بازمانده گان آن مردم جبران می گردد ؟! چنانچه که اکنون هم تنازعات و اختلافات برسر همان علفچرها که پيامد عملکردهای زمامداران پيشين است وجود دارد. و دولت موجود همان سياست قبلی را اجرا و دنبال می کند.
4 – نادرخان مستبد و قرآن خور بعد از اعلام پادشاهی، مثل عبدالرحمن خان توسط قوای حشری قبايل بابدرفتاری زياد سرکوب مردم تاجيک تبار شمال کابل و غارت هستی آنها را تحت قومانده ی محمدگل مهمند و بعضی های ديگر، فرمان داد که عملکردهای صورت گرفته و ساکن سازی هواخواهان در برابر مردم مغلوب کمتر از تراژيدی مردم هزاره نيست، با چه روشی آن همه فجايع را که درجلد دوم تاريخ غباربيان شده است، ميتوان جبران کرد ومردم را به وحدت ملی فراخواند؟!
5 – کشتار مردم اوزبيک و بزکشی نعش آنها و بعداً آتش زدن اجساد شهدا بخاطر تصاحب زمين شان در سرپل توسط قبيله ی معين در دوران سلطنت محمدظاهرخان « بابای "طفيلی" ملت » و استبداد خشن محمدهاشم خان صدراعظم عم پادشاه داستان های تلخی است که علاوه از حافظه ی تاريخ هنوز در سر زبان ها است، چگونه تلافی شده ميتواند ؟!
6 – کشتار ده ها هزار روشنفکر و زعمای ملی و سياسی مخالف رژيم کودتای هفت ثور که حفيظ الله امين فاشيست و گروه مربوط آن نقش محوری داشت و اکثريت قاطع آن شهدا، غيرپشتون بودند، قابل محاسبه در ايجاد خصومت های ملی و سياسی می باشد يا خير و باچه دلجويی ميتوان اعتماد به وحدت ملی و سياسی را بازگشت داد ؟!
7 – انتقال قبايل جنوب و جنوب شرق به شمال، شمال غرب و قسمتهای مرکزی بنام « ناقلين » و اسکان سازی بروی اهداف سياسی دولتها و انحصار قدرت درمرکز و محلات به نفع چند خانواده ی معلوم الحال و بدنام تاريخ قابل درک و درنگ است که نفاق و رويارويی قومی را در پی داشت و دارد، تدابير اصلاحی و راه حل آن چگونه خواهد بود ؟؟ !!
8 – در نظام های سلطنتی مليت ها و اقوام ديگر در حيات سياسی در اداره ی دولت حق و سهم قابل لمس نداشته اند. علاوتاً فرزندان هزاره ها، ازبيک ها، اهل تشيع و اهل هنود، در مکاتب و دانشگاه نظامی حق تعليم و تحصيل را نداشتند و برای تحصيل کرده های اين اقوام حق کار و اجرای وظيفه در مقامات بالای دولتی بخصوص در چوکات وزارت های داخله، دفاع و خارجه داده نمی شد. حالا از چه راهی مناسب ميتوان عدالت ملی را پياده و زيان های گذشته را جبران کرد ؟!
بخاطريکه سوالهای مطرح شده سوء تعبير نشود به توجه ميرسانم که :
> دوباره سازی مرزهای پيشين مورد نظر نمی باشد.
> سياست الحاق طلبی يک جانبه، امر مترقی نيست.
> حمايت از جنبش آزاديبخش بقايای استعمار در هر وقت زمان امر مترقی و جايز است.
> در سوال ها و بحث ها چه قبل و چه بعد روی سخن متوجه خلق پشتون نيست. حکام و محافل حاکمه ی ظالم پشتون در نظر است.
> وحدت ملی به حل اصولی مسئله ی ملی بستگی دارد. سکوت و يا انکار از حقايق تاريخی راه حل مشکل نيست.

در باره ی مسئله ی ملی :
از چگونگی به ميان آمدن « مسئلهء ملی » و راه های حل آن در مقاله های پيشين بخصوص در
مقاله ی مورد بحث سخن روشن بيان شده است. دراينجا توضيح داده می شود که سرزمين ما پيشينه ی خونبار و دردانگيز دارد. مردم آن از هجوم بيگانگان جفای سخت ديده و هستی شان چندين بار غارت شده است. در 1747 دولتی از اتحاد قبايل معين ايجاد شد که از آغاز دچار جنگ های ميان قومی و کشورکشايی بود و قلمرو فتوحاتش توسعه يافت و آنرا به اخلافش به ميراث گذاشت که نتوانستند آنرا نگهداری نمايند. افزون برآن حکام و پادشاهان بعدی به شيوه ی استبدادی حکمرانی نموده اند و نقش استعمارگران روس و انگليس در قرن نزده در تبانی با زمامداران دست نشانده و تقسيم اراضی « خراسان » و ترسيم سرحدات موجود کشور و نام گذاری آن به افغانستان بمثابه ی منطقه ی « حايل » و پارچه ساختن اقوام و مليت های باشنده آنرا از چهار طرف سبب گرديدند و تنازعات و خصومت های بعدی را اساس گذاشتند که اثرات آن مانع جوش خوردن مليتهای ساکن کشور و وحدت ملی گرديد و با کنش ها و واکنش های تلخ ادامه يافت و با فشار نابرابری ملی، قومی، مذهبی و تعصب همراه بود. و در اثر فشار آن مليت ها بسوی بازشناسی و بازيابی هويت اصلی خود تحريک شده اند.
به بيان ديگر سلاطين و نظام های مستبد از يکسو مانع پيشرفت جامعه و روند ملت سازی گرديده و از سوی ديگر برای خود تاريخ سازی و هويت سازی پررنگ کرده اند که به تنهايی صاحب و وارث اصلی اين سرزمين باشند و ديگران بنام اقليت های قومی، بسيار کمرنگ در سايه قرار داشته باشند. اين سياست دايم بحران زا و مشکل ساز بوده است. و اکنون انديشه های خفته ی سياسی بيدار شده و ارمان هويت خواهی و برابری حقوق ملی بصورت دامنه دار و پويا در ميان افراد، حلقات و کانون های سياسی و فرهنگی بوجود آمده و جلوه های نمايان و رو به افزايش دارد، محال است که ناديده گرفته شود. همه ميدانيم که بقای کشور و تأمين صلح و امنيت، ايجاد حاکميت ملی، دموکراسی، پيشرفت و ترقی کشور بر وحدت ملی و تحکيم آن بستگی دارد. و با اين پندار از وجود « مسئله ی ملی » و داعيه ی ملی و هويت خواهی فرهنگی، زبانی، مذهبی و نژادی مليتها که واقعيت تاريخی هستند بيان می شود. ولی آگاهانه از جستجوی راه حل آن گريز، سکوت و يامخالفت صورت می گيرد، کاريست بدفرجام.
چنانچه همين ديروز شاهد بوديم که « مسئله ی ملی » برهمه کانون های سياسی، فرهنگی و همبستگی های ايديولوژيک چپ و راست، احزاب و دولتها اثر شکننده گذاشت و سبب وجود مرزبندی های جديد فکری و قومی گرديد و کشور را به واحد های مستقل قومی جدا ساخت. هنوز آن « تضادها » کماکان سرکش باقيست. در کشوريکه مليت های مختلف با ويژه گی های متفاوت وجود داشته باشد و از توزيع نابرابر قدرت، فشار و بدرفتاری های حکام و زمامداران قوم گرا ناراض باشند، ناگزير بخاطر دريافت حقوق سياسی و پايان همه نابرابری ها به نظام « فدرال » در چارچوب کشور واحد و با شورا های انتخابی محلی مستقل که صلاحيت « خـود مديريتی » را داشته باشند، در چنبره ی هويت ملی و تاريخی خود روی می آورند و به اجرای آن پا می فشارند که متناسب به اصول دموکراسی و انسانی می باشد.
در انجام اين سخن می گويم که تاحال به اين نتيجه نرسيده ام که از ابتدا، تاريخ تمدن بشری با نژادها آغاز شده باشد وبنابراين نميتوانم بپذيرم که درجهان ملت وقومی بدون سرزمين و « هويت » وجود داشته باشد. و « هويت » ايکه بزور به قوم و مليت و نژاد ديگر تحميل شده باشد، محال است که دايم به آن پابند و تابع بمانند.
چنانچه که ميدانيم بشريت در دوران زندگی درازمدت خود در بستر زاينده ی تاريخ رموز زندگی بهتر را آموخته و تمدن آفريده است که درآن تمايزات و تفاوت ها ديده می شود. و در تداوم حيات گوهر هويت را معرف وجود و حضور بالفعل خود در اجتماع پذيرفته است و با اين اساس با ويژه گی ها، سنت ها، رسوم، فرهنگ، زبان، سرزمين، تاريخ و تمدن گذشته اش که عناصر سازنده ی هويتش می باشد، پابند و پاسدار می ماند و به رشد و رونق آن علاقمند است.
با توجه به اين حقيقت که در کشور از قديم اقوام، مليت ها و نژادهای ديگر وجود دارد که دارای هويت جداگانه، تاريخ و فرهنگ گوناگون می باشند. استبداد خواهد بود که قومی و مليتی را در هويت قومی ديگر با اکراه نگاه داشت که از بدرفتاری ها و فاجعه آفرينی شاهان و حکام خون ريز آن ماتمدار، ناراض و بيزار باشند.

درباره ی زبان دری فارسی يا فارسی دری :

درمقاله ی پيش از گستره ی رايج زبان پارسی در شبه قاره ی هند، خراسان و آسيای مرکزی سخن گفته و افزوده بودم که استعمار روس و انگليس در قرن نزده و بيست همسان با اعراب مهاجم در برابر زبان فارسی ناخوب عمل کرده اند. بخاطر اين بيان برخی ها با کلام درشت و گزنده بنام جفاکاربه زبان « دری افغانستان » بر ملامتی ام فتوا صادر و نشر کرده اند. هرچند که اشخاص آزاده و آگاه به اين مطلب پاسخ داده اند. کنون درپی آن می خواهم در باره باور و برداشتم را بيان نمايم.
و در آغاز می گويم که دری فارسی يا فارسی دری کاربرد ترادف است نه تقابل. فارسی ستيزان و سياست سازان آنرا زبان های جداگانه خوانده اند. دراينجا از پيروانشان می پرسم. باتوجه به اين حقيقت که در قلمرو زبان فارسی مرزهای سياسی و کشورهای مستقل وجود دارد. چگونه می توانند شعر رودکی، فردوسی، مسعود سعد، سنايی، ناصر خسرو، نظامی، جامی، سعدی، حافظ، بيدل و اقبال لاهوری و صدها شاعر و اديب ديگر را دارای زبان جداگانه ثابت نمايند.؟!
1 - در فرهنگ سخن چنين بيان شده است : « دری منسوب به دربار شکل نوين زبان پارسی از دوره ی ورود اسلام به ايران ( آريانا يا خراسان )
- فارسی منسوب به فارس، در بخش جنوبی ايران – زبان از شاخه ی زبان هند و ايرانی از خانواده ی زبان هند و اروپايی که در ايران، افغانستان و تاجکستان رايج است.
- فارسی باستان زبانی از شاخه ی زبان های هندی و اروپايی که در ايران در دوره های هخامنشی رايج بوده و آثاری به خط ميخی باقی مانده است.
- دری فارسی زبانی از شاخه ی زبان های هند و ايرانی از خانواده ی زبان های هند و اروپايی که در ايران در دوره ی اشکانيان و ساسانيان رايج بوده است. »
2 – داکتر ذبيح الله صفا در صفحه ی 141 – 142 جلد اول تاريخ ادبيات ايران ياداوری می کند. « ... زبان دری زبان شهرهای مداين و مردمی که بر درگاه شاه بودند بدان زبان سخن می گفتند و آن زبان خاص مردم دربار بود، لغات مشرق و اهل بلخ درآن غلبه داشت ... ».
- همين مؤلف در صفحات 157 – 158 جلد اول، در دورهء اسلامی « از لهجات مهم مکتوب ايرانی مانند پهلوی و سغدی و تخاری و خوارزمی و فارسی دری ... » ياد می کند. واضح است که درآن دوره ی اسلامی کشوری بنام ايران وجود نداشته است. مراد ( خراسان بعد از آريانا است ).
- صفا ادامه ميدهد ... لهجه ی دری – لهجه ی مشترک مشرق ايران « دری يا " پارسی دری " " فارسی " و " پارسی " می خوانيم. » و می افزايد : « ... ازآن جهت دری گويند که نامه ی پادشاهان بدان نوشته می شود. و عريضه ها تقديم ميدارند ... سخن از زبان دری يا پارسی دری ميرود، مراد زبان مردم خراسان و ماوراألنهر است ... » می توانم بگويم که اگر گهواره ی پرورش قلمرو زبان « دری فارسی » را محدود به افغانستان امروز بدانيم، اشتباه می کنيم. و اگر به « خراسان » بپذيريم، افغانستان کنونی، ماوراألنهر و تا نيشاپور ايران کنونی که از شهرهای مشهور خراسان بوده است همه را دربر می گيرد. وبعداً در شبه قارهء هند و جاهای ديگر معمول شده است.
3 – نجيب مايل هروی در صفحهء « 69 و 70 » تاريخ و زبان فارسی در افغانستان می گويد : « ممکن است که يک زبان در قلمرو سياسی مختلف وجود داشته باشد. حالا اگر در منطقهء خاص سياسی بيشتر از يک زبان وجود پيدا کرد بطوريکه زبان رسمی که درحکم زبان ميانجی قرار می گيرد زبان های ديگر آن منطقه را گويش می نامند. يعنی وجود يک زبان در قلمرو سياسی زبان های ديگر « گويش » خوانده شده است. مثلاً زبان فارسی که در ايران و افغانستان تا کنون زبان اول مردم و زبان اول اداری آن کشورها است، در هردو منطقه ی سياسی بنام زبان فارسی ناميده می شود. ولی گونه همين زبان در جمهوری تاجکستان زبان تاجکی خوانده شده در صورتيکه اين نام گذاری با موازين علمی زبانشناسی مغاير است و بايد آنرا « گويش فارسی تاجکستان » بناميم. اينکه امروز زبان فارسی رايج را در افغانستان « دری » مينامند و در ايران « فارسی » و در تاجکستان « تاجيکی »، فکری است که خاستگاه استعماری دارد. و استعمارگرانند که اختلاف خلق ها را از طريق نام ها ايجاد می کنند. و در پی نام ها و مفاهيم ملی و ناسيوناليستی و عصبيتهای ديگر را می پرورانند و بهره ی خويش را می برند. کاربرد و استعمال « دری » و « فارسی » از سوی افغانستانيان و ايرانيان در متون ديرينهء فارسی روی نگرشی نبوده است که اکنون استنباط می شود. امروزه آنگاه که می گويند، دری ، می خواهند نوعی از عصبيت خودرا در برابر مفاهيم که هيچ ارتباطی به زبان ندارد ابراز کنند، مفاهيمی همچو مسايل ملی، سياسی، و ... و گويش اسم « تاجيکی » برای گويش فارسی تاجيکستان شوروی کاملاً جديد می نمايد و پيشينه ندارد و در گذشته استعمال نداشته است ... ».
مايل هروی در صفحه ی 121 می گويد : « خواندن ادبيات فارسی بنام ادبيات ايران از مقوله های است نادرست. زيرا همچنانکه فرهنگ اسلامی را نمی توان فرهنگ عرب ناميد. فرهنگ و ادب فارسی نيز بايد فرهنگ ايران خوانده نشود. تا بر فارسی زبانان کشورهای ديگر اجحاف فرهنگی نرفته باشد. ». مايل در صفحهء 71 کتاب خود از قول داکتر پرويز خانلری در باره ی زبان « فارسی دری » بحث مفصل و گسترده و مشبع دارد. و از قديمترين آثار و نهضت پررونق و شکوفای زبان « فارسی دری » زمان سامانيان و غزنويان و اينکه فردوسی « فارسی دری » را مترادف بکار برده مثلاً : بفرمود تا پارسی دری بگفتند و کوتاه شد داوری ». و يا ناصر خسرو که « لفظ در دری » را در پای خوکان نريخته است يادآوری کرده و می افزايد که در « سفرنامه از زبان به لغط فارسی ياد می کند » و نتيجه گيری می نمايد که « پيشينيان ميان دری و فارسی فرقی قايل نمی شدند ». مايل در صفحهء « 82 » می گويد : « به تحقيق نمی توان گفت که اسم های سه گانهء فارسی، دری و تاجيکی به مفهوم معاصر آن در زمينهء يک زبان واحد از کدام زمان تداول پيدا کرده است. ولی آنچه روشن است اين است که استعمال مزبور متأخر می نمايد. هرچندکه کاربرد نامبرده در بين خاورشناسان از زبانشناسان غرب نيز رواج داشته است. ولی ظاهراً ديدگاه های استعماری آن از سوی پژوهندگان سياستگرای شرق باب شده است. چرا که يکی از خواسته های سياستگرايان مذکور اين بوده که از نيروی انديشه ی الهی - انسانی کاسته شود و از آنجا که بعد از زبان عربی زبان فارسی در جهان فکری به اسلام و اخلاقيات بشری بسيار ارزشمند است و با اهميت و توان گفت که زبان دوم جهان فکری اسلام است. ». مايل هروی در صفحهء 110 می گويد « ... زبان نظاميست متشکل از دستگاه سه گانه صوتی، دستوری و واژه گانی ... ». بنا براين محال خواهد بود که زبان فارسی دری، دری فارسی و فارسی تاجيکی سه زبان جداگانه به اثبات برسد.
در همان نبشته بصورت ضمنی يادآوری شده بود که « ... در افغانستان زبان فارسی در زمان های معين مورد غضب قرارگرفته بود، ولی مغلوب نشده است. اما در دوران زمامداری کرزی که بدنهء اصلی حکومتش را شووينستهای تندرو تشکيل ميدهند، زبان فارسی زير فشار و تهديد جدی قرار دارد ». اين بيان واکنش تند بعضی ها را برانگيخت. بنأً لازم ديده شد که اندک مسئله را باز نمايم.
روشن است که بعد از اوجگيری و توسعه ی تدريجی که جنبش های آزادی خواهی در جغرافيای « خراسان » دوران اسلامی که به شکست و قيد و بست سياسی و فرهنگی اعراب منجر گرديد، زبان فارسی دری بار ديگر از زمان سرسلسلهء صفاريان جولانگاه و جايگاه بلند و فراخ يافت که بعداً وسيله ی آموزش علوم طبعی، تاريخ، رياضيات، فزيک، کيميا، حکمت و فلسفه ی نظری و عملی و عرفانی بود که در همسويی نظر و تقويه ی مناسبات انسانی و تحکيم همبستگی اقوام باشنده در منطقه نقش مهم و مفيد انجام ميداد. و در قرن هژده بوجودآمدن نظام های قبايلی جنگجو چه با انگيزه ی کشورکشايی و فتوحات در اراضی همجوار وچه بر پايه ی اختلافات ميان خانواده گی و قبيلوی بر سر تقسيم قدرت از يکسو و از سوی ديگر اختلاف و رقابت سياسی و نظامی استعمارگران کهنهء شرق و غرب در قرن نزده بخاطر اهداف توسعه طلبانه، ظهور آفت و بلای بزرگی بود که مهد پرورش و قلمرو رايج زبان فارسی دری را درهم کوبيد. سرانجام بساطش را از هند، آسيای صغير و آسيای ميانه برچيد.
به پندار من زبان يکی از عناصر متشکله و مهم هويت ملی است. اين عنصر واسطه ی سازنده ی افهام وتفهيم و بنيادگذار اصلی پيوند انسانی و زاينده ی فرهنگ ملی است. بنابراين ارزش انسانی والا دارد و بايد به همه زبان های مردم کشور ارج و احترام برابر گذاشت و در تقويه و رشد آن توجه و کمک همسان نمود.
زبان فارسی دری که قرن ها قبل از موجوديت « پديدهء افغانستان » در جغرافيای پهناور خراسان در شهر و بازار و ادارات وسيلهء افهام و تفهيم ميان مليتهای گوناگون تبار ساکن که زبان جداگانه دارند معمول بوده و هست. در قرن بيست حکام و رجال متعصب پشتون بدون توجه به پيشينه ی تاريخی و غنای فرهنگ و ادب آن، زبان پشتو را با پشتوانه ی سياسی و اقتصادی رسميت بخشيدند که بتوانند برتری آنرا نسبت به زبان فارسی دری نمودار سازند و از طريق ايجاد يگانگی زبان و استحالهء ديگران گويا بنام « اقليت های قومی » به وحدت ملی برسند و ملت سازی کنند. اما باهمه حمايت های محافل حاکمه زبان پشتو توانايی نيافت که زبان فارسی را در سايه بگذارد و بساط آنرا برچيند. سازماندهی و رقابت ناسالم زبانی به انکشاف و تقويه ی زبان پشتو کمک نکرد و نارضايتی پارسی گويانرا سبب گرديد. و افزون برآن با فشار برخی واژگان زبان پشتو را در ادبيات زبان فارسی داخل و در رسميات رايج ساختند. که با چنين کار بی مهری و تعصب خود را نسبت به زبان فارسی نشان داده اند. کنون هم اين سياست به شدت ادامه دارد.
عبدالحميد محتاط در صفحه ی 32 اثر خود بنام تاريخ تحليلی افغانستان ميگويد : « پروفسور حبيبی در ميان مؤرخين و دانشمندان افغانی مقام ارجمند دارد. زمانيکه هاشم خان سياست تحميلی زبان پشتو را بالای ساير مليت های غير پشتون در دههء سوم قرن بيستم پياده می ساخت، حبيبی نه تنها ازان حمايت کرد بلکه شاه جوان را طی يک چکامه، تشويق و ترغيب نمود تا در پياده سازی زبان پشتو از نيروی شمشير استفاده کند. وی اثر خويش را بنام « پيام شهيد » بحضور پادشاه جوان چنين تقديم می نمايد :
قوم من ! ای تودهء والا نژاد وی نياکان غيورت مرد و راد
با تو دارم گفتـگوی محرمی تا ز اسرار حيات آگاه شوی
بشنوای پشتون باصدق و صفا حـافـظ کهسار و قلب آسـيا
گر بزرگی خواهی و آزادگی يا چو اسلاف غيورت زندگی
اولاً پشـتو لسانت زنده ساز هم براين شالوده کاخت برفراز
تاتوانی تکيه بر شمشير کن قصر ملت را برآن تعمير کن »
( عبدالحی حبيبی مدير طلوع افغان سال 1317 هجری ش )
اين رهنمود در مادهء « 35 » طرح قانون اساسی سال 1343 محمدظاهرخان در لويه جرگه با اين بيان که از جمله زبان ها « زبان پشتو، زبان ملی باشد.» پيشکش گرديد که بسيار بحث انگيز واقع شد و مخالفت شديد اکثريت نماينده گان غير پشتون را برانگيخت. سرانجام با مداخلهء پادشاه که محور قدرت و فعال مايشأ بود، بدينگونه در قانون اساسی سال 1343 در مادهء « 35 » ... تسجيل شد. « دولت مؤظف است پروگرام مؤثری برای انکشاف و تقويهء زبان ملی پشتو وضع و تطبيق نمايد. ». دادن امتياز به زبان پشتو توأم با پشتوانه ی سياسی و اقتصادی وجود برتری خواهی، تبعيض و نابرابری زبانی و ملی – دموکراسی قلابی تاجدار شاه را نشان ميدهد.
در صفحهء (2) « مرامنامهء افغان ملت – چاپ دوم، بخش اروپايی – اتحاديهء جمهوری المان در حوت 1375 – مطابق به 1997م چنين صراحت وجود دارد : هويت و ماهيت دولت افغانستان يک دولت مستقل افغانی و اسلامی است ... و در افغانستان اقوام مختلف زندگی می کنند. باوجود که قوم پشتون ازهمه اقوام ديگر کشور بزرگتر است، اما حزب افغان سوسيال دموکرات معتقد است که تمام افراد کشور بايد بدون تبعيض قومی، لسانی، نژادی و مذهبی دارای حقوق و وجايب مساوی باشند. اين حزب معتقد است که هر افغان که دارای شرايط قانونی بوده و مخالف هويت افغانی دولت نباشد مستحق کانديد شدن به مقام های دولتی می باشد. اين حزب معتقد است که هر قوم حق دارد تا لسان خودرا انکشاف دهد ولی تنها لسان های پشتو و دری را بحيث لسان های رسمی و لسان پشتو را بحيث لسان ملی افغانستان می شناسد. دراين قسمت حزب سوسيال دموکرات موقف قانون اساسی 1343 ش ه ( 1964 ) ميلادی افغانستان را تاييد نمايد. » .
دراين بيان دو مسئله قابل مکث است :
الف : ادعای « بزرگتری قوم پشتون » نسبت به ساير مليتها که بجز تبليغات سياسی شوينيستی حکام قوم گرا در رسانه های خبری دولت، ديگر پايه ندارد و مقامات قابل اعتماد و اعتبار بين المللی آنرا تاييد نکرده است.
ب : ادعای « لسان پشتو به حيث لسان ملی افغانستان » اجحاف را نسبت به ساير زبان ها بيان می کند که منصفانه نيست. و افزون برآن زبان پشتو توانايی زبان فارسی را که مشکل و نيازهای مردم کشور را در افهام و تفهيم و داد و ستد در شهر و بازار رفع نمايد، ندارد.
مادهء بيست قانون اساسی کرزی تسجيل گرايش ها و تمايلاتی است که در بالا توضيح شد. مثلاً « سرود ملی افغانستان به زبان پشتو و با ذکر الله اکبر و بنام اقوام افغانستان می باشد. » به معنی عطای امتياز و برتری به زبان پشتو کمرنگ ساختن و عقب راندن ديگر زبان ها است که مخالف مادهء (22) همين قانون اساسی که می گويد : « هر نوع تبعيض و امتياز بين اتباع افغانستان ممنوع است.» می باشد. افزون برآن تلاش اينست که در تذکره ی تابعيت برخلاف گذشته تمام اقوام باشنده ی کشور را بنام « افغان » راجستر نمايند.
پرسش اينست که افغانستان کشور کثيرالمليت است ولی بنام يک قوم سجل گرديده و در قانون اساسی زبان پشتو برتر شمرده شده است و نيز تداوم انحصار قدرت در دست حکام دست نشاندهء اين قوم، هويت و ويژگی های ملی، زبانی، تمدن تاريخی و بالندگی اقوام ديگر را نابود نخواهد ساخت ؟ و به استحالهء اقوام ديگر منجر نخواهد شد ؟ و اين تلاش ها، قانون سازی ها و ترفندهای سياسی تحميل فرهنگ قبيله و مظهر قوم گرايی شوينيستی خشونت گرا نخواهد بود ؟!
در برابر با فرياد دادخواهانه چنين پيشنهاد شده است که برای آزادی، بميان آمدن حاکميت ملی، عدالت اجتماعی، حل اصولی مسئلهء ملی با نظرداشت تساوی حقوق همه مليتها در تمام عرصه های زندگی که پيامد آن وحدت ملی را به همراه خواهد داشت و بخاطر ايجاد دموکراسی واقعی بر پايهء اتحاد و اشتراک همه روشنفکران و نيروهای سياسی در يک جبههء متحد ملی مستقل دموکراتيک که راه نجات وطن و مردم می باشد، بايد درکنار هم استاده شد. اما با تأسف اين چشم انداز انسانی از طرف برخی با قلب ماهيت، « تحقير قوم پشتون، پشتون ستيزی، غيرستيزی و راسيزم » و ازاين قبيل حرفهای ناجايز ديگر عملاً تعبير و تفسير شده است که در حقيقت دفاع از استبداد پادشاهان، رژيمهای دکتاتور پيشين و بيعدالتی اجتماعی دولت دست نشاندهء کنونی و حضور فعال بيگانگان و انواع حوادث تلخ و بدفرجام می باشد.
بايد توجه شود که اين دوران بيداری مليتها است. چنانچه که می بينيم همه بدنبال ريشهء تاريخی خود می گردند. واقعيت اين است که انديشهء طرح هويت خواهی ريشه در پيشينهء تاريخی باشنده گان اين سرزمين دارد و بمثابهء واکنش دربرابر سياستهای ظالمانه و روشهای برتری خواهی قومی سرکشيده است. وحدت ملی به رفع نابرابری های ملی و پذيرفتن عدالت اجتماعی در عمل بستگی دارد. در پيوند با اين موضوع بار ديگر يادآوری می کنم که من همه اقوام و مليتهای باشنده ی کشور را که دارای ويژگی های ملی متفاوت می باشند، انسان می شناسم و دارای حق برابر ميدانم و هيچ قومی را بر قوم ديگر از هيچ لحاظ برتر و بهتر نمی دانم و زبان همه اقوام و مليتها ارزش انسانی دارند، قابل احترام و حمايت همسان می شمارم. و اينکه قوم « افغان = پشتون » اکثريت است و هم « زبان پشتو ملی و سرتاسری » شود و همه اقوام و مليتهای ديگر بايد هويت افغانی را بپذيرند. دعوی سياسی اربابان سياست ساز و انحصارگران قدرت است نه از خلق پشتون. هميشه از خلق پشتون در بارهء اجرای اين سياست و سرکوب رقبای سياسی و ادعای حق خواهی اقوام ديگر سوء استفاده صورت گرفته است. اگر هدف اصلی برتری خواهی است پس اين سوال مطرح است که شيفتگان انحصار قدرت و برتری خواهی بايد مسقط الرأس اصلی، پيشينهء تمدن، پيشرفت، غنای فرهنگ و زبان، دست آوردهای بالنده و ميراث کهن تاريخی خودرا در جغرافيای سياسی امروز کشور نسبت به ساير مليتها توضيح نمايند ! تا دلايل و انگيزهء دعوی مورد بررسی و داوری منصفانه قرار گيرد. درغير آن فرايند فکری برتری خواهی قومی و پياده سازی آن در عمل بزور ويا با نيرنگ های معاصر دلالت بر شوينيزم، استبداد و استحالهء اقوام ديگر معنی خواهد داشت.

در بارهء دموکراسی :

دموکراسی يعنی « حکومت مردم برای مردم » که بر ارادهء آزاد مردم بوجود بيايد، برخلاف آن دموکراسی مفهوم ندارد. دموکراسی واقعی، آزادی، تأمين عدالت و برابری حق انسان را درتمام عرصه های زندگی، امنيت و مصئونيت او در چارچوب يک دولت منتخب در جغرافيای سياسی معين بر پايهء قانون های که ناشی از ارادهء آزاد مردم به ميان بيايد و ضمانت اجرايی داشته باشد، تجلی آن درست خواهد بود و چنين دموکراسی را مشروع می گويند که تا حال در کشور ما ره نکشوده و تجربه نشده است.
دموکراسی موجود کشور ما از بيرون صادر شده و زعامت دولت با حلقه ی اطرافش به مردم تحميل گرديده و در قانون اساسی ارادهء مردم بازتاب نيافته است و انحصار قدرت در دست زعيم دست نشاندهء قوم گرا در قانون پيشبينی گرديده است. و افزون برآن در مادهء اول، دوم و سوم قانون اساسی حاکميت سياسی مذهب تسجيل شده است که اصول و موازين و شگرد دموکراسی را برنمی تابد. و نهادهای دولتی ظاهراً انتخابی سازمان و شکل يافته اند که از مردم جدا و بسيار ناتوان و بی کفايت می باشند. ودر مجموع رژيم در حمايت نظامی و سياسی امريکا و قوای ناتو و متحدين قرار دارد که آنها اهداف استراتيژيک ديرينه ی خود را در منطقه دارند. چنين است دموکراسی صادراتی معروف تماميت خواه امريکايی.
قراريکه مطبوعات برون مرزی انعکاس ميدهد، طالبان بيشتر فعال شده و با امکانات نظامی تازه دسترسی يافته اند. گاه گاهی بعضی محلات قسمت های جنوب کشور را با حملهء نظامی از کنترول دولت موقتاً خارج می سازند. وبا حملات انتحاری و با رويارويی نظامی از دولت و قوای خارجی فراوان قربانی می گيرند و قربانی ميدهند، امنيت و مصئونيت وجود ندارد، فردای هيچکس معلوم نيست، درداخل دولت اختلافات فکری ناسازگار وجود دارد، فساد ( رشوت ) در اداره زياد است، مردم نان و خانه و کار ندارند، فقر بيداد می کند، نارضايتی مردم رو به افزايش بوده و کشورهای همسايه از حضور قوای خارجی که دولت را از ابتدا بر اريکهء قدرت نشانده و حمايت می کند، خشنودی ندارند. اين حالت جنگ و بحران کشور را، دامنه دار، دراز مدت و بدفرجام نشان ميدهد. می توان گفت که دولت کرزی ناتوان و ناکام است. و سياست نامؤفقانهء نظاميگرانهء امريکا در افغانستان، کشورهای منطقه جانبدار ندارد. وجود بيشتر از « 70 » حزب سياسی زورپرست رنگ دموکراسی واردشده را نشان ميدهد و مانع تشکل نيروی ملی سرتاسری نجات بخش ميباشند.



انجام سخن :

سياست زورباوری نظامی امريکا بعد از پايان جنگ سرد و بخصوص در دوران بوش، در ميان بشريت آگاه و مترقی جهان جانبدار ندارد. بويژه در قضيهء عراق و افغانستان و حمايت اسرايل در برابر فلسطين و چالش های تند و تيز با ايران، با جهان اسلام در تضاد قرار گرفته است. حضور نظامی امريکا در شرق ميانه و افغانستان و بعضاً در آسيای مرکزی بخاطر اهداف استراتيژيک ديرينه و حرص داشتن نفوذ دايمی در منطقه و کنترول منابع انرژی می باشد که بسيار مشکل و بحران زا است. در پيوند با اين اهداف دولت ناکارآمد و بی کفايت کرزی که منبعث از کنفرانس نامشروع « بن » که اشتراک کننده گان صلاحيت نداشتند که تصميم بگيرند، بزور نظامی بميان آورده شد و تاحال رژيم مشروعيت کسب نکرد و پايهء اجتماعی نيافت و با درگيری های خونين دچار است. و ايجاد سازمان همکاری شانگهای نيز واکنش در برابر حضور نظامی امريکا، انگليس و قوای ناتو در منطقه می باشد. شکل گيری اين انقطاب تازه ناسازگاری منافع و تقابل اهداف استراتيژيک طرفين را بيان می کند. و نيز اين حقيقت را نشان ميدهد که اکثريت متحدين دوران جنگ سرد باسياست کنونی ايالات متحدهء امريکا نظر همسو ندارند. بنابراين امريکا
بخاطر کاهش تشنج می خواهد که حضور نظامی خودرا در چهره و سايهء ناتو و آيساف که مهار هردو را در دست دارد، پنهان کند و آنرا عقب نشينی نظامی نشان دهد و با چنين ديگرگونی های ظاهری و جو سازی جديد بتواند بر کنترول اوضاع دست يابد. و در چنين راستا به اغلب گمان کرزی بمثابهء نماد رژيم دست نشانده و سلطه جويی نظامی از رأس قدرت کنار گذاشته خواهد شد. به هرصورت نتيجهء چنين بازی هرچه باشد اما ايجاد صلح، ثبات سياسی، وحدت ملی و دولت توانا نخواهد بود.
باتأسف نيروی ملی که بديل توانای موثر طرفدار دموکراسی باشد وجود ندارد که بتواند نقش بازی کند. بنأً حکم زمان است که همه روشنفکران، زعمای ملی، حلقات و گروه های سياسی، فرهنگی وطندوست برای آزادی وطن و نجات مردم در يک جبههء متحد و دموکراتيک بر پايهء برنامهء مشترک متحد شوند و فرياد شورانگيز صلح، وطن واحد، وحدت ملی، عدالت اجتماعی، دموکراسی و ايجاد محيط انسانی را طنين افگنند.
تذکر داده می شود که بعضی افراد که به حلقات معين مربوط هستند بنام سازايی عليه من ايراد و سخن پراکنی می نمايند. بايد بدانند که من در سال 1990 م برابر به سال 1369 هجری ش در جريان جلسهء پلينوم کميته مرکزی سازا در کابل از عضويت اين سازمان استعفأنمودم. ازآن تاريخ تاحال در قبال عملکردهای اين سازمان هيچگونه مسئوليتی ندارم. و نيز با هيچ گروه سياسی خارج و داخل تعهد سياسی و تشکيلاتی ندارم.

منابع :

1 – افغانستان در پنج قرن اخير، تأليف ميرمحمد صديق فرهنگ، جلد اول .
2 – گلشن امارت، تأليف مولوی نورمحمد قندهاری مورخ قرن 19.
3 – گزارش سلطنت کابل، مولف مونت استوار الفنستون.
4 – اوستا، تأليف اکادميسن عبدالاحمد جاويد.
5 – افغانستان در مسير تاريخ، تأليف ميرغلام محمد غبار، جلد اول.
6 – سراج التواريخ، تأليف فيض محمد کاتب.
7 – تاريخ احمدشاهی، تأليف محمدالحسينی المنشی ابن ابراهيم الجامی، جلد اول.
8 – تاريخ تحليلی افغانستان، تأليف و ترجمهء عبدالحميد محتاط .
9 – تاريخ سياسی افغانستان، سيد مهدی فرخ.
10 – رشد فيوداليزم، اثر پروفيسور يگور ميخايلويچ ريسنر، ترجمهء احمد دانش،.
11 – تاريخ تاجکان، تأليف حقنظر نظروف، باب اول، دوم و سوم.
12 – فرهنگ سخن در 8 جلد در مورد زبان پارسی، دری .
13 – تاريخ و زبان در افغانستان، تأليف نجيب مايل هروی.
14 – مرامنامهء حزب افغان ملت.
15 – قانون اساسی افغانستان سال 1343 زمان پادشاهی محمد ظاهر، مادهء 45 .
16 – قانون اساسی ....کرزی، مادهء 20 .
17 – تاريخ ادبيات ايران، جلد اول ، تأليف داکتر ذبيح الله صفأ.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵


چالشهای مرزی بازهم خون افشان ميشود

دوکتور صاحبنظر مرادی

مشکلات سياسی برسر حدود و ثغور مرزها بخصوص با پاکستان، طی بيشتر از دو دهه کشورما را آماج توطئه ها و دسايس پيهم از سوی همسايه جنوبی و برخی از حلقات گماشته آن در متن جامعه افغانستان نموده است. اين قضيه ناشی از پسمنظريست طی نيم قرن گذشته دهل و سرنای "دا پشتونستان زمونژ" از سوی هر دولتی در افغانستان بگوش مردمان هردو کشور و منطقه رسيده است. روزگاری محمد داوودخان با بلند نمودن اين شعار ميخواست بگويد که فقط "افغانها – پشتونها" ميتوانند بر متصرفات نياکان او در آنسوی خط فرضی ديورند حکومت نمايند و با برطرف شدن موانع سرحدی بين دو کشور ميتواند يگانه عامل تشکل هويت سياسی و رسمی برای دولتی بنام پشتونها "پشتونسان" در منطقه آسيای مرکزی شکل بگيرد. منطقه ايکه در آن اقوام مختلفی بنامهای فارس، تاجيک، اوزبيک، ترکمن، قرغز، قزاق، آذری، سندی، پنجابی و ديگران حکومتهای هرچند شکلی ملی خود را دارند، اما اقوامی مثل پشتونها، کردها، بلوچها، کشميريها و ساير اقليتهای قومی بحيث باشنده گان منطقه آسيای مرکزی نتوانستند در عصر شکل گيری چنين دولتهای موجوديت اجتماعی و سياسی خود را مطرح سازند و در تقسيمات جغرافيای سياسی اين منطقه جايگاهی را بخاطر تثبيت هويت سياسی و اقتدار قومی خود احراز نمايند.
با اينکه با گذشت زمان و پيش آمد تحولات جديد سياسی نظامی، فرهنگی و اقتصادی امروز زمامداران پاکستان مدعی اند که اين دهل و سرنا را آنها خوبتر از حکام کابل ميتوانند بنوازند و برای جلب توجه پشتونها مرکز سياسی فرهنگی بهتر از کابل را در پشاور برايشان تدارک نموده اند، اما تا هنوز خط السير جديدی در رهگذار راهکارهای سياسی زمامداران افغانستان ايجاد نشده است. اينکه دولتهای بعد از امير محمد افضل خان و عبدالرحمن خان (1880) در تفاهم و هماهنگی با اجانب خواستند با لک بخشی های حاتمانه هرگوشه و دياری از سرزمين خراسان بزرگ را در شمال به روسيه تزاری و در جنوب به هند برتانوی ببخشند و از تافته های جدا بافته آن گويا کشورهای مستقل و متشکل از دهها قوم و قبيله را در شمال و غرب خراسان بسازند و نام سرزمينی را که خود مختص بر آن سيادت داشتند "افغانستان" بگذارند، اما چنين بدعتی نتوانست مشکل دورنمايی اقتدار گرايی و کسب هويت با ثبات سياسی را فارغ از واکنشهای ساير اقوام برای مدعيان هويت قوم پشتون درين سرزمين پاسخ لازم و مدلل بگويد.
در واقعيت اسم "افغانستان" اتلاق نام يکی از اقوام بر سرزمينی است که اقوام ديگر نيز در آن صرفنظر از بازيکردهای تاريخی و فرهنگی کميتهای آماری مماثل را تشکيل ميدهند، که چنين بدتی متناسب به سهم حضوری آنان در کشور نبوده و کاربرد آن طبيعتاً نه منطقی است و نه عملی، و کسانيکه سعی ميکنند تا در متن اين ساختار ناهمگون از روند ملت سازی و "وحدت ملی" بلافند و حتی آنرا تامين شده هم قلقله کنند، بی ترديد اين جاده را به ترکستان منتهی ميسازند. زيرا تاريخ با صراحت حکم ميکند که بدعتيان امور هويتی درين سرزمين خيلی ها به تاخير وارد تاريخ و فرهنگ خراسان زمين شده اند و از آغاز شکل گيری نخستين هويت های تاريخی فرهنگی شان تا کسب اقتدار سياسی در سال 1747 و بعد از آن بنام "افغان" ياد ميشده اند بناءً سعی در جهت زدودن حقوق دموکراتيک و هويت های ملی ديگران هانقدر عبث است که تير در تاريکی رها کردن و راه از چاه نشناختن. تا اين زمان تاريخ خراسان بسيار از تحولات و رخدادهای فرهنگی، سياسی و اجتماعی شگرفی را بنام ساير واحدهای اتنيکی باشنده گان اين سرزمين رقم زده است که آنها نميتوانند همچو حاشيه های قويتر از متن در چتر محدود هويتی معاصر بنام قوم و قبيله خاصی بگنجند. ازينرو تصميم نام يک قوم بر يک سرزمين کثيرالاقوام در صورتيکه باگذار از مراجع مشروعی مثل راه اندازی رفراندوم ملی، شورای نماينده گان مردم افغانستان "لويه جرگه يا پارلمان" و کمپاين بحث ها و مناظره های مطبوعاتی و همايشهای علمی واقعيت علمی و مشروعيت سياسی نيابد، کشور همواره دستخوش تحرکات و بحرانات قومی و در نتيجه توطئه های خارجی خواهد بود و ما از کاربرد اينگونه ملت سازيها و"وحدت ملی" موهوم چيزی جز مفاهيم عنقاً و سيمرغ را در نخواهيم يافت. اينگونه سياستهای عوام فريبانه در حاليست که نه پشتونها طی دو قرن گذشته در ابعاد مختلف زنده گی از آن ثمری برداشتند و نه غير پشتونها از آن خيری ديدند و همگی " نخوردند از نمکش و کور گشتند از دودش".
از بحث تاريخی درين زمينه که بسيار دراز دامنست و هدف اصلی اين نبشته نيست به اصل موضوع بر ميگرديم و آن مشکل مرزها در جنوب با کشور پاکستانست. از مدت يکسال بدينسو بدنبال پروژه های عديده سياسی، جنرال پرويز مشرف نخست وزير پاکستان همواره طرح کشيدن حصار امنيتی را به مقصد گويا جلوگيری از سرازير شدن تروريزم و باندهای القاعده به افغانستان بالای نوار مرزی ديورند تاکيد ميکند و آنرا يگانه شرط تامين ثبات در کشور و موانعی در جهت نفوذ مخالفين دولت افغانستان باين کشور ميداند. شايد پرويز مشرف ميخواهد از شرايط افغانستان بحيث "ناخن افگار" استفاده نموده و کسانيرا که بنام اتحاد بين المللی در مبارزه عليه تروريزم "آيساف" وارد افغانستان شده اند، بتواند درين خصوص در موضع خود بکشاند و در تطبيق استراتيژی سياسی پاکستان دست بالايی داشته باشد،. قطع نظر از همه اينگونه حيله ها آنچه درين خصوص به ارائه باورها و ديدگاههای رهبران دولتی افغانستان تعلق می گيرد، خيلی ها مبهم، مغشوش و در حکم آب در هاون کوبيدن جلوه ميکند. آقای کرزی و حواريون سياسی وی نتوانستند درين خصوص هدف اصلی و استراتژيک خود را بيان کنند و صاف و ساده بگويند که سرحد پيشهادی پاکستان را قبول ندارند. آنها معکوساً ميخواهند اين مشاجره پر معضل تاريخ را با شرم رويی در صحبتهای مخملين مهمانی و برادر خوانده گی ها دفع الوقت نمايد، فرقی نميکند که خون ملت بريزد و مزاحمت مداوم در زنده گی مردم ما دست و پاگير گردد.
اين مشکل بايست با ارائه اسناد معتبر آرشيفی و تاريخی در پيشگاه جامعه بين المللی (ملل متحد يا محکمه بين المللی لاهه) به بحث و مناظره و فيصله نهايی گذاشته شود تا جامعه ما بيش ازين در خط محيط دايره حوادث مرزی سير نکنند. مردم افغانستان که خود شاهد بسی جفاها و رنجهای فاجعه بار عمال پاکستانی در ارتباط با قضيه خط ديورند بالای کشور خود بوده اند، هنوز نميدانند که چه فيصله های در متن اين اسناد يکصد سال قبل بين نماينده گان اين کشورها و مراجع ذيعلاقه بين المللی توافق شده است. ازينکه با قضيه نامبرده همواره برخوردهای ذهنی و کتمان گرانه صورت گرفته است بناءً مردم افغانستان چنين می پندازند که شايد همچو اسنادی دسترس دولت افغانستان نباشد. اگر هست لزومی ندارد که بيش ازين از حضور مردم افغانستان همچنان پنهان بماند و آنها همواره شاهد مشت در تاريکی انداختن محافل سياسی حاکم بر کشور در رابطه با همين موضوع باشند. شايد دولت افغانستان ميخواهد با اتخاذ مواضع ابهام آميز خويش و گفتن اين مفهوم گنگ که با کشيدن ديوار امنيتی يا سيم خارهای مرزی روابط بين اقوام قطع ميشود، قبايل سرحدی را اندکی راضی نگهدارد، همزمان گفتن چنين وجيزه ای در کشوريکه اقوام ديگر آن هرکدام چون ترکمنها، اوزبيکها، تاجيکها، بلوچها، قرغزها، قزاق ها مثل پشتونها با کشورهای همسايه روابط و علايق تاريخی و تباری و عين مشکل جداسازی غير طبيعی سرحدی را دارند، آيا نميتواند تحريک آميز و ثبات بر انداز واقع شود؟ چنين تشويشی ناشی از اشتباهات گرداننده گان چرخ سياستهای رسمی در افغانستان از امکان فعليت بدور بوده نميتوانند. هرگاه بالفرض طرح مسئولان سياسی افغانستان به بهانه برقراری روابط روزمره اقوام در امتداد سرحدات جنوبی تحقق يابد، ما شاهد انتقال اين چالش در ساير مناطق سرحدی بنام روابط تباری با همسايگان خواهيم بود و چنين حرکتی در تمام کشورهای همسايه که از ترکيبهای نا متجانس قومی و تباری با افغانستان برخودار هستند، فراگير خواهد گرديد. تحليلها و ارزيابيهای بديهی خود حاکی از آنند که اين گونه خواسته ها و تمايلات در روان اجتماعی اقوام که تحت توافقات مغرضانه يا شاهد هم ساده لوحانه شهزاده گان جاه طلب افغانستان در سالهای نخست قرن بيستم از عروق و عشيره های قومی خود در امتداد سرحدات جدا شده اند و رشته های خونی و خانواده گی شان قطع شده است، در انتظار تحقق نخستين رويداد مبنی بر الغای همچو قراردادهای ظالمانه هستند، تا خود زمينه عملی طرح اين گونه خواسته ها را دريابند. ازينرو به نظر نگارنده قضيه ديورند پديده ساده ای نيست که بتوان صرفاً در حاشيه های جنوبی افغانستان آنرا در تاريکخانه های معامله حل کرد، بلکه اين موضوع ريشه در واقعيتهای کلی کشور دارد و چنان جرقه ای خواهد بود که آتش آن تا دوردستها مشتعل خواهد شد و هر آنچه از ناهنجاريهای تاريخ را در لهيب سوزان خود خواهد سوخت.
اغماض در برابر حل قابل قبول و سياسی اين معضله برای دولتها و مردمان هر دو کشور نه تنها مصلحت نيست، بلکه نپرداختن بآن با گذشت هر روز زيانبار تر ميگردد و مردم ما نميخواهند تا مثل هميشه در گرداب مخاصمتهای گروهی دولتهای قبيله گرا شنا بکشند و روابط برادرانه شان با شلاق بهره جويی از مناسبات قبيلوی و داربستهای ترفندبار، سياسی خفه گردد. اکنون وقت آنست تا دولت افغانستان مشکل خط ديورند را متکی بر اسناد دست داشته و ارائه آن به مراجع ذيعلاقه ملی و بين المللی مورد بحث جدی قرار دهد و با اين بتواند استراتيژيهای را که در خط خون و آتش بالای منافع مردمان افغانستان و پاکستان تنظيم شده اند، در مسير تفاهم و مسالمت سوق دهد. در غير آن چنانکه بازهم شاهد شکل گيری تنشها و به مخاطره افگندن بنياد صلح و امنيت علی رغم حضور نظامی قوای بين المللی آيساف و سازمان ناتو در کشور هستيم، همواره کشور ما تخته خيز سياستهای الحاق خواهانه و توسعه طلبانه شوونيستان و حلقات معينی فوندا منيتاليستی در هر دو کشور و مداخلات نظامی قرار خواهد گرفت و ما را از رفاهيت، تمدن، همبستگی ملی و خوشبختی نصيبی نخواهد بود.

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

Prof. Lalzad

Warning: Taliban Is Back - More 9/11s

The Taliban/Al-Qaeda regime was broken by the bombardment of American forces from the air and toppled by the advancement of the United Front forces from the ground at the end of 2001.
The notorious middle-age regime was ousted, but it was expected that the Americans, with the help of the international community, would establish a proper government (relatively democratic) in Kabul to heal and alleviate the prolonged wounds and pains of Afghanistan people, rehabilitate/reconstruct the country and bring peace and stability to the society. Moreover, it was expected that the Americans would rebuild the society, in the hope that it would become a model, enabling other countries in the Middle East to bring democracy and social prosperity to their countries. It has also been stated, countless times, that Afghanistan is a true example of a success story in the “War on Terror” and that the Karzai regime is a “shining example” of a democratic society. However, the question remains: Is this turning out to be true or false?

War on Terror – True Success?


Over the past week, the fierce clashes between the Taliban fighters and the combined coalition and Afghan security forces have proved that everything said by the Bush/Karzai administration was wrong and full of deception and falsification. The security environment has deteriorated in a very significant way in Afghanistan. Taliban no longer solely rely on hit-and-run tactics by small groups of guerrillas. Instead, they have formed groups of more than 100 fighters to carry out frontal assaults on the coalition forces and government security posts. They are now challenging the Karzai regime and the coalition forces by controlling a number of districts in several provinces within south and east Afghanistan (Kunar, Ghazni, Zabul, Kandahar, Urozgan and Helmand). They are slowly advancing to north and west Afghanistan. Rather than recognising the faults of its own policies and actions, the Karzai regime continue to blame Pakistan as the only source of the issues and problems related to Afghanistan. They are not considering the internal factors at all. They are failing to recognise that there could be something wrong inside their regime/government. It is very likely that the main source of resentment among the people of Afghanistan and foreign interferences lies within this regime/government.
It all shows that the Bush/Karzai policy is at fault, ending a deadlock. But to understand what went wrong and how to make it right, it is important to understand the main roots/causes of the problem - imposing a puppet regime with wrong policies.

Shining Example – Bush/Karzai Democracy?

The US forced a puppet person, in Bonn agreement (Karzai – 2 and Prof. Sirat – 11 votes) on other representatives, without considering the complex, regional and ethnic divides within Afghanistan. The instance that a “Pashtun” must be in power was the first wrong milestone for the building of a new Afghanistan put down in Bonn (obvious violation of democracy/election principles).
American did not know that decades of war and centuries of brutal ethnic cleansing and religious persecution by Pashtun rulers required basic preconditions such as trust-building and goodwill among the different ethnic groups and regions for a peaceful society in Afghanistan. They must have understood that it could never be achieved through focusing on a single Pashtun leader within a centralized state in a multi-ethnic society. As it was barbarically practiced by Amir A. Rahman Khan during 1880 - 1901 and followed by Zahir Shah, Hafizullah Amin and Taliban regimes.
The US and United Nations must have been focused on building national institutions and a relatively democratic system to provide equal opportunities to all ethnics. In contrast, they provided strong support to a “person”, Karzai - a founder of the Taliban movement in Pakistan - “a wrong man for a big job”. Moreover, if this “wrong” man was advised and supervised with “right policies”, the conditions would not be such as today.
Americans thought that installing a “Pashtun”, in a presidential system, within a centralized state would have a unifying effect on a fragmented country. They accepted the wrong views of many radical Pashtuns, that all ethnics in Afghanistan are (called) Afghans (knowing that “Afghan” is the historical name of Pashtun and even the word “Afghanistan” as the official name of a country for the “Kabul” rulers was first created and used by British in the Anglo-Persian Treaty in the first half of 19th century, while the “Kabul” rulers called themselves as Amir/King of “Khurasan” until the end of 19th century). They have been told that Afghans see each other as brothers, undivided by differences (covering all the atrocities/genocides took place during the past century) and any talk and dialogue of addressing ethnic issues and diversity in the country was/is stamped as a “crime” against national unity and categorized as a “plot” by outsiders to divide the country. They have been told that who controls Kabul controls Afghanistan.

It is well known that Pashtun rulers in Kabul have usually requested foreign intervention (from British, Russians, etc.) to sustain the suppression of non-Pashtuns and even some Pashtun tribes in the past. Karzai’s attempts for the US to restrain local conflicts and restore a central power in the country is heading that way. The signs of Pashtun domination and Pashtunization (moving/settling of Pashtuns from south to north on the lands confiscated from other ethnic groups by royal/official edicts, forcing Pashtu language, monopoly of senior positions, elimination of others historic/cultural values, imposing of tribal values, etc.) are shining up again, as several key posts/positions have been given to radical Pashtuns in the government while the leaders of other ethnics who claim rights for their people and regions or who talk of diversity are dismissed and sidelined as “warlords” to re-establish the so-called “national unity” in the country!

It should be remembered that Afghanistan is a country of minorities (with their majorities in neighbouring countries) and no ethnicity is more than 30% of the total population. In the aftermath of a century of oppression of the non-Pashtuns and numerous measures, projects and actions to “Pashtunize” the country, there will be no permanent peace, security and trust among different ethnic groups in Afghanistan. However, there is a very simple and least expensive solution to this long-lasted painful problem even at present situation (if someone honestly wants to solve it). In order to cure the fractured relations and history of violence and distrust, it is needed to create a greater political space by making the local organs/authorities to be elected in district and provincial levels besides having a national government in Kabul. It is also the only approach that directly renounces ethnic and religious extremism at present situation.
Today, the Karzai regime is sadly opposing this solution and this is the main reason/concern that many non-Pashtuns believe that radical Pashtuns in the government are using their posts and positions to re-establish Pashtun domination of the country as before. The US is exacerbating the situation (by backing the Karzai regime and its wrong policies) in contrast to their lraq policy, which recognizes Iraq's diversity and the political rights of different groups long oppressed there.

Other Achievements?

The general public resentments and social unrests/uprisings could be the final achievements of the Karzai regime (backed by Bush administration), considering its overall failure in other aspects of people’s life (after four and half years) such as trust-building, nation-building, state-building, rehabilitation/reconstruction (billions of pound spent without any tangible change); fraud in constitution, presidential and parliamentary elections; extensive corruption, NGO-ism, narcotism (even the brother of Karzai has been linked to the trade as a major smuggler) and terrorism. As it was announced in several occasions, Afghanistan is among top ten “failed states”.

Pakistan Interference?

It was crystal clear that Taliban was created by the Pakistan military Inter-Service Intelligence (ISI) in Pakistan in 1994 (after its failure to impose Hekmatyar as the head of Kabul government) and exported to Afghanistan to establish the darkest regime (with the name of a pure Islamic state) serving the interest and strategic depth of Pakistan. The Taliban regime provided such conditions and Afghanistan was practically transformed to be the 5th federation of Pakistan during that time (Pakistan’s main objective).
Pakistan knew that the establishment of a powerful Pashtun (an ethnic minority in Afghanistan with their majority in Pakistan) regime with the support of the US in Kabul can create huge problems regarding the un-recognition of the Durand Line and division of Pakistan (it has already been claimed several times that social unrests in Baluchistan have some roots in Afghanistan). Therefore the Pakistan government have done and will do whatever they could/can (knowing that Pakistan is an atomic power) to prevent the creation of an anti-Pakistani regime in Kabul which do not recognise/respect its internationally recognised borders. Pakistan knows that Karzai/Bush administration has collected and organised the most radical Pashtuns in the Kabul government which clearly claim/propagandize the “expiration of the Durand agreement?” and the establishment of a “Great Afghanistan?” - the inclusion of two federations of Pakistan (North-West Frontier Province and Baluchistan) to be part of Afghanistan. A radical Pashtun regime in Kabul not only poses the greatest danger and utmost threat to Pakistan, but also to all non-Pashtuns in Afghanistan.
To prevent this, the easiest way and the least expensive tool for Pakistan is backing and sending of thousands of fanatic Muslim fighters under the name/flag of Taliban/Al-Qaida to fight “infidels” and American “occupation” in Afghanistan (such as Iraq)! Pakistan may receive financial and logistic support from different sources for this purpose. It is thought that even the Russians and Chinese may not be upset and uninterested for the drowning of Americans in the swamp of Afghanistan to compensate the disintegration and collapse of the USSR few years ago. It seems that the same scenario of the Soviet occupation is repeating with American occupation in Afghanistan. Pakistan is playing the same role, that time against the USSR and now against the USA (in both cases against the establishment of a radical Pashtun regime in Kabul).
It was very wise for Bush administration (to force the Kabul regime) to positively respond to Pakistan’s proposal of border-fencing to stop the so-called terrorist infiltration and flow of arms by both sides. Karzai and his team harshly responded to this proposal, but the Bush administration strangely ignored it. In reality, this proposal was a gauge to measure the temperature/pulse of the Kabul regime (composed mainly of radical Pashtuns) and its intentions; otherwise it seemed to be impractical.

Conclusions

The key solutions to end this vicious circle of endless ethnic tensions and Pakistan interventions in Afghanistan are
• Ensuring all local organisations/authorities have a chance to be elected at district and provincial levels besides having a national government in Kabul for trust-building, nation- and state- building and national unity in Afghanistan.
• Recognition of the Durand Line as the official border by the Kabul regime for ending the border dispute and Pakistan interferences in Afghanistan. This will help not only to end the mistrust between the two countries but also reduces the concerns of Pashtun domination in Afghanistan.
Otherwise this bloody wound continues to bleed with more 9/11s!
London, 28 May 2006
t0502@hotmail.com