سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸


بیجن آباد خانی


چرا تا هنوز دولت نداریم ؟


بنام خداوند جان وخرد


فروپاشی دولت های چندین ملیتی پیوسته با "بحران هویت" همراه است؛ تصور ازمفهوم "ما" برهم میخوردومردم به سختی با دولت های جدید، مرزهای نووهویت جدید اجتماعی خو میگیرند.
اندیشه های کمونیزم ودموکراسی زیرسئوال رفتند. الگوهای زندگی دربیرون ازمرزها که زمانی آرمانشهر روشنفکران مارا ساخته بودند، جذابیت خود را ازدست داده اند. بحران دورودرازسبب شده است که درشعورهمگانی اهمیت اشکال سنتی هویت ها بالا بگیرد ودرمحیط روشنفکری خوشبینی هایی نسبت به بررسی مودل های " ویژه "ی چون ساختاردولت ملی جوانه بزند. اصحاب دانش درپایتخت دوطرح را حلاجی میکنند:


طرح ملت سیاسی شهروندی وطرح امپراطوری نو( میراث داران امپراطوری احمد خان ابدالی).
جای مسرت است که دیگرواژه ی ملت شهروندی کراهت آهنگ ندارد و گوش هیچکس را اذیت نمیکند. ولی باید گفت که درک واقعی این چنین پدیده های پیچیده، دشواراست وازجانبی هم، جامعه آمادگی دستگیری این طرح هاراندارد. میراث خواران امپراطوری باوردارند که میتوان با نام گذاری، ملتی رابوجود آورد . ازهمین لحاظ است که سالهای درراز به جز ازپافشاری بالای اینکه "هرکس ازافغانستان است، افغان است" تعریف بهتر ودیگری ازملت ارایه نکرده اند.
حالا دگر دانشمندان وروشنفکران به خوبی میدانند که ملت زاده فکرمهندسان اجتماعی نیست وهیچ وقت هم نبوده است. آنها میخواهند که برای واژه "افغان" که یک افاده ی قومی میباشد، بالوسیله تکرارمترادف "مردم افغانستان" و"افغان ها"، مفهوم سراسری داده وتثبیت هویت همگانی نمایند وروند استحاله ی قومی را که درجهان امروزی بنام نسل کشی یاد می گردد دوباره ازسرگیرند وآن کاری که امیرعبدالرحمان ومحمدگل خان مهمند به آن موفق نگردیدند ، دریک زمان کوتاه وآنهم به وسیله این دولت کم زورانجام بدهند.
درنگاه اول میراث داران امپراطوری خود را موفق احساس مینمایند وفکرمیکنند که مسئله را حل کرده اند؛ نظام مافیایی را دموکراسی میگویند؛ پارلمان را، اراده ی مردم نامگذاری کرده اند، درحالیکه زاده اراده ارگان اجراییه است؛ سازمان های اجتماعیی راکه حکومت ایجاد کرده است بنام نهاد های شهروندی یاد کرده اند، درحالیکه جامعه شهروندی بگونه ی مستقل و به اراده ی شهروندان بوجود می آید. به این ترتیب امکانات دردست گرفتن وانحصارشعورهمگانی، تمامیت خواهان را امیدوارساخته است که با گفتن حلوا، دهان مردم راشیرین میسازند وروزگذارانی مینمایند.
بنیدیکت آندرسون ملت را بنام "جماعت های تخیلی" یاد کرد. درواقعیت هم مرحله ی نخست تشکل ملت، ایجاد یک تصویر(خیال ) واحد شهروندی "ما" درسطح کشوراست. ولی هر تخیلی باید متکی به واقعیتی باشد، درغیر آن یا این تخیل خیلی زود نقش بر آب میشود ویااینکه با خیالات متضاد دیگری، مانند ترانه ی "داپشتونستان زمونژ"، روبرومیشود. ارنست رنان درقرن نزده تعریفی ارایه کرده که تاامروز ارزش خود را حفظ نموده است: " ملت یک همه پرسی روزمره است". ازین تعریف برمیاید که ملت براساس اراده ی شهریاران و یا با درج شکلی مقام شهروندی درقانون اساسی ساخته نمیشود، بلکه ملت یک فرایند کنش های اجتماعی بوده واین روند گسست ناپذیر وپیهم است.
تمامیت خواهی دشمن ملت خواهی است
میراث خواران امپراطوری وتمامیت خواهان چنین تجویز کرده اند که هرجماعت منطقوی یا هر"دیموس" را بدون درنظرداشت نوع رژیم سیاسیی که این دیموس درقلمروی آن زندگی میکند، میتوان ملت نامید.
دولت های افغانستان درگذشته هم تلاش ورزیده اند که خود را دولت های ملی یا دولت- ملت یاد نمایند. برای همین منظورهم "ملت افغان" را اختراع کردند ولی تا اکنون موفق نشده اند که بگویند که زبان این ملت کدام است. آن زبان افغانی کدام است؟. افراد این ملت به کدام زبان افهام وتفهیم مینمایند؟ آیا زبان افغانی همان زبان فارسی یا دری است که زبان دولتمداری وهمدیگرفهمی هم میباشد؟ پاسخ روشن است.
درین جا مخالفت یا جانب داری ازهیچ زبانی مطرح نیست، بلکه بیان میان تهی بودن طرح تمامیت خواهان است. ازهمین خاطراست که اززمان محمود طرزی تا اکنون ملت افغان نتوانسته است که شکل بپذیرد، درحالیکه همه ی دولت هایی که ازآن به بعد آمده اند ورفته اند همین طرح را داشته اند ودرزمینه ی تحقق ان هم بیدریغ بوده اند. دلچسب است که این تلاش ها بنابر گفته ی اندرسون " پاسخی خانواده های سلطنتی وارستوکراتیک دربرابر تهدیدی بود که مبادا آنها ازجماعت های تخیلی(ملت ) بیرون باقی بمانند یا اینکه به حاشیه رانده شوند".
خانواده های سلطنتی تلاش ورزیدند تا میدان کاربرد ناسیونالیزم رسمی شان را گسترش بدهند؛ نخست ازراه مرکزیت بیروکراتیک سپس به شکل فرهنگ پشتون سازی برای سرکوب ناسیونالیزم غیرپشتون وجدایی گرا ها وهمچمنان برای اینکه دولت، برای "ملت افغان" اثبات هویت ووجود ذاتی کمایی نماید.
یکی ازدلایل عمده یی که تلاشهایی دولت های گذشته برای ایجاد ملت "افغان" به موفقیت نه انجامیده است این است که "روشنفکران افغان" قابلیت بیان روشن ملت "افغان" وهویت ملی را، بدون اینکه به یک حاکمیت میراثی ویک قوم ومذهب اتکا نمایند، نداشته اند. درحالیکه ازهمان زمان محمود طرزی سازندگان "افغان ملت" بامفهوم ملت آشنایی کامل داشتند ومی فهمیدند که ملت چه است واین فرایند چگونه بوده است. ولی مانع اصلی این بود که حاکمیت که مشروعیت خود را باید از ملت میگرفت ، انرا درحدود یک ملیت (قوم) محدود ساختند؛ وچون نمی خواستند که اقوام دیگر را هم درحاکمیت شریک بسازند، ازروند طبیعی رشد جامعه چشم پوشی کردند ومعضله را تا امروز لا ینحل باقی گذاشتند. بقول معروف "نه خود خورم نه به کس دهم ، گنده کنم به سگ دهم".
براساس سناریویی ناسیونالیزم رسمی ، مردم حق داشتندکه حاکمیت وحاکم موروثی را دوست داشته باشند، ولی مجازنبود که ازحاکمیت درمورد مشروعیت اش پرسشی بعمل آید. چنان که به مشاهده میرسد، روشنفکران امروزی کشورهم میخواهند که حاکمیت یک قومی وخودکامه را که از امپراطوری فروریخته ی احمد خان درانی به میراث مانده است، بحیث طرح ملت شهروندی جابزنند. بدون شک که این تلاشها مانند تلاشهای هایی که درقرن بیستم درزمینه ی "ملت افغان" صورت گرفت، ناکام خواهد بود.
دومینیک لیوین آمپراطوری را این طور بیان میکند: آمپراطوری ازلحاظ تعریف درجهت مخالف دموکراسی، خودارادیت مردمی وحاکمیت ملی قراردارد. حکمروایی بالای مردمان دیگربدون موافقت آنها، وجه تمایز امپراطوری های بزرگ بوده وافاده درست عقلانی این مفهوم است. مارک بیسینجر آمپراطوری را چنین تعریف مینماید: "کنترول غیرمشروع وغیرقانونی ازجانب یک جماعت سیاسی بالای جماعت یا جماعت های دیگر". فورمول "حاکمیت بدون موافقت مردم" حتمآ بدان معنی نیست که این قدرت به زورواجبارمتکی میباشد. این چنین حاکمیت فقط نشان میدهد که که نظم امپراطوری مستقل از اراده شهروندان ونهاد های شهروندی، بگونه ی مثال، جماعت های اتنیکیی منطقوی، عمل میکند. تا جایی که به اشغال سرزمین های بیگانه ارتباط میگیرد ، درآنصورت باید گفت که این ویژگی امپراطوری ها عمومیت ندارد، زیراکه این امرصرف ازنظرتاریخی مربوط مرحله شگوفایی آمپراطوری ها بوده است. آمپراطوری روم صرف درقرن های آخرموجودیت خویش، آمپراطوری عثمانی وآمپراطوری درانی درسالهای آخرعمرخویش عمدتا مصروف ازدست دادن سرزمین ها ی اشغالی بودند ووظفیه ی اصلی خویش را درحفظ سرزمین موروثی میدیدند. ولی باید گفت که در کوچکترین میراثی که بنام افغانستان یاد میگردد، تا هنوزنوعیت رژیم بدون تغییر باقی مانده است:" آمپراطوری پهنا نیست بلکه چگونگیی حکمرانی است".
دولت- ملت برعکس آمپراطوری، متکی به دکتورین " حاکمیت مردمی" است که، دردرازنای چندین قرن، متفکران اروپایی، از ژان ژاک روسو تا یورگنس هابسباوم دررشد وتوسعه آن تلاش ورزیده اند. اندیشه ی ملت سیاسیی شهروندی ازنظرتاریخی واکنش جامعه نسبت به دولت است. بیان این اندیشه چنان است که نه حکمروا بلکه مردم (جامعه) منبع قدرت دولتی وخودارادیت میباشد؛ نه مردم درخدمت دولت، بلکه دولت خدمتگارمردم وحامل خواست های دستجمعی ملی میباشد. کارل دیچ دقیقترین تعریفی از ملت سیاسی ارایه کرده است: "ملت، مردمی است که دولتی را دراختیارداشته وآنرا ابزارگونه جهت تحقق خواست های اجتماعی وخواست های ملی ناشی از این خواست های اجتماعی بکاربرده باشد."
امروزه بدون شک توضیحات مشابه، درتئوری های سیاسی مسلط بوده و تاکید ورزیده میشود که "حاکمیت مردمی" یک دستاورد انجام شده نبوده، بلکه روندی است که قلعه ی آن درهیچ یک ازکشورهای جهان، تاهنوزتسخیرنشده است. ملت سیاسی، دولت نیست وباشندگان(دیموس) یک دولت هم ملت سیاسی نیستند وحتی جامعه ی شهروندی به سادگی ملت نیست. ملت مشارکتی است که با ارزش های فرهنگی وهویت واحد شهروندی گره خورده باشد. این گونه هویت درنتجه ی آموزش وپرورش، تبلیغ وتلقین بوجود نمی آید، برای تشکل آن، پیش شرط های ساختاریی معینی مطالبه میگردد.
مهمترین پیش شرط ویاپیش شرط ساختاری همانا، رشد نفوس واثرگذاری "قشرسومی" یا به اصطلاح معاصرآن"طبقه ی متوسط" میباشد. با معیارقراردادن این اصل، به خوبی می بینیم که درکشورما نه تنها قشرمتوسط درحال رشد نمیباشد، بلکه هرروزبا زوال خود، صفوف فقرا را تقویت میبخشد. چنین وضعی قشرسومی ناشی ازروان ارباب رعیتی، درمیان اکثریت اعضای این قشرمیباشد.
چرامیراث امپراطوریی فروریخته را بنام ملت یا میکنند؟
درحالیکه تثبیت اندیشه ی ملت شهروندی درمیان توده ها، صرف درحضورتحولات ژرف اجتماعی دردرون یک کشور ممکن میباشد، ولی ظهور این اندیشه با پروسه هایی عمیق، پیوند دارد.
این اندیشه نخست درکشورهایی که آنهارامیتوان نخستین راهروان تمدن یاد نمود، خلق شده وسپس به نورم جهانی تبدیل شده است، ولی درگام های نخست صرف بحیث یک مودل هدفمند. سونی میگوید که" ناسیونالیزم ازفرانسه به تمام جهان پخش شده وباخود تقاضا های حقوق سیاسی را درسرزمین معین و برای یک مشارکت (جماعت) فرهنگی معین حمل میکرد ......باگذشت زمان هردولتی که میخواست زنده بماند، باید راه سیاست ملی گرایی را اختیارمیکرد تاازین طریق مشروعیت خودراازدیدگاه گفتمان نووهمگانیی ملت کمایی مینمود."
ساختار مودل امپراطوری دولت، درآغازقرن 20 مشروعیت خود را ازدست داد ولی جهت مخالف آن یعنی ساختارمودل دولت ملی کرکترمودل مسلط را درمحیط روشنفکران سیاسی تمام جهان کسب نمود. ازهمین زمان به بعد، مقاومت دربرابرنورم نوی جهانی دشوارگردید ولی یک امکان باقی مانده است که محتوی شهروندی ملت را نادیده گرفته وروی اصطلاحات"ملیت رسمی" تمکین نمایند.
درقرن بیستم دریک مقیاس بزرگ نوع امپراطوریی حکمروایی،غیرمشروع شناخته شده بود. ازهمین لحاظ بود که شاه امان اله نمایندگان سایرملیت ها را نیز درحاکمیت شامل ساخت تا مشارکت عمومی را درروند تشکل ملت تآمین نماید. ولی متاسفانه با طرح دولت مونواتنیک - "ملت افغان" محمود طرزی وسایرروشنفکرانیکه به این طرح دل بسته بودند، آنهم دریک کشورکثیرالاتنیک وادامه آن توسط دولت نادری و محمدگل مهمند ها، به امرتشکل ملت سیاسی که درابتدای دولت امانی مطرح بود، ضربه ی کشنده وارد گردید .
بلی رهبران فعلی افغانی هم بدون موافقت مردم بالای مردم حکم میرانند.
ارنست رنان میگفت: "درامپراطوری ملت شهروندی جا ندارد"!
درجامعه ی که سلسله مراتب وجودداشته باشد، تنها "بالا" و"پایین" خواهد بود. "بالا" یعنی حاکمیت که هرگز تصور "ما" را دراذهان ایجاد کرده نمیتواند ودرشعورهمگانی بصورت قطع بحیث "آنها" جای دارد. درافغانستان کنونی، شهروند وجود ندارد؛ درین کشوررعایا زندگی میکنند. این ویژگی امپراطوری کوچک فروریخته، موانع بیشماری درراه همگرایی فرهنگ ها ومردم های کشورایجاد کرده است.
درآمپراطوری ها رابطه ها ومناسبات سیاسیی همسطح (سطح افقی) درمقیاس کشور وجود ندارد، ولی درمحلات، براساس ساده ترین وقدیم ترین مناسبات اتنیکی یا ماقبل اتنیکی، شکل میپذیرد. چنین مناسبات، همگرایی منطقوی مردمان وفرهنگ های گوناگون را بی ثبات میسازد ودربهترین حالت فقط همزیستیی موقت آنهارا با حسن همجواری، دردرون یک دولت واحد، تامین میکند.
درافغانستان نه تنها گروه های به اصطلاح اقلیت بلکه، گروه اصطلاحاً "اکثریت" هم خود را صاحب این وطن نمی دانند وازهمین لحاظ سیاستمدارانی که از گروه اتنیکی گویا "اکثریت" نمایندگی میکنند ، ازحاکمیت میخواهند که برای آنهاحقوق و امتیازات بیشتر قایل شوند. آنچه درلویه جرگه ی قانون اساسی برسرسرود ملی، زبان های ملی و.... رخ داد، شاهد این مدعا است.
باوجود آنهم، دردولت های ملی ودموکراسی، نقش رهبری کننده ی اکثریت اتنیکی دررابطه به همگرایی جامعه، طبق معمول، همراه با مخالفت با حقوق وامتیازات اضافی برای خود میباشد. آنها غیراین هم امتیازاتی دارند: آنها اکثریت اند!. ناگفته پیداست که این امتیاز آخری زمانی میسر است که انتخابات، همه پرسی ها واشکال دیگرسنن وشیوه های مردم سالاری وجود داشته باشد. اگراین شیوه ها صرف خاصیت تزیینی برای حاکمیت دموکراتیک قلابی باشند وامکانات آنرا فراهم آورده نتوانند که باشندگان کشور ( گویا شهروندان) خود راصاحب خانه احساس نمایند؛ درچنین شرایط (برای یک بخش از اکثریت اتنیکی) این امکان جلب توجه میکند که خود را نسبت به "مهمانان" بحیث "صاحب خانه" ونسبت به "اقلیت ها" به حیث "برادربزرگ" جا بزند.
قابل درک است که تنها طرح مسئله به ترتیبی که درآن مقام "برادرارشد" وجود داشته باشد درمیان مردم شک وتردیدی ایجاد خواهد نمود که درجامعه ی "افغانی" که قراراست ساخته شود برای هرقوم جایی معینی درنظرگرفته شده است: براداران وخواهران "بزرگ"، "متوسط"، "کوچک"، "آزاد"، "باطر" و"زحمتکش". بسیارطبیعی است که درچنین شرایط روی دامن آن تصورروشن از "ما" ی واحد لکه ی سیاه پدیدارخواهد شد؛ همین است که بااعلام رسمی "ملت افغان" این ملت ساخته نخواهد شد وتغیرنام رعایا به شهروندان به این امر مساعدت نخواهد کرد.
جسداستبدادوخودکامگیی موروثی، روی شانه های دموکراسی نام نهاد.
الکساندر موتیل سیاسگذار معروف آمریکایی گفته است که مانع اساسیی که درسرراه رسیدن روسیه وهمسایگان آن به دموکراسی قراردارد؛" سیاستمداران احمق وتصامیم احمقانه نیست، بلکه بارسنگین ساختاریی جسد گذشته ی خودکامگی واستبداد درین کشورها میباشد".
باوجود اینکه جای ندارد که میراث احمقانه وسیاستمداران احمق را درتقابل باهم قرارداد، زیرا اکثرا کنش های همین سیاستمداران است که درامراحیای نظم خود کامگی نقش اساسی را ایفا مینمایند؛ ولی این گفته حق است که ویژگی های ساختاریی محیط، درارتباط به شکل گیریی جامعه ی شهروندی وهمچنان ملت شهروندی دریک کشورمعین، تعیین کننده میباشد.
میراث اولین وهمچنان آخرین بابای ملت این هااند: رژیم مستبد سیاسی، شعور رعیت منشی ، جسد (سرزمینی) که باکارد استبداد وخودکامگی، پاره پاره شده است وتیغ ستم ملی که بردل فرهنگ خراسان، درجنگل افغانستان، فرورفته است.
تازمانیکه جسد امپراطوری حفظ میگردد، برای نمایندگان گروه اتنیکی اکثریت این امکان وجوددارد که با حراس پراگنی وتهدید به اینکه این جسد ازهم میپاشد، حفظ رژیم خودکامه ومستبد رابه یک ضرورت تبدیل نمایند. درزمان حاکمیت حزب وطن، نجیب اعضای حزب را درگرو ترس ازآمدن مجاهدین وخلای قدرت گرفته بود، دراوضاع واحوال کنونی همگان درگروی ترس ازبروزدوباره جنگ داخلی وتجزیه افغانستان قرارداشته ودست بردعا گرفته اند که خداوند تولواک را دیرپای بسازد که ازیکطرف نظم قبیلوی حفظ بماند وازجانبی هم دولتی باقی بماند که تسلط قبایل را بالای دیگران با شیوه های خودکامگی تامین نماید؛ دولت ملی خواست زمام داران وفرزندان قبیله نیست، زیرا با بوجود آمدن ملت واحد دیگر نظم قبیلویی مشتی از قاچان بران مواد مخدر، زن ستیزان وجنگل بانان وحشی، برهم میخورد وموضوعات حیاتی ملت ودولت را نمیتوان درجرگه های امن قبیلوی حل وفصل نمود ووالی جوزجان صلاحیت نخواهد داشت که به روی شهریان بیگناه شبرغان اتش بکشاید وبه هیچ محاکمه ی کشانده نشود ودریک سخن دیگرحکمرانی دریک سرزمین پهناور بین سران قبایل تقسیم نخواهد شد، بلکه قوم زور مانند سایراقوام وملیت های کشوردربرابرقانون حقوق مساوی داشته وازهیچ امتیازی اضافی برخوردار نخواهد بود وخون فروریخته اوزبک ها هم بها پیدا میکند. فرزندان قبیله ملت رامیخواهند، ولی صرف ملت اتنیکی را باپیوستن همه گروه های قبایلی وتامین یک اکثریت قابل ملاحظه ی قومی وقبول مشارکت سایراقوام وگروه های اتنیکی درحاکمیت درحدودی که خود کامگی قبایل برسمیت شناخته شود ومناسبات قبیلوی کمافی السابق باقی بماند. افسوس که این آرمان تحقق پذیرنیست، نه بخاطر اینکه دیگران اجازه نمیدهند، بلکه بنابرینکه با حفظ نظام قبیلوی حتی دولت شاهی مطلقه را نمیتوان ساخت، چه رسد به اینکه دولت ملی ونظام دموکراسی را. امیرعبدالرحمان ازدست قبایل "غوره بدل" جهان فانی را ترک گفت. ولی باتاسف فراوان باید گفت که دردرون این جسد موروثی، براساس اراده ی مستقیم تمامیت خواهان، زمینه ی استفاده ی ناجایزازقدرت دولتی برای مشتی از قاچان بران مواد مخدر، زن ستیزان وجنگل بانان وحشی، میسرگردیده است.
ویژگی های جامعه ی افغانی ازعلما ودانشمندان می طلبد که درتئوری کلاسیک ناسیونالیزم تعدیلات لازم وارد آورند.
شمارزیادی این تئوری ها شامل بررسی وتحلیل جنبش های اقلیت های اتنیکی میباشند که برای اساس گذاری دولت ملی خود مبارزه مینمایند. ولی بسیارکم واقع شده است که طبیعت ناسیونالیزم اکثریت نیز مورد مطالعه قراربگیرد، با وجود اینکه براساس پیامد های سیاسی، ناسیونالیزم همه گروه های اتنیکی یکسان نمی باشد.
جنبش ملی اقلیت های اتنیکیی که جدایی خود را ازترکیب یک کشورچندین قومی میخواهد، ناگزیربه شعار"ملت برضد امپراطوری" به مثابه وسیله ی بسیج جانب داران خود، میپیوندد. اما اکثریت قومی وقتا فوقتا تحت شعارمخالف، بخاطربازسازی جسد پارچه شده ی آمپراطوری، که حیثیت پیکرملت را برای آنها دارد، بسیج میگردد. طبیعی است که متفکرین چنین جنبش درین فکرنیستند که برای اقوام دیگر حقوق همگون را قایل شوند. وقتی درمورد دیگران سخن می زنند، فقط همینقدر می گویند که ("بودن درکنار مابرای آنها بهتراست") و ("آنها بدون ما نمیتوانند") ویا اینکه چهره ی حقیقی میراث خوران بابا را بخود گرفته وهمه با یکصدا میگویند که: این وطن دادای من است؛ باشندگان آن رعایای بابای من است؛ اگربخواهند یا نخواهند من درین سرزمین پادشاهی میکنم؛ حکمرانی را ازبابای خود به میراث گرفته ام وهیچ نیازی به بازپرسیی همگانی ندارم.
به این ترتیب اصل میراث بابا که درحقیقت همان اصل "حکمرانی بالای مردمان دیگر، بدون رضایت آنها" میباشد، زمینه را برای بروزپدیده ی ناهنجار استبداد وازچشم اندازتئوری کلاسیک ملت، یک نوزاد غیرقانونی (حرامی) مساعد میسازد که میتوان آنرا بنام ناسیونالیزم امپراطوری فروریخته و اقلیت استیلاگر، یاد نمود. تلاش بخاطر ایجاد "ملت افغان"، تلاشی نیست برای ساختمان دولت ملی وملت شهروندی، بلکه تلاشی است بخاطر بازسازی آمپراطوری ازدست رفته وبرگشت ناپذیر، بهم پیوستن اقوام دو طرف مرزوایجاد ملت مونواتنیک واحیای حاکمیت بلا قیدوشرط وخود کامه ی دیروزبه شیوه ی بابا احمد خان، بابا عبدالرحمان، بابا نادرخان وبابا محمد گل مهمند.
سرانجام، تمامیت خواهان میخواهند که سلسله مراتب حاکمیت باسلسله مراتب مردم ها که براساس ویژگی های قومی ومذهبی ساخته شده است، باهم وصل شود. یعنی قوم اکثریت قوم دولت سازهم باشد. وسهمیه ی اقوام دیگررا قوم حاکم تعیین نماید. افزون براینکه ما در افغانستان قوم اکثر وبرادر بزرگتر نداشته ایم ونداریم. امپراطوری یک نوعی ازدولت بوده وبا ویژگیهای زیر بازشناسی میگردد:
* اشغال سرزمین های دیگران وحفظ تمامیت آن بااستفاده از زور،
* برابری منطقوی (بین منطقه ی شاه خیزومناطق اشغالی) ونابرابری قومی(میان قومیکه دولت را ساخته است واقوام زیردست یا باج ده).
زمامداران امپراطوری های کلاسیک نیازی به اتکا برناسیونالیزم نداشتند. برخلاف، چنین امپراطوری ها اصل فراملتیی ارباب – رعیتی را نسبت به دولت های اتنیکی کهن ترجیح میدادند. ولی درقرن بیستم نوع جدیدی ازامپراطوری ظهورکرد. حکمروایان این امپراطوری ها نتوانستند که حق حکمرانی و حاکمیت بلاتعویض خود رابا منطق ازلی به اثبات برسانند. برای همین نیازبه بسیج دایمی مردم برضد "دشمنان مردم"، داشتند. آمپراطورهای کمونستی بیشترروی برپایی نفرت اجتماعی مانند "بزن سرمایه داررا" اتکا میکردند. فاشیست ها زدودن نژاد های دیگررا فرمان میدادند وبه همین ترتیب سیاستمداران امروزی ما همه بد بختی هارا ناشی ازکنش های "دشمنان مردم افغانستان" میداند.
پرسشی مطرح میگردد که ایدیالوژِیی که امروز به دست حکام ما پیشکش میگردد، کدام است؟
اگرقانون اساسی را بحیث یک برنامه ومجموعه ی ازدیدگاه ها درنظربگیریم، درحقیت ما با پندار هایی سروکارداریم که پهلو های مختلف داشته وهمزمان مطرح میشوند
این پندارهاهم شامل سمت وسوی لیبرال هستند وهم ازتمامیت خواهی پشتیبانی مینمایند. ولی این رخ های متضاد نمیتوانند به خوبی باهم یکجا شوند. رویکرد های هردو ازهم خیلی دورمیباشند. حاکمیت امروزیا فرداباید نخستینگی هایی خود را آشکارسازد.
الگوی خودکامگیی موروثی ( امپراطوریی فروریخته )، نیروی وتوان دولت را متوجه سرکوب وتابعیت میسازد و مودل لیبرال توانمندی دولت را درآن می بیند که تاچه حد توانسته است که خوشبینیی جامعه را نسبت به خود ایجاد نماید وابتکارات اعضای جامعه را رشد بدهد. سازوکار(مکانیزم) ارایه شده، جهت رسیدن به هدف هم متفاوت میباشد. آن یکی سلسله مراتب را درحاکمیت(بالاوپایین و آمرومادون) رامقدس میداند وآن دیگرتوسعه ی روابط هم سطح را میخواهد؛ روابطی که جامعه را بهم میدوزد ومردم را به پارتنربزرگتردولت یا به "منبع قدرت" تبدیل میکند. الگوی خود کامگی دولت یکساخت (اونیتار) ووالیان انتسابی را میخواهد ومودل لیبرال، دولت فدرال وحکومت غیرمتمرکزرا، ساختاری که اکثریت کشورهای جهان به شمول کشورهایی که ظاهرا یکساخت اند مانند هسپانیا، فنلند یا فرانسه، آنرا انتخاب کرده اند
زمانیکه حاکمیت راه سرکوب وتابعیت را پیش میگیرد، ناگزیر به سیاست بسیج تمکین میکند. ولی هالا دیگرمردم دربرابردولت ترسی ندارد ودیگردسیپلین حزبی ودشمنان طبقاتی داخلی وخارجی وجود ندارند ومردم را به زور به هیچ سمت وسویی سوق داده نمتوانیم. برعکس درین سالهای اخیرفردگرایی اوج گرفته ومردم دوست دارند زنده بمانند و نفسی به راحت بکشد.
بسیج مردم زمانی مطرح میباشد که ازرشد ساختارهای اجتماعیی معاصرو شهروندی انکارشود.
تئوریی وجوددارد که بنام ترانزیت اتنوپولیتیک یادمیشود؛ این تئوری توضیح میدهد که تمام جوامع درمسیررشد خود ازسه مرحله میگذرند:
* مرحله ی اتنوکراسی؛ درین مرحله یک مردم، مردم دیگررا یا می بلعد یا می راند(جایش را تنگ میسازد).
* مرحله ی امپراطوری؛ درین مرحله، دولت گسترش میابد ولی مردم های دیگر را نمی بلعد، ولی میان مردمانی که درگستره ی امپراطوری قرارمیداشته باشند، مرزمی کشد؛ آنهارا به "مردم اساسی" و"مردم های درجه دوم" تقسیم مینماید.
* مرحله تشکل جامعه ی چندین فرهنگی؛ جامعه ی که درآن نه مردم اساسی وجود دارد ونه فرعی، نه مهاجروجود دارد ونه بومی؛همه چیزبرمبنای تساوی حقوق وفرهنگها برپاگردیده است. کشورما درین مرحله ی رشد خود درحقیقت مرحله اول ودوم را درخود به گونه ی حمل میکند.
مسئله ی اساسی این است که چگونه جلوی خشونت ملی گرفته شود وبه عوض ان همگرایی ملی برپاشود. درین صورت درکشورمشارکت های مختلف قومی جای خود را به مشارکت شهروندی که هم هدف دارد وهم پندارهای همبستگی که نه به قوم وابسته است ونه درموقع ضرورت جهت دفاع ازخود به دامان قوم وقبیله می افتد.
کشورما به ملت سیاسی (شهروندی) به مفهوم واقعی ان نیازدارد؛ به گونه ی مثال آنطوری که ک. دیچه میگفت که ملت سیاسی جامعه ی است که برای تحقق خواست های اجتماعی خویش (وتنها به همین معنی)، خواست های ملی خویش، دولت را دراختیارخود قرارمیدهد. تشکل هویت واحد شهروندی، پیش شرط اساسی برای رفع بحران سیستماتیک درمناسبات فرهنگیی که درکشورروبه افزایش بوده ودروجود تضاد های قومی، مذهبی وحتی نژادی تبارزمنمایند، میباشد. ظاهرا درکشور، نه تنها درحوزه های علمی بلکه دردهلیزهای حاکمیت نیزپیرامون ملت شهروندی سخن زده میشود. این سخن نه بخاطرساختمان جامعه ی مردم سالار، بلکه برای تهیه وآماده کردن نمایشنامه ی دموکراسی ومردم سالاری تقلبی با تکرار به حافظه سپرده میشود.
ملت شهروندی نه تنها تساوی حقوق بلکه شانس همگون ومساوی رانیز برای همه گروه های فرهنگی درزمینه ی مشارکت درحیات سیاسی واجتماعی – اقتصادی کشورمطالبه میکند. ولی میراث خوران امپراطوری سلسله ی مراتب مردمان را تجویزمنماید:
درین سلسله ی مراتب، مردم اساسی ومذهب اساسی ومتناسب به آن مردمان، مذاهب و فرهنگ های درجه دوم ودرجه سوم درنطرگرفته میشود؛ برای این آقایان آمپراطوریخواه وحدت کشورنه درنتیجه ی درک خواستهای مشترک مردمان درروند مشارکت متساوی الحقوق بلکه درنتیجه ی تابعیت ازرهبران به اصطلاح "حکیم وداشمند" که به خوبی میدانند که این "رعیت نادان" را به کدام سو سوق بدهند، تامین میگردد.
دولت ملی خانه ی است برای زندگی ملت. درمورد افغانستان میتوان گفت که بیشتربه یک مخروبه بی صاحب میماند و مدتی است که درین خانه چپاول گران، موفقانه وموثرعمل مینمایند. این دولت براساس اراده ی مشترک وباهم سازی مردمانش برپا نشده بلکه براساس پیمان هاییکه دولت های مقتدروقت با هم بسته اند با جیوپولیتیک امروزی اش روی صحنه آمده است. دیوارهای این خانه را نه اهالی این کشوربلکه همسایگان آن بلند کرده اند وازینروست که گرایش تخریب این دیوارها نیرومندترازحفظ ومراقبت آنهاست. مردمان این کشورهریک در محل خود موضع گرفته وبه حمله وفراردست میزنند. اراده ی سیاسی خواستارامحای مرزها وآمیزش با نیمه های ازاصل خود دورمانده است. درین کشورازهمگرایی خبری نیست، اینجا مکان همدیگرستیزی است. درین کشورهنوزهم خیلی ها درفکرباج گیری ازهمدیگرهستند. این جستار کوتاه را با این بیت به پایان میرسانم:

اگر این مکتب است واین ملا حال طفلان خراب می بینم

هیچ نظری موجود نیست: