!
...و آفتاب نمی میرد
===========
کاج بلند قامتِ زبان و ادبیاتِ فارسی در نیم قرن اخیر،در جغرافیای افغانستان، "معلم" واصف باختری به جاودانگان پیوست.
او برای دو نسل از شعرا، نویسندگان و روشنفکران کشور حیثیت "معلم" را داشت.
چون، آفتاب هرگز نمی میرد.
او تمام عمر خود را برای رشد فرهنگ و ادبیات فارسی، عدالت و دادخواهی اجتماعی گذرانید و الحق :
"یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت".
****
او برمن و جمعی از کادرهای دانشگاهی آنزمان "سازمان بدخشی" مقام آموزگاری را داشت؛ چون معلم حوزهء سازمانی ما بود.
روح شان شاد و یا شان همیشه گرامی باد!
*****
"وسایه گفت به باد
چه روی داد که شهر
بلندقامت بالنده
ستربازوی توفنده
که هر گذرگاهش
رگی ز پیکر هستی بود
کنون فتاد ز پای
و هر گذرگاهش
رگ بریده جنگاوریست خونآلود
چه روی داد که آهندلان صخرهشکن
به سان پیکرهها، نقشها، عروسکها
ستادهاند در آن سوی شیشههای زمان
تناوران همه گویی که سنگواره شدند
و چهرهها همه آیینههای تیرهی مسخ
و پایها همه چون نبض مردهگان قرون
و دستها همه چون دشنههای زنگآگین
و نامها همهگی بنده، بندهزاد، غلام
و چشمها همه چون شیشههای رنگآگین
و خشمهای نازای
و خوابها سنگین
سپیدههای دروغی به چشمها چیره
گرسنهگان بیابان را
ببین چگونه به تصویر نان فریفتهاند
و دلقکان نگونمایه بر تکاور ننگ
کشیده روسپی آرزوی خویش به بر
نه هیچ بادی از سوی خاوران برخاست
نه هیچ ابری در سوگ آفتاب گریست
ز بس به جنگل باورها
کلاغهای دروغ آشیانه بگزیدند
مباد در تب پندارهای تیرهی خویش
فراز برج گمان دیدهبان خوابآلود
به روی پیک سحر نیز در فرو بندد
و سوگوارترین مرغ
یگانه عاشق جنگل
به روی چوبهی دار آشیان بیاراید
و سایهسایهی اندوهناک سرگردان
شنید پاسخ آوای خویشتن از باد
به بیگناهی گلهای سرخ دشتستان
و خواب سبز گیاهان گریستن تا کی
به باغ قرن گذاری کن
که چتر آبی کاج و نگین نیلی برگ
و دست کوچک هر سبزه
ترا به جنگل امید میخوانند
شهاب زودگذر شد اگر ستارهی تو
ستارهی دیگری آفتاب خواهد شد
و آفتاب نمیمیرد
برو بپرس ز مرغان بیشههای کبود
ز تیرخورده پیامآوران توفانها
ز آشیانه به دوشان دشتهای غرور
که راه جنگل سبز امید میدانند
برو بپرس مگر راه دیگری هم است
برو بپرس در این راه ره سپاری است
و سایه گفت به همزاد خویش آری است"
واصف باختری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر