شنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۵


نویسنده: انجنیرمحمد عالم جمال

واژه سازی ضرورت مبرم حفظ و تکامل زبان است

اخیرا جناب حداد عادل رییس فرهنگستان زبان وادبیات پارسی ایران در یک همایش فرهنگی ایران و افغانستان در ضمن سنخرانی شان گفت: « فرهنگستان زبان و ادبیات پارسی در طول فعالیت خود توانسته است، بیش از 55 هزار معادل فارسی را برای واژه های خارجی پیدا کند و ما آماده ایم این واژه هارا در اختیار حکومت افغانستان قرار دهیم...».
در پی این اظهارات، عده ی که بگونه فطری با زبان پارسی دری دشمنی داشته و مخالف هرگونه همکاری فرهنگی و ادبی در میان کشورهای پارسی زبان میباشند، بگونه آنی وهستریک واکنش نشان دادند و این پرسش را مطرح کردند که آیا پیدا کردن معادل دری برای واژه های خارجی ضروری است؟ و خود پاسخ دادند، که هیچگونه واژه سازی ومعادل سازی برای زبان دری ضروری نیست و زبان دری بی نیاز از معادل سازی برای واژه های خارجی است؟!
استدلال این فارسی ستیزان اینستکه جهان روز تاروز کوچک شده میرود، جوانان ما باید از واژه های خارجی استفاده کنندو آنهارا در زبان دری عینا بکار ببرند. ازینرو ما مخالف استفاده از واژه های فارسی معادل خارجی آنها،که تولید شده در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی ایران اند، میباشیم؟! این مساله در کنار اینکه در ظاهر خیرخواهی! برای زبان دری پنداشته میشود، دشمنی آشکار با زبان پارسی دری است.
در واقع این قرار گرفتن در دفاع از زبان دری و محکوم کردن زبان پارسی و این اشک تمساح ریختن ها برای زبا ن بین القومی دری! در اصل برای برای برداشتن زبان دری ازین سرزمین مطرح میگردد و این دوستان زبان دری؟! خواهان تضعیف و مردن تدریجی این زبان بوده ومیباشند. ادبیات فارسی ستیزانه را این آقایان بگونه ی به خورد مردم میدهند، که بتواند رگ گلوی قومگرایان و فرهنگ ستیزان را به ارتعاش بیاورد و جامعه فارسی زبان افغانستان را در نوستالوژی ملی گرایی بیمار حفظ زبان دری غرق کند.
جناب دوکتور خالدی نیز ازین قماش اند، که احساسات فارسی ستیزی خود را در قالب دلسوزی به زبان دری بیان کرده است. بایدآقای خالدی بداند، که زبان پارسی، دری و تاجیکی همه یک زبان است، در سه لهجه وگویش کمی متفاوت از هم. هر ایرانی، افغانستانی و تاجیکستانی فارسی زبان، زبان همدگر را میداند. این زبان داشته ی پر ارج معنوی، فرهنگی و ادبی یک جغرافیه کلانتر از افغانستان است و به همه تعلق یکسان دارد و تمامی جوامع واقوام درین سرزمین، در رشد، شگوفایی و تکامل آن سهم شایسته داشته اند.
بنابرین فارسی زبانان میتوانند هم درین سه کشور و هم در سایر کشورها از تولیدات فرهنگی وادبی زبان پارسی دری بگونه ی مشترک، بدون هیچ قید وبندی برای تکامل زبان پارسی دری بعنوان زبان مشترک شان استفاده کنند و هیچ مانعی درین راه نباید بوجود آورده شود.
جناب داکتر خالدی، اگر فارسی زبانان افغانستان بعوض این 55 هزار واژه فارسی تولیدشده در فرهنگستان ایران، واژه های خارجی را در زبان دری بپذیرند و با پیشرفت دانشهای بشری در عرصه های سیاست، فرهنگ، فن آوری اطلاعات، صنعت، دارو شناسی، گیاه شناسی، طبابت وسایر بخشها، نیازمندی روز افزون به پذیرش واژه های خارجی بمیان میآید و باید واژه های بیشتر خارجی را همه ساله داخل زبان دری نماییم.
ما که نه از خود اختراع داریم و نه اکتشاف، نه فرآورده صنعتی و نه فن آوری معلوماتی و حتی نه کار ثمر بخشی در عرصه های دین، فرهنگ، ادبیات و هنر انجام داده ایم، و آنچه داشتیم در زیر تهاجمهای پیوسته قبیلوی نابود شده است، در واقع با پیشنهاد جناب شما چند سال بعد ما بعوض زبان دری یک زبان خارجی مرکب خواهیم داشت، که از همه کشور ها واژه گرفته است، آنوقت سرنوشت خود زبان دری چی میشود؟
اضافه بر آن زبان پارسی دری با تحمیل واژه های پشتو، که از پشتیبانی همه جانبه ی قدرت سیاسی ــ قومی، بعد از دوره ی امیر امان الله خان و به اساس پیش فرضیه های طرزی زیر نام مصطلحات ملی نیز گرفتار است، نمیتواند با این طرحهای دلسوزانه جناب خالدی برای زبان دری، تکامل چی، که حتا بقایش را حفظ کند و به حیات خلوت و ساده اش هم ادامه دهد. بدون هیچ شبه ی چنین ترحم اگر خوشبین باشیم زبان دری را بیک زبان گفتاری محلی تبدیل خواهد کرد، آنهم در صورتیکه برای گویندگانش در دفتر و دیوان ودبیرستان و دانشکده ودانشگاه جریمه ی نقدی و مجازات اخراج از کار وضع نشود.
هرزبان و ازجمله زبان پارسی دری با پذیرش بی قاعده واژه از زبان های دیگر، در صورتیکه از خود باروری در عرصه واژه سازی واصلاح دستور زبان نداشته باشد و خود را متناسب با دستآوردهای بشری در تمامی عرصه های گوناگون همآهنگ نکند و از طریق واژه سازی نیاز گویندگان خود را برآورده نسازد و از پاسخ به نیاز زمانی ناتوان باشد، بزودی میمیرد و از صحنه روزگار حذف میشود.
گویشهای قدیمی ما ازین جهت جای شان را خالی کردند، که نتوانستند نیاز عصر خود را پاسخ دهند و یا در اثر هجوم استعمار فرهنگی ونداشتن زمینه برای استفاده از واژه های خود، عمدتن در عرصه های دین، فرهنگ وادبیات و دانش های رو جلو بشری، خشکیدند و جای خود را به زبانهای دیگر خالی کردند و ازین لحاظ هم است که پیشنهاد جناب خالدی بیش ازینکه دلسوزی برای زبان دری باشد، دشمنی برای خشکاندن ونابود کردن آنست.
زبان را اگر از واژه سازی و معادل سازی واژه های زبانهای خارجی محروم کنیم و اگر هر چند سالی بتعداد 55 هزار واژه خارجی بزبان اضافه شود و واژه های کشور های گوناگونی، که صاحب تولید فناوری اطلاعات، فراورده های صنعتی در عرصه های مختلف دانش بشری اند مانند آلمانی، فرانسوی، انگلیسی، جاپانی، چینایی و...، در زبان دری وارد شوند و در داخل هم یک گویش محلی سردمداران سیاسی بر آن تحمیل شود، جز اینکه تابوت این زبان مانند سایر ارزشهای فرهنگی، هنری، تاریخی و تمدنی این سرزمین در دل خاک مدفون شود، انتظاری دیگری نباید داشته باشیم.
اگر چند سال بعد با تطبیق فرمایش جناب خالدی یک فارسی زبان افغانستانی یک صفحه بنویسد، به احتمال بسیار قوی بیش ازیک یا دو واژه ی فارسی دری نخواهد داشت و بقیه اش همه واژه های خارجی خواهند بود. بدین لحاظ است، که استعمار فرهنگی ایران؟! و فارسی ستیزی و دشمنی با یک میراث مشترک حوزه ی تمدنی ما ویک زبان را سه زبان تعریف کردن معنا پیدا میکند و در قالب شیفتگی به زبان دری، بنیاد آنرا بر می اندازند.
مگر زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، هندی و... ، واژه نمیسازند؟ وقتی هر اختراع و اکتشاف، فنآوری و فرآورده صنعتی خود را بزبان خود نام میگذارند در واقع دستگاه وازه سازی زبان، که همه ساله صدها واژه جدید را بزبان تزریق میکند، پیوسته واژه میسازد. همیگونه در عرصه دانش، سیاست، فرهنگ، هنر و ادبیات و از نظر دستور زبان اصلاحات پیوسته درین زبانها صورت میگیرد. هیچکدام این زبانها زبان ضد سال پیش نیستند.
خوب ما که نتنها صاحب فرهنگستان زبان دری در کشور خود نیستیم، که برای زبان دری جناب خالدی واژه بسازد، بل حاکمیت سیاسی بطور پیوسته واژه های زبان پشتو را در عرصه های مختلف برآن تحمیل میکند، چگونه میتوانیم زبان دری را بگفته شما بحیث زبان رابطه بین مردم حفظ و تکامل دهیم و از تولیدات فرهنگی وادبی ایران بی نیاز بسازیم؟ بعوض این همه پارسی ستیزی ومحکوم کردنهای احساساتی و قومگرایانه چه پیشنهاد سازنده ی برای حفظ و تکامل زبان دری دارید؟
ایجادفرهنگستان برای زبان وادبیات پارسی دری یک مساله مهم برای حفظ و تکامل زبان پارسی دری است. ما باید اضافه بر تولید واژه های جدید، معادل تمام واژه های خارجی را بسازیم و آنرا به اختیار مردم بگذاریم، این مردم اند، که کدام واژه را می پذیرند و آنرا به قرارداد اجتماعی تبدیل میکنند و کدام یک را نمی پذیرندو پذیرش واژه های جدیددر گفتار و نوشتار کار مردم است، هر واژه که مقبولیت اجتماعی یافت، بدون شک به واژه مورد استفاده زبان مبدل میگردد.حفظ و تکامل زبان بدون واژه سازی، سچه سازی و اصلاح دستور زبان، کاری است ناممکن وغیر عملی.
اگر خود ما اضافه برینکه واژه نسازیم و واژه های دیگر را بر زبان دری تحمیل کنیم و مانع استفاده از تولیدات و واژه سازی کشورهای پارسی زبان شویم، بدینگونه ما زبان را در جهار دیواری زندانی میکنیم تا ببوسد. در حالیکه خود جناب خالدی هم قبول دارند، که زبان پارسی دری ازین جغرافیه برخاسته وبعد ها به ایران برده شده است، که کاملن راست هم میگوید. پس چرا کار خلاق و سازنده را برای زبانی، که مالکیت آنرا دعوا داریم از جانب هر مجمع وکشوری که باشد، رد میکنیم؟! پس معلوم است، برخلاف اشک تمساح ریختن برای زبان دری، دلهره و نگرانی جناب خالدی از بقا و تکامل زبان پارسی دری است.
باید اضافه کنم که این به این معنا نیست، که ما بجای واژه های خالص و ناب لهجه ی پارسی دری مناطق مختلف کشور، واژه های ایرانی را بپذیریم، باید اصالت لهجه و واژه های ناب محلی ما حفظ شود و زبان پارسی دری افغانستان آنچه را ندارد وام بیگیرد و نه اینکه آنچه دارد دور بی اندازد و از دیگران قرض کند. این دادو گرفت در تمامی زبانهای دنیا امریست معمولی. ما واژه های چندین هزار ساله داریم، که میتوانیم برای غنا و بار وری بیشتر زبان پارسی دری آنهارا به ایران و تاجیکستان ودیگر پارسی زبانان وام دهیم. نباید دیوار سیاسی وقلمرو سیاسی را بر مرزهای فرهنگی وتمدنی و ادبی تحمیل کنیم، اینکار پیش از همه بزیان افغانستان است، که زمینه تکامل یک ارزش معنوی، فرهنگی و تاریخی این سرزمین را می خشکاند.

در بخش دیگر جناب خالدی با وجود مخالفت با هر چی و هرکی رنگ وبوی ایرانی و فارسی دارد، اما نقل قول طولانی و بی لزوم از جناب استاد ملایری آورده است. یعنی اگر ایرانی هم بتواند عطش فارسی ستیزی، ایرانی ستیزی را فرو بنشاند و در راستای منافع قومی تمام شود، ولو از همان ایران مورد نفرت باشد، بازهم جناب خالدی و همفکرانش حاضر به قبول و نقل قول از آنها میباشند.
اما جناب خالدی بدون ذکر نام اثر و صفحه های آن که یکی از الزامات سند ومدرک آوردن است، از جناب ملایری، نقل قول کرده، و لی امانت داری را رعایت نکرده است و نه هم به مقایسه تمام منابع و ماخذ پرداخته است. زبان پارسی دری از خانواده زبانهای هند وایرانی، ریشه اش بزبان هند واروپایی میرسد. در سرزمین باستانی ما ادبیات ویدی و ادبیات اویستایی همزمان در شمال و جنوب هندوکش رواج داشت( کهزاد، تاریخ ادبیات افغانستان، سال 1330 صفحه 5 ) و زبان فارسی دری ریشه اصلی اش بزبان اویستایی میرسد.
کمله فارسی برخلاف نقل قول طولانی جناب خالدی از ملایری، که گویا ایرانی ها زبان دری را در سرزمین ایران، فارسی نامیدند و این کلمه هم از هخامنشی گرفته شده است، کذب و جعل آشکار است. کمله فارسی، یا پارتی از نام قبیله پارت، پارتی و پرثوی گرفته شده است، که یک قبیله خراسانی و بین هرات و شمال افغانستان کنونی تا حوزه خزر زندگی داشتند. زبان پرثوی یا پارتی خراسانی قدیمتر از پهلوی ساسانی است و در واقع پهلوی ساسانی خود تاثیر فراوان از پرثوی ، یا پارتی خراسانی برداشته است ( کهزاد، زبان وادب پرثوی، بخش ششم صفحه 48 ).
پرثوه یکی از قبایل آریایی باختری بود و بعد از مهاجرت از باختر در میان هریرود و سواحل جنوبی خزر، که یکی از ولایات جنوبی پارتیا یا پرشید معروف بود، متوطن شدند. ارساس بلخی مؤسس سلاله پرثوه میباشد، که بعد از سقوط یونانی ها زمام امور را بدست گرفتند و بعدن سلطنت خود را به غرب ایران کنونی منتقل کردند( همان جا صفحه 49 ) شاخه دوم این سلاله در حوزه ی ارغنداب، هیرمند زابل و کابل جابجا بودند و سلطنت محلی را تا مدت های طولانی ادامه دادند( همهاجا 49 ــ 50 ).
بنا برین نام زبان پارسی نیز از همین پرثوی یا قبیله پارتی گرفته شده و با جعل کاری خالدی یا ملایری هیچ ارتباطی به ماد، هخامنشی، صفوی و افشار ندارد ( صفحه های 49 ــ 54 تاریخ ادبیات افغانستان کهزاد) . این زبان هنگام اقتدار سیاسی قبیله ی پارت زبان رسمی بود و از قرن سوم قبل از میلاد تا قرن سوم میلادی در بخشهای مهم آسیای میانه، افغانستان و ایران رواج داشت.
آثار مانی اکثرن به پرثوی پارتی و رسم الخط سریانی نوشته شده وآثار بدست آمده از خرابه های تورفان همین اکنون موجود است. ( همانجا صفحه 51 ). رسم الخط این زبان در افغانستان و آسیای میانه، الفبای خروشتتی بود. پهلوی ساسانی یا پارسیک درواقع اثر بسیار زیاد از پرثوی یا پارتی خراسانی پذیرفته بود.
یکی از نمونه های این زبان « ایا تکار زریران » است، که در ابتدا شعر بوده و دقیقی بلخی درر واقع آنرا بشعر پارسی دری، بر گردانده است، که بعدن ضم شاهنامه، فردوسی شاعر حماسه سرای زبان پارسی دری شده است. این اثر بعدن به زبان پهلوی ساسانی برگردان شد و هنوز باقی است( همانجا 50 ــ 54 ). تمام دانشمندان ایران اتفاق نظر دارند، که زبان پارسی دری از شرق ایران زمین و آسیای میانه برخاسته است( ذبیح اله صفا، تاریخ ادبیات ایران صفحه 29 ).
اینکه جناب خالدی میفرمایند زبان دری از پشتو و ترکی و هندی غنی شده است، هیچگونه همخوانی با واقعیت نداشته وندارد. زیرا زبان پشتو تا قرن هفدهم میلادی صرف یک گویش شفاهی محلی بوده است و اولین اثر مکتوب زبان پشتو همان « خیر البیان » پیر روشان است، که خود مؤلف هم نه پشتون بلکه از اورمری های پاکستان کنونی بود( میر محمد صدیق فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخیر، صفحه های 50 ــ 53 ).
جناب خالدی زبان هخامنشیان را عیلامی میداند ولی هیچگونه سند ومدرکی هم مبنی بر عیلامی بودن زبان هخامنشیان اراییه نمیکند. چنین برخورد احساساتی و زبان تحکم در باره زبان و دانشهای بشری، خود قابل پرسش است. از هخامنشیان صدها کتیبه وسنگ نوشته ها بر جای مانده است، که نمونه های فراوانی در داخل و بیرون ایران هم اکنون وجود دارد و همه زبان شناسان به اتفاق زبان هخامنشیان را آنچه امروز فارسی کهن نام گرفته است، میدانند، که الفبای این زبان آرامی بود.
پایان
عالم
16 دسامبر 2016

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۵

آیا دوستی با هند و دشمنی با پاکستان راه حل است؟ نوشتهء ع.م.اسکندری

آیا دوستی با هند و دشمنی با پاکستان راه حل است؟
دکتور اشرف غنی کمک 500 ملیونی پاکستان را رد کرد. احساسات یا دپلوماسی ؟
==================================
جناب دکتورغنی در کنفرانس قلب آسیا در امرتسر هندوستان فرمودند: پاکستان به جای کمک ۵۰۰ میلیون دلاری به افغانستان با تروریسم بجنگد و این پول را در راستای دهشتگری و هراس افگنی هزینه کند.
شاید آنچه دکتور غنی گفته است بسیار نادرست نباشد و بزرگترین کمک پاکستان این خواهد بود تا به تجهیز و تربیت تروریستان ضد افغانستان پایان دهد و پولی را که به افغانستان کمک میکند در راه مبارزه با تروریزم طالبانی  و گونه های دیگر آن مصرف کند. شاید لحن ادایش نیز طبق معمول در سخنرانی هایش درست نبوده باشد، ولی آیا این کل حقیقت است؟ این موضع گیری آقای غنی شاید احساسات ناسیونالیستهای دروغین ( که در اصل ترایبلیست اند نا ناسیونالیست) به نفع وی تغییر بدهد؛ ولی هیچ فایدهء برای صلح و ثبات در افغانستان ندارد.
من با آنکه از منتقدان سیاستهای آقای غنی هستم (البته نه بخاطر وابستگی قبیلوی و تباری اش ولی بیشتر بخاطر سیاستهای تمامیت خواهانه، احساساتی وغیر عملی اش ) ولی یگانه پالیسی او را که مورد تاییدم بوده سیاست مصالحه جویانه اش با پاکستان در آغاز کارش بود؛ ولی قراریکه دیده میشود بعد دو سال حکومت گری او به همان سیاست معمول حکام افغانستان (ازمرحوم داوود خان شروع تا زمان مرحوم دکتور نجیب الله که همه در پایان متآسف به آن بودند) روی آورده است. دکتور غنی در آغاز کارش بسیار کوشید که حتی با زیر پا گذاشتن پرتوکول دپلوماسی حتی بدایدار رئیس ستاد ارتش (لوی درستیز) پاکستان برود که مورد انتقاد بسیاریها قرار گرفت ولی برای من با انکه قسمآ ازین تشریفات کم و بیش میدانم بهترین عملی بود که او انجام داد؛ چون وظیفهء هر سیاستگر در سطح بالاحل مشکلات است نه پابندی به تشریفات.
ولی حالا معلوم میشود که او با همه فهم اش از سیاست و روابط بین الملل تحت تاثیر همان سیاستهای عنعنوی حاکمان قبلی افغانستان قرار گرفته است.
آقای دکتور غنی! میخواهم برایتان بگویم که این سیاست یک سیاست خام و نادرست است.
اگر سیاست میدانید این را هم به فهم سیاسی تان علاوه کنید که ما به دوستی با هند ضرورت حیاتی داریم ولی نه به قیمت دشمنی با پاکستان، ما به دوستی با امریکا و غرب ضرورت داریم ولی نه به قیمت دشمنی با روسیه و چین، ما به دوستی با عربستان ضرورت داریم ولی نه به قیمت دشمنی با ایران. من منحیث شاگرد روایط بین المللی و نظم جهانی برایتان گوشزد میکنم که سیاستها باید موافق به امکانات عملی و قوت هر کشور باشد. ما توان مقابله و دشمنی با هیچ یکی ازین کشورها را نداریم. چرا شما آگاهانه عمر جنگ در کشور را طولانی می سازید؟ من برای شما توصیه میکنم که شاید بهترین سیاست خارجی برای افغانستان ادامهء همان سیاست بیطرفی و دوستی با همه کشورها در سالهای اخیر حکومت ظاهر خان باشد نه سیاستهای سالهای اولی داوود خان و بعد از آن.
 شما منحیث یک آدم آگاه و اکادمیک فردا در تاریخ این کشور( که با عمر من وتو عمرش به پایان نمیرسد) جدآ مسئول خواهید بود، چون شما بهانهء ندانستن را ندارید!
و اما در رابطه به مشکل امروزی افغانستان و ختم جنگ به نظر من کلید حل در دست گروه حقانی، حزب اسلامی و حتی طالبان نیست، بلکه در دست پاکستان است. تا زمانیکه افغانستان نتواند مشکل خود را با پاکستان حل کند، جنگ در افغانستان به پایان نخواهد رسید. شاید امروز شما بتوانید حزب اسلامی، گروه حقانی و شاید حتی بخشی از طالبان را در حکومت خود شریک سازید ولی جنگ ختم نخواهد شد. پاکستان باز گروپ دیگری را با نام دیگری ایجاد خواهد کرد. شما برای فهم این کار به خواندن تاریخ و تیوریهای سیاسی و روابط بین الملل نیاز ندارید، فقط لست گروپهایی راکه از زمان صدارت داودخان تا امروز در پاکستان و بخاطر جنگ در افغانستان ایجاد شده اند را پیش چشم خود مجسم سازید و ببینید که به چند نام و هویت بر میخورید؟
آقای دکتور اشرف غنی و دکتور عبدالله: اگر شما منحیث رهبران "حکومت وحدت ملی" واقعآ میخواهید به مشکلات کنونی افغانستان و جنگ در کشور پایان دهید، کوتاه ترین راهش این است: یک سیاست عادلانه داخلی که همه مردم افغانستان بدون تعلقیت شان به قبیله، قوم، اتنی، مذهب ، دین و موفق طبقاتی، خود را شهروندان مساوی الحقوق کشور خود بدانند و دومش هم یک سیاست معقول و متوازن خارجی که هیچ کشوری افغانستان را برای خود خطر نپندارد، بخصوص کشور های همسایه. حاکمیت ملی و تمامیت ارضی آنها را احترا کنید و از آنها نیز چنین بخواهید!
 حرف آخر اینکه: حفظ دوستی عنعنوی با هند به نفع ماست ولی دشمنی با پاکستان بیشتر از آن بزیان افغانستان است.
 
  
جناب غنی در کنفرانس قلب آسیا در امرتسر هندوستان فرمودند :
پاکستان به جای کمک ۵۰۰ میلیون دلاری به افغانستان با تروریسم بجنگد و این پول را در راستای دهشتگری و هراس افگنی هزینه کند.
 
 


شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۵

دکتور اسپنتا علیه کرزی شهادت داد!


 

دکتور اسپنتا بر علیه کرزی شهادت داد

جناب دوکتوراسپنتا، بقول حامد کرزی که به پاکستانی ها گفته بود، «خودش پشتون است و بسیاری از اعضای کابینه اش پشتونها ( افغانها) میباشند، اما هویت اجتماعی داکتر صاحب اسپنتا را نمیداند ». واقعا جناب داکتر اسپنتا نتنها از بابت هویت اجتماعی، بل درعرصه های ی سیاست و حوزه ی تفکر نیز چهره ی چند جانبه دارد و کسی نمیتواند به آسانی چهره ی اصلی این مرد تکنوکرات و دیوان سالار؟! را با گردشهای ضد و نقیض بشناسد.
جناب داکتر از پناه بردن به مقوله ی بیرون شدن سیاست از لوله ی تفنگ، ابراز علاقه به مکتب فرانکفورت و سوسیال دموکراسی، پناه بردن بزیر چنبره ی حاکمیت دست نشانده سیاسی ــ قومی حامد کرزی، تا در دفاع قرار گرفتن از «لر و بر » و همسویی با بازیهای استخباراتی و استفاده ابزاری از مرده ریگ پشتونستان خواهی، به مرد کثیر الجوانب و شخصیت چند بعدی و غامض سیاسی تبدیل شده است.
جناب دوکتور اسپنتا در یاد بود از بیستمین سالگرد درگذشت غنی خان، شاعر پشتو زبان پاکستانی، چهره ی دیگر ازخود تبارز داد و اینبار بر خلاف معمول و روال همیشگی اش در شهادت دادن و تایید از کارنامه های فاشیستی، تروریستی و طالب پروری کرزی، موضع مخالفانه گرفت. وهمه را با شهادت دادن بر خلاف اظهارات غنی خان و حامد کرزی شگفت زده کرد.
اما اینبار جناب دوکتور اسپنتا در تملق گویی های خود برای بازگشت دوباره به قدرت و خوش خدمتی برای مالکان قدرت قومی، تاریخ را نیز مسخ و جعل کرد و باتحریف حقایق تاریخی و تفسیر وارونه از عملکرد قدرتهای استعماری، خط و نشان تازه کشید و برای شرین کاری و چسپاندن خود به حاکمیت دست نشانده ی سیاسی ــ قومی کشور، همه چیز را به گردن استعمار حواله کرد و اعمال ننگین حاکمیتهای دست نشانده ی قومی را در خاک فروشی، میهن فروشی، ایجاد نفاق اجتماعی و بحران قومی در کشور، بطور یک جانبه به حاشیه ی خلوت برد و کنار گذاشت.
آقای داکتر ازین همه سرکوبها، قتل عامها، تبعیض، ستم اجتماعی، ترور های هدفمند و زنجیره ی، انحصار قدرت، کوچ اجباری جوامع واقوام، تصرف ملکیت ها و مال وزن وفرزند، کنیز و برده ساختن مردم به دلایل قومی ومذهبی، توزیع ملکیتهای آنها به پشتونهای پاکستان و همچنان تسلیح وتجهیز طالبان و سایر گروه های تروریستی، آماده سازی مهمانخانه های گرم و با امکانات فوق العاده برای احیای مجدد انرژی جنگی طالبان، تغییر جغرافیه قومی جنگ و...، توسط حاکمیتهای قومی و قبیله یی از جمله کرزی و احمدزی، بحیث مبناهای اساسی افتراق اجتماعی، چیزی نگفت و همه را به پای استعمار حواله داد.
جناب دوکتور اسپنتا در یک اقدام شتابزده برای نزدیکی به اقتدار و رفع هوسهای سیاسی خویش، گفته ای غنی خان و حامد کرزی ولی نعمت خویش را مبنی برینکه همه باشندگان افغانستان، افغان نیستند و افغانها در پاکستان و افغانستان زندگی میکنند، رد کرد و چنین اظهار داشت: « غنی خان به زعمای پاکستان گفته بود، که همه ی مردم افغانستان افغان نیستند، اما ما میگوییم ما همه افغان و مدافع ارزشهای تاریخی وفرهنگی این آب وخاک هستیم و اضافه فرمودند، که ملت افغان از سوی استعمار چند پارچه شده و برخی از آنها هنوز هم در اسارت قرار دارند... ».
برخلاف اظهارات سنت شکنانه ی آقای اسپنتا، اگر حامد کرزی در تمام عمر سیاسی خود، یکبار راست گفته باشد، همین تکرار گفته ی غنی خان شاعر پشتو زبان پاکستانی است، که به استثنای پشتونها در افغانستان، دیگران افغان نیستند. یعنی اینکه هویت افغان برای اکثریت مردم درین کشور دست ساز استعمار، هویت جعلی، من درآوردی و تحمیلی است.
بگفته جناب امراله صالح که گفت: «یکی از فارسی گویان با صلابت کشور؟! جناب اسپنتا برای غنی خان برای وحدت ملی! یاد بود میگیرد و...»، واقعا جناب دوکتور از بازی در نقشهای متفاوت سیاسی و استخباراتی ببازی با تاریخ نیز روی آورده است. مگر وحدت ملی و همسویی ملی و سایر ملی های مسخ شده قومی در یک کشور، چی ارتباطی به تجلیل از شاعر پاکستانی پشتو زبان در کشور دیگر، دارد؟ مگر غنی خان به جغرافیه سیاسی، حاکمیت ملی و قلمرو افغانستان ارتباط دارد، که با یاد بودش وحدت ملی تامین شود؟
جناب داکتر اسپنتا خود میداند وباید بداند، که اصلن ملت افغان، افغانستان و این تاریخ سازی جعلی تحفه ی استعمار است، اگر استعمار انگلیس و روس در منطقه حضور نمیداشتند، حوزه تمدنی، فرهنگی و سرزمینی شکل گرفته بر محور زبان پارسی دری با قدامت تاریخی چندین هزار ساله، تجزیه نمیگردید و با عث ظهور افغانستان بمثابه ی منطقه حایل بین دو امپراطوری استعماری در قرن 19 نمیشد. بانیان و ایجادگران حاکمیت متمرکز مرکزی قومی دست نشانده ی انگلیس، خود از ملت افغان و هویت افغانی برای همه ی مردم، چندان اطلاعی نداشتند و جکومت را میراث قومی، قبیله یی وخانوادگی خود میدانستند، نه از ملت افغان؟!
ملت افغان، هویت افغانی، زبان ملیتی و قوم افغان را بمثابه ی اجداد بشر دانستندو دیگران را تفاله ی این قوم پنداشتن در نتیجه ی فرضیه ها و تیوری پردازی های تباری و قومی محمود طرزی، شروع شد و هدف ازین اقدام، گسستن پیوند های فرهنگی، تمدنی و سرزمینی مردمان این کشور با بخشهای اکثریت کتله های اجتماعی این جوامع واقوام در بیرون از مرزهای سیاسی منطقه حایل بود، که بعدا با همکاری استعمار ونقش بازی کردن پادوهای داخلی استعمارتحقق یافت.
مگر جناب اسپنتا و مهره های استخبارتی دیگر، که ازین پارسی گوی با صلابت یاد میکنند، نمیدانند، که قدرتهای استعماری به استثنای برهه های زمانی کوتاه مدت در افغانستان حضور نداشتند و این حاکمیتهای دست نشانده ی استعماری و قومی بوده واند، که بهتر از استعمار، منافع استعماری آنها را در کشور ما تامین کرده ومیکنند و برای سلطه ی سیاسی و قومی بر جوامع واقوام غیر خودی با حمایت خارجی به سرکوب اقوام پرداخته و میپردازند و نطفه تشتت باالفعل کنونی اجتماعی و قومی در کشور یکی از پیامد های نامیمون آنست.
چرا جناب اسپنتا با دعواهای بلند بالای روشنفکر بودن، از نقش پادوهای داخلی استعمار و بازی گران وتامین کنندگان منافع استعماری در کشور و نقش قدرتهای استعماری در زیر بنای حاکمیت سیاسی از عبدالرحمان تا کرزی و احمدزی پرده بر نمیدارد و از کاروایی آنها در خاک فروشی، تجزیه، حراج این سرمین وبازیهای سیاسی ــ قومی، چیزی نمیگوید و تنها بیک عامل استعمار اشاره میکند و عامل اصلی داخلی را در افتراق قومی مسکوت میگذارد و بخاطر منافع شخصی وفردی، مجبور میشود به مسخ تاریخ بپردازد. مگر همین اکنون کرزی و دار ودسته احمدزی با حمایت از گروه تروریستی طالبان و سایر گروه های فاشیستی و بنیاد گرا درین جنگ قومی ومذهبی نقش اساسی ندارند؟
برعکس نظر جناب داکتر اسپنتا و سایر مهره های جاسوسی غرب و فارسی گویان با صلابت! باید افتراق قومی، نفاق اجتماعی و خصومت های تباری ومذهبی را در کشور پیامد انحصار قدرت سیاسی ــ قومی، بی عدالتی تاریخی ملی در روابط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اقوام، تک قومی ساختن نماد های ملی، سرکوب های خونین جوامع واقوام، کوچ اجباری، تصرف ملکیتهای و دستبرد به ناموس و حیثیت اجتماعی مردم، جابجایی دایمی کوچی های پشتون پاکستان در ساحه ی محل زیست جوامع واقوام غیر پشتون و چور و چپاول مردم توسط آنها با حمایت سیاسی و نظامی حاکمیتهای قومی، تبعیض و نابرابریهای قومی، دانست . قدرتهای استعماری نیز به همین حاکمیتهای قومی و قبیله تکیه داشته ودارند.
افتراق، نفاق و شقاق قومی، اکنون هم ادامه ی سیاست فاشیستی تیم کرزی ــ احمدزی است. اگرعاملهای اصلی نفاق، که همانا نفوذ استعماری در زیر بنای حاکمیت سیاسی و انحصار قدرت سیاسی ــ قومی و تک قومی ساختن تمام نمود ها و نماد های ملی است، برداشته شوند. معلولها نیز بی رنگ میشوند. اگر حاکمیت سیاسی با مشارکت عادلانه همه ی مردم بوجود بیاید، اگر به هویت، فرهنگ، شخصیت اجتماعی و ارزشهای فرهنگی واجتماعی تمامی اقوام وباشندگان این سرزمین در قالب ملی احترام شود، اگر همه ی مردم از فرصتهای اقتصادی و اجتماعی یکسان بخوردار باشند، اگر به این جابجایی های قومی پایان داده شود، اگر همه مردم در انتخاب کردن وانتخاب شدن زعامت سیاسی و اداره امور جامعه فرصت یکسان عملی داشته باشند و...، معلول بحران اجتماعی در کشور برداشته میشود و گامهای اساسی برای ملت شدن، وحدت ملی، همگرایی، همسویی وتفاهم ملی برداشته خواهد شد.

یک مساله دیگر نیز در اظهارات جناب اسپنتا پرسش برانگیز است و آن اشاره ی جناب شان به اسارت پشتونها در پاکستان میباشد. جناب اسپنتا درین « شهادت » خود فیر سرچپه کرده است. واقعیت مسلم اینست، که پشتونهای پاکستان از حقوق کامل برابر با تمام شهروندان پاکستانی برخوردار میباشند. پشتونها در عمر کوتاه سیاسی پاکستان اکثرا در راس قدرت سیاسی پاکستان قرار داشتند و همینطور مسؤلیت بخشهای نظامی و استخباراتی پاکستان بدست پشتونهای پاکستان بوده ومیباشد و شوربختانه افغانستان بیشتر قربانی توطیه های زعمای پشتون پاکستان بوده واست.
پشتونها در چوکات دولت فدرال پاکستان، حکومت ایالتی خود را دارند و از آزادیهای فرهنگی، سیاسی ، مدنی، فردی و اجتماعی بسیار بیشتنر از جوامع واقوام غیر پشتون افغانستان برخودار اند. پشتونها در نام پاکستان، هویت ملی، تاریخ، ارزشهای فرهنگی و اجتماعی شریک برابر سایر مردم پاکستان میباشند و خود در یک همه پرسی همگانی ( ریفراندم ) به آن رای داده و تابعیت داوطلبانه پاکستان را بدست آورده اند. پشتونها بتناسب نفوس شان در ترکبیب اجتماعی نفوس پاکستان، سهم بمراتب بیشتر دارند. پشتونها پاکستان همین اکنون هم در بازیهای تخریب و برهم زدن ثبات وامنیت در افغانستان، بیش از هر گروه قومی دیگر پاکستانی، دست بکار بوده و میباشند .
آقای سپنتا از کدام اسارت موهوم حرف میزند؟ اگر بطور اجمالی سرنوشت ملی وسیاسی جوامع و اقوام غیر پشتون آزاد افغانستان را با پشتونهای اسیر؟! پاکستانی مقایسه کنیم، به آسانی در مییابیم که در اظهارات جناب اسپنتا جز احساسات و عم وغم خودش برای پیوستن به کاروان پیروز، ذره ی حقانیت وجود ندارد. مگر جوامع و اقوام غیر پشتون درین ماتمکده استعماری، از آزادی در مورد انتخاب نام کشور شان، زبان ملی، نوع نظام سیاسی، شراکت برابر در هویت، فرهنگ، تاریخ و ارزشهای اجتماعی و فرهنگی، دسترسی شان به مقامهای بالایی حکومت و قدرت و انتخاب آزاد ارگانهای محلی قدرت دولتی، از عین آزادیهای پشتونهای پاکستان برخودار بوده و قادر اند برای تحقق آرمانهای سرکوفته شان در موارد بالا به همه پرسی عمومی( ریفراندم) رجوع کنند؟
آقای اسپنتا بیشتر از هرکس دیگر پاسخ این پرسش را میداند. اگر جناب اسپنتا به عوض «شهادت دادن »، از روی قضاوت وجدانی شان حکم کند، بخوبی میداند که، کی و چکسی به اسارت سیاسی، ملی، اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و هویتی گرفتار است؟ « لر یا بر »! جناب اسپنتا جوامع و اقوام غیر پشتون درین کشور مخلوق استعمار، از آغاز نا میمون حاکمیتهای دست نشانده قومی اضافه بر گرفتار بودن به اسارتهای گوناگون سیاسی، هویتی، فرهنگی و اجتماعی، بیشترنقش شان در تمویل مالی دستگاه اداری و لشکری، بکار انداختن چرخ اقتصادی و خدماتی حاکمیتهای قومی خلاصه شده است، چی رسد به حقوق برابر شهروندی! آقای اسپنتا اسارت این است، نه آن.
و قتی جناب اسپنتا میگوید ما همه افغان و مدافع ارزشهای تاریخی و فرهنگی این آب و خاک هستیم؟! جز اینکه پلوف سیاسی باشد و کذب محض، چی واقعیتی درین گفته جناب عالی نهفته است؟ همه میدانند و میدانیم که از ایجاد حاکمیت متمرکز مرکزی جوامع و اقوام غیر پشتون، پیوسته به حاشیه سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و هویتی کشانیده شدند.
در پی فرضیه کشیدنهای های طرزی و اقدامات عملی جلادان تاریخ مانند نادر خان و هاشم خان و ادامه ی حاکمیتهای خلف الصدق شان، زبان پارسی دری بحیث بزرگترین داشته ی معنوی، فرهنگی، ادبی، هویت دهنده ملی، دینی و فرهنگی همین آب و خاک داکتر اسپنتا، با سرکوب و بی مهری تمام مواجه شد و حاکمیتهای دست نشانده کرزی ــ احمدزی در برابر آن با نیرنگها و ترفند های فاشیستی، سیاست سرکوب را در پیش گرفته اند. چه پاسداری و چه دفاع ازین میراث بزرگ این سرزمین بعمل آمده است؟
بناهای تاریجی و آبدات فرهنگی و هنری، بخاطر شریک نبودن عده ی دران ها، برباد وتخریت شدند، تا فقر فرهنگی بین باشندگان این سرزمین به عدالت؟! تقسیم شود. نامهای تاریخی و در برگیرنده ی هویت همه اقوام و پر افتخار این سرزمین را بخاطر هوس مشتی از قومپرستان و قبیله پرستان کنار گذاشتیم، بوداها توسط متحدین سیاسی، قومی وقبیله ی مرشد و پیشوای سیاسی آقای اسپنتا ویران شد، سنگهای قبور شکستانده شدند تا آثار گذشتگان ما نابود و رابطه نسل امروز و دیروز قطع شود، همین اکنون تمام میراث تاریخی و فرهنگی و هنری و دست آوردهای صدها نسل به حراج گذاشته شده اند، تا همه برابر شوند! و...، دیگر از کدام ارزش تاریخی و فرهنگی این سرزمین دفاع و پاسداری بعمل آمده است؟ نکند جناب سپنتا در پاسداری از ارزشهای پشتونولی آنطرف مرزسرگردان نباشد؟
جز آنکه از نام متحدین انگلیس مدال ساخته و بر سینه های روشنفکرانی ازین قماش بیآویزند و با این حرکات مزورانه میخواهند، تاریخ جعلی، افغانستان نوین و فرهنگ قبلوی را بر همه ی تاریخ، هویت، فرهنگ و ارزشهای اجتماعی و فرهنگی جوامع واقوام تحمیل کنند و بر داشته های ارجمند و بزرگ این سرزمین خط بطلان بکشند و همه را در فرهنگ، تاریخ و هویت اجتماعی تک قومی استحاله کنند، دیگر از چه ارزشی پاسداری شده است؟
جناب اسپنتا بیایید که سایر آستانهای تاریخی و با صلابت کشور را برای « شهادت » به جناب کرزی ببخشیم وتنها زادگاه جناب عالی، هرات را بعنوان آستان پرشکوه تاریخی و فرهنگی پیشگام در عرصه ی فرهنگ، هنر، ادب وشعر و از جمله شاعران پارسی گوی نمونه بیگیریم.
هرات، هزاران شاعر، نویسنده، هنر مند، مؤرخ، سیاستمدار، قهرمان دفاع از سرزمین و نوامیس ملی ، اندیشمندان بزرگ در عرصه ی تفکر، فلسفه و دین داشته است. از چند تن آنها بنیاد حامد کرزی یاد بود بعمل آورده است؟
تنها هرات بیش از همه ی پاکستان شاعر، نویسنده و شخصیتهای بزرگ در عرصه دانش و حکمت دارد. لازم نیست که بجای این همه غوغای لر وبر خواهی، دست افشانی و پای کوبی برای شاعران پاکستانی، به هنرمندان، نویسندگان، مؤرخان، سیاستمداران، شخصیتهای آزادیخواه، قهرمانان سرافراز دیرینه ی هری باستان بحیث مکلفیت اخلاقی و مسؤلیت فرهنگی و روشنفکری تان بپردازید؟ پس معلوم است که در پس این غوغا برای دفاع و پاسداری از ارزشهای تاریخی وفرهنگی این سرزمین، درد حفظ مقام، شهرت و رزق دخیل است، ورنه تجلیل از شاعران پشتو زبان دوسره ی پاکستانی کار شما نیست.
بدون آنکه جناب عالی در پی این همه شهرت طلبی برای وحدت ملی و ملی های قومی باشد؟! در پی مسؤلیت روشنفکری تان برآیید. همه میدانند و میدانیم که شهرت جناب عالی از قبل از رادیو و تلویزون استعماری بی بی سی، در یک باجدهی دوسره از قبلها شناخته شده و با پیوستن جناب عالی با مهره های خانه زاد افغانی قدرتهای استعماری و باشه های دست آموز ساخت پاکستان، انگلیس و امریکا به اوج شهرت سیاسی دست یافتید، چی نیازی با مانور دیگر است؟
پس این همه تلاش برای چی؟ این تملق و چاپلوسی در دفاع از ارزشهای تاریخی! وشخصیت های ملی پاکستانی؟! برای اعاده دوباره جایگاه سیاسی تان درین دایره ی خبیثه قوم سالاری و قبیله سالاری مطرح است، نه دفاع از ارزشهای تاریخی و فرهنگی این سرزمین.
اگر برای غنی خان، ولی خان، اسفندیار ولی خان، محمود خان و دیگر خانهای دوسره، که بمانند زالوهای خون خوار، صدها ملیون دالر از بودجه و پول فقیر ترین و گدا ترین مردم دنیا بجیب زده ومیزنند، رقص و پایکوبی نکنید، از خوان تنعم رهبر طالبان بی نصیب میشوید ومانند هزاران روشنفکر وتحصیل کرده ی گمنام دیگر در کشورهای اروپایی میبوسید و همه آرزوهای دفاع از ارزشها ؟! را در قبر های نمناک و کرایی اروپایی با خود دفن میکنید. اما برای پیشواز از برادران کرزی و نوکران آی اس آی باید آمادگی بهتر و بیانه ی «رنگین» تر دیگر فراموشت نشود!
پایان
عالم
2 دسامبر 2016

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۵

ترامپ؛ پیامد حرمان به گذشته

 
م. عالم جمال
ترامپ؛ پیامد حرمان به گذشته
پیروزی ترمپ در انتخابات ریاست جمهوری 2016 امریکا، مطبوعات، تحلیلگران سیاسی، نظریه پردازان، احزاب وجامعه ی روشنفکری اروپا و امریکا را در شوک وحیرت فرو برد. سبقت ترمپ در انتخابات در واقع عقبگرد جامعه امریکا از ارزشهای لبرال دموکراسی، مانند آزادی، حقوق بشر، تکثر گرایی، حرمت به برابری جنس، رنگ و نژاد و...، را نشان داد و بازگشت به پذیرش ملی گرایی افراطی، نژادگرایی، تبعیض، مهاجر ستیزی و اسلام ستیزی را در برابر پناهندگان مسلمان و غیر مسلمان و عدم تحمل و مدارای بزرگترین دموکراسی سرمایه داری را در برابر غیرخودی ها، بازتاب روشن داد.
اگرچه پیروزی ترمپ در امریکا غوغای زیاد تولید کرد، اما در کشور های اروپای غربی چنین بازگشتی از ام القرای دموکراسی جهان از مدتها پیش آغاز شده و در شرف تکمیل شدن است. قرن 21 برای سرمایه داری جهانی و از جمله اروپایی ها بجایی آینده نگری، قرن بازگشت به شکوه گذشته و دلواپسی و حرمان به آنچه از دست رفته است، میباشد. این بازگشت به گذشته نه تنها در کشور های اروپایی، بل در کشور های اسلامی با رویکردهای سلفی گری و برگردان شکوه صدر اسلام با ویرانی و قتل عام، ترور و انفجار وانتحار به شدت هرچه تمامتر ادامه دارد.
در پیشتاز ترین کشورهای دموکراسی سرمایه داری جهان بازگشت افکار عمومی به ناسیونالیزم و آرمان برگشتاندن این کشورها به دوران گذشته پر رونق اقتصادی، زنده ساختن دوران امپراطوریها و نوستالوژی سلطه ی استعماری گذشته، در پی تداوم بحرانهای نوبتی ساختاری سرمایه داری و خانه خرابی مردم، زنده میگردد و راسترین نیروهای سیاسی و اجتماعی را در قالب گروه های نژادپرست، راسیست، تبار گرا و راست افراطی، درین موج نارضایتی از وضع موجود، صاحب حقانیت سیاسی ساخته است.
در کشور ها و جوامع اسلامی موج خونین بنیادگرایی اسلامی و سلفی گری برای بازگشت به گذشته و زنده کردن دوران امپراطوری های اسلامی با خشونت و کارزار های ترور، انفجار و انتحار نیز در و اقع همان زنده کردن اسلام سلف با رویکردهای جهادی وجنگ برای به کرسی نشاندن سیاست و تفکر و باورهای مذهبی دوران صدر اسلام است. قاره افریقا پس از فروکش کردن جنبشهای چپی و ملی گرا، شاهد برخوردهای قومی، گرایشهای تجزیه طلبی، مبارزه برای سلطه قومی وسیاسی یک قوم و قبیله بر دیگران میباشد.
در یک نگاه از بزرگترین قاره ی دموکراسی جهان، تا کشورهای جهان سومی اسلامی و همینگونه قاره ی رنگین پوست افریقا، افول اندیشه های چپ سنتی، لبرال دموکراسی و ملی گرایی میهن پرستانه و نوعی حرمان بازگشت به گذشته نمایان است. در واقع جهان شاهد افتادن بشر از ملکوت آرمانگرایی برای تامین آزادیهای فردی و اجتماعی، حقوق بشر، رفاه اجتماعی، آزادی اندیشه و فکر و مذهب، به برهوت بنیادگرایی، تبارگرایی،نژادگرایی، خشونت، سرکوب و جنگ و عدم مدارا در برابر یک دگر، در افتاده است.
چرا بشریت در قرن 21 بجایی آینده نگری، در کل حرکت قهقرایی را آغاز کرده است؟
تحمیل وضع موجود بیشتر از هژمونی و جنگ وخشونت سرمایه سالاری، در قالب نظم نوین جهانی و جهانی سازی اقتصاد، که در اصل بدنبال آقایی مشتی از صاحبان کمپنی های فراملیتی، بنگاهای مالی، بانکداران، انحصارات بین المللی، بازار بورس، زیر مجموعه های صنایع نظامی، موسسات غول پیکر نفتی و ...، بر جهان میباشد بوجود آمده است. جنگ برای تصاحب بازار، غارت منابع اقتصادی و مالی جهان، تجارت پر سود مواد مخدر و نفت وسلطه نظامی وسیاسی و استخباراتی بر کره خاکی و برقراری سلطه ی نظام تک قطبی برجهان، در واقع جنگ و خشونت، بی ثباتی سیاسی، اقتصادی و امنیتی را در جهان بوجود آورده است. وباعث شده تا صدها میلیون انسان از اثر این برخورد های لاینقطع ، که توسط سازمانهای استخباراتی غرب برهبری امریکا بر افروخته شده است، به خاک سیاه بینشینند.
مجمع سرمایداران امریکایی در قالب هیات حاکمه ی آنکشور، در راس جهان سرمایه داری بزرگترین جفا را در حق کشورهای اسلامی و کشورهای جهان سومی اعمال کرده و میکنند. غارت منابع اقتصادی و مالی، تحمیل عقب ماندگی اقتصادی و اجتماعی وفرهنگی، بر ثرومندترین کشوهای اسلامی، سر پا نگهداشتن رژیهای استبدای، تبدیل کردن آنها به بازار فروش اسلحه، تولید رقابت های تصنعی در بین آنها، ایجاد جنگ و نا امنی، دست نشانده کردن حاکمیت سیاسی کشور های اسلامی همه وهمه دنیای اسلام را از پیشرفت، توسعه اجتماعی و فرهنگی، انکشاف مستقل، تمثیل حاکمیت ملی، استقلال و خود ارادیت ملی باز داشته است.
سازماندهی وسرهم بندی گروه های بنیادگرا و اسلام سیاسی و سلفی توسط سازمانهای استخباراتی امریکا، انگلیس و اسراییل، برای پیشبرد جنگهای منطقوی وجهانی امریکا و تامین منافع استعماری آنکشور و متحدین آن، قبل از همه بسیاری از کشورها وجوامع اسلامی را بخاک وخون کشیده است و باعث ویرانی تمام نهادها و هست وبود این کشورها و جوامع مسلمان شده است،
حمایت یک جانبه از اشغالگری رژیم صیهونستی اسراییل در برابر کشور های اسلامی، تحمیل فقر کمر شکن در میان بسیاری ازین جوامع ، بیکاری بالاتر از 60 درصدی، عقب ماندگی وحشناک فرهنگی، تفاوت سطح زندگی میان کشور های سرمایه داری و جهان اسلام، حمایت از رژیمهای منفور ضد ملی و سرکوبگر مردم، راه اندازی کودتا ها و براندازی رژیمهای ضد غرب، همه وهمه سبب شده است، تا جوانان درکشور های اسلامی و مردم که دیگر هیچ پناهی برای نجات ازین وضع ندارند، به نوستالوژی و گذشته گرایی از طریق زنده کردن شکوه گذشته اسلام و جهان گیری امپراطوریهای اموی، عباسی و عثمانی از طریق راه اندازی جنگ وجهاد برای مقابله با این غارت و چپاول و بی عدالتی غرب، چشم بدوزند. اما احساسات سرکوفته این نسل با برگشت به گذشته، بدلیل عدم آگاهی بسیاری ازین گروه ها بمصرف بازیهای استخباراتی و سیاسی غرب رسیده ومیرسد.
در واقع جوانان و مردمی، که برای پیشرفت وعدالت وآزادی هم از رژیمهای دکتاتور گذشته مورد حمایت شوروی دل خوش نداشتندو هم از رژیمهای مزدور امریکا وانگلیس سرخورده اند، باعث شده تادر حمایت از سلفی گری و بنیاد گرایی برخیزند. این بازگشت به گذشته در واقع حاصل سر خوردگی نسل جوانی است، که بطور پیوسته برای سازندگی، پیشرفت وترقی و توسعه اقتصادی از غرب و امریکا و صیهونیزم شکست خورده است ومیخواهد در پناه گذشته، عقده حقارت خود را درمان کنند.
بخش دوم
اروپایی عصر روشنگری اندیشه ی ملی گرایی را، همپایی نظامهای بورژوازی تجربه کرد. تجربه ی ایجاد دولتهای ملی درین قاره در برابر اندیشه های جهان وطنی انتر ناسیونالیزم مسیحی نوعی ملی گرایی را رشد داد، که هریک ازین کشور ها در کنار داشتن کلیسای ملی، برای خود منافع ملی را در داخل و بیرون از کشور تعریف کرد.
رویکرد تامین منافع ملی در بیرون از کشور، بیشتر کشور های اروپایی را برقابت با یکدگر واداشت و برای سلطه بر منابع و مناطق بیشتر، جهان گیری آغاز گردید. در واقع هریک از کشورهای اروپایی صاحب مستعمرات شدند و با شیره کشی اقتصادی و بخدمت گرفتن منابع مالی و نیروی کار ارزان و حتا رایگان و غارت منابع زیر زمینی کشور های مستعمره، در کشورهای استعمارگر انباشت سرمایه، مواد خام ارزان، توسعه ی صنایع و بازار فروش دلخواه بوجود آمد. بدینسان کشور های اروپایی به توسعه ی اقتصادی، پیشرفت علمی و تکنالوژی، ایجاد صنایع داخلی، اشتغالزایی و رفاه اجتماعی رسیدند. موازی به آن رشد فرهنگی همزمان با نطام سرمایه داری، زمینه ایجاد نهاد های سیاسی، احزاب، اتحادیه های صنفی، سندیکاهای کارگری، نهاد های فرهنگی، اجتماعی و مدنی را فراهم ساخت.
پاگیری جنبش های چپ و سوسیالیستی در اروپا قرن 19 و توسعه آن در قرن 20 در اکثریت کشور های اروپایی، بتدریج ملی گرایی کمرنگ شد و بحاشیه رفت. پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتوبر در روسیه بورژوازی اروپا را متحد کرد و با پیوستن نظام سرمایه داری امریکا به آن سد نیرومندی را در برابر پیروزی جنبشهای کارگری و چپ در اروپایی غرب بوجود آورد.
در یک قطب سرمایه داری از اروپا تا امریکا متحد شد و در جانب دیگر با پیروزی انقلاب روسیه جنبش چپ و سوسیالیستی به سوسیال دموکراسی و احزاب کمونیستی منشعب شد و این زخم ناسور تا فروپاشی اردوگاه سوسیالستی التیام نیافت وهیچگاهی نتوانست در برابر حضور رو به گسترش سرمایه داری جهانی متحد شود. انشعاب در چپ اروپا، اردوگاه کار را در برابر سرمایه داری تضعیف کرد و از پیروزی انقلاب های سوسیالیستی جلوگرفت.
در قطب دیگر اضافه بر اتحاد سرمایه داری در سطح جهانی، کشورهای سرمایه داری دست به ریفورم و اصلاحات زدند و با دادن دستمزد بالا به طبقه کارگر، کاهش ساعات کار، ایجاد بیمه های اجتماعی، حقوق بیکاری و برسمیت شناختن آزادیهای فردی و اجتماعی وحق داشتن اتحادیه و حزب و تشکیلات سیاسی، دموکراسی و حقوق بشر و...، باعث شدند، تا سطح نارضایتی در کشورهای سرمایه داری کاهش یابد و از رویداد انقلاب های اجتماعی ناشی از خشم ونارضایتی مردم بکاهد.
اردوگاه سوسیالیستی با اقتصاد دولتی در ساحه ی توزیع عادلانه ثروت اقتصادی بمردم پیشگام شد، اما در عوض بر خلاف تعبیر مارکس، که انسان باید از هرنوع قید و بند از خود بیگانگی ازاد شود، به آزادی برسد و هرگونه قیود دست وپاگیر سیاسی را بشکند، آزادی درین کشور ها به بند کشیده شد. طوریکه دیدیم دولتهای سوسیالیستی با دکتاتوری خونین ایدولوژیک یک حزبی رقم خوردند و آزادیهای فردی و اجتماعی به پیمانه ی وسیع درین جوامع محدود شد، دخالت مردم در سیاست واداره ی امور جامعه از زحمتکشان به حزب کمونست و جاگزین حزب هم به دفتر سیاسی و رهبری مطلق العنان منشی عمومی حزب محول گردید و دکتاتوری فردی، حزبی، گروهی و ایدولوژیک، زیر نام حاکمیت زحمتکشان سایه اش را بر تمامی عرصه های زندگی اجتماعی گستراند و در واقع دموکراسی سوسیالستی از توزیع عادلانه ی قدرت سیاسی بمردم خود داری کرد .
خشکیدن رقابت در عرصه ی اقتصادی، سلب مالکیت از مردم و حتا طبقات زحمتکش زیر نام مالکیت سوسیالیستی، عقبماندگی فن آوری تولیدی نسبت به کشور های سرمایه داری، پایان بودن سطح کیفیت کالاهای تولیدی، نبود مزد ومعاش متوازن طبقه کارگر، نامتوازن بودن سطح رقابت در بازار تجارت بین فرآورده های تولیدی و...، باعث رکود اقتصادی شد و موازی به آن تحمیل مصارف کشورهای جهان سومی دارای سمت گیری سوسیالیستی؟! بدوش شوروی، به رکود کامل اقتصادی و بدتر شدن زندگی مردم در اردوگاه سوسیالیستی گردید.
اما برخلاف در دنیای سرمایه داری در رقابت با کشور های سوسیالیستی، لبرال دموکراسی اروپا در کنار توسعه ی آزادیهای فردی و اجتماعی، عقیده وبیان، صنفی و سندیکایی برای طبقه گارگر و کارکنان دولتی و خصوصی و قایل شدن حقوق بیکاری، بیمه های اجتماعی و صحی برای کارگران و کارمندان، سطح دستمزدهارا افزایش داد و در واقع زندگی کارگران و زحمتکشان نسبت به کشورهای حامی طبقه ی کارگر بهبود قابل ملاحظه یافت.
فروپاشی شوروی و اردوگاه سوسیالیستی و ختم رقابت بین دو اردوگاه و یک قطبی شدن جهان، ماهیت و دد منشی سرمایه داری را هم در سطح داخلی و هم در سطح مناسبات بین المللی بخوبی نشانداد. جنگ برای غارت و سلطه سیاسی و نظامی و آقایی بر جهان، اضافه برینکه مصایب بیشماری را بر همه ی بشریت تحمیل کرده ومیکند، وضع زندگی مردم در کشورهای سرمایه داری بشدت بدتر شد و زندگی طبقات پایین وتهیدست را آسیبی جدی رساند.
جهانی سازی اقتصاد و نظم نوین جهانی برای صدور سرمایه وچاپیدن کشور های جهان سومی، تراکم سرمایه در بازار مالی و خارج شدن آن از عرصه ی تولیدی و انباشت ثروت و سرمایه دردستان عده ای کوچکی از سرمایه داران بزرگ، مستقیمن طبقات متوسط و پایین جامعه را هدف قرار دادو آنهارا به روز سیاه نشاند.
وارد شدن نیروی کار ارزان در بازار کار در نتیجه ی ایجاد اتحادیه اروپا و پناهنده شدن ملیونها مهاجر به کشور های اروپایی در نتیجه راه اندازی جنگهای غارتگرانه سردمداران سرمایه داری در کنار آنکه سرمایه داران بزرگ را فربه تر کرد، بیکاری را افزایش داد و باعث کاهش درآمد، پایان رفتن سطح زندگی مردم، بزیر خط فقر رفتن نیمی از مردم و افزایش درزهای طبقاتی در کشور های سرمایه داری شد. ودر واقع طرح های لبرال دموکراسی برای رفاه همگانی به شکست انجامید.
وارد شدن میلیونها پناهنده از کشور های اسلامی در نتیجه راه اندازی جنگهای خونین توسط امریکا، انگلیس، اسراییل و سازمانهای استخباراتی غرب و همزمان سرازیر شدن گروه های بنیاد گرا و سلفی به اروپا وامریکا گره دیگری به چالشهای موجود افزود.
ایجاد شبکه های تروریستی از طریق مراکز فرهنگی اسلامی، مساجد ومدارس مذهبی توسط گروه های بنیاد گرایی اسلامی و سلفی بکمک عربستان و شیخ های خلیج در کشورهای اروپایی و پیشبرد تبلیغات تند روانه ی مذهبی، نفرت پراگنی نسبت به غیر مسلمانها، ارزشهای اروپایی و جامعه ی سیکولار اروپا، درین مراکز فرهنگی و مساجد، باعث فوران خشونت مذهبی، ترور، انفجار و انتحار و آدمکشی با مجوز دینی گردید. این مساله اضافه بر تهدید امنیتی، چالشهای فرهنگی را نیز برای اروپا وامریکا بوجود آورد.
در واقع فعالیت گروه های بنیاد گرای اسلامی و سلفی بهانه بدست گروه های راست و افراطی اروپا و امریکا داد، تا تبلغات گسترده ی در مورد مهاجر ستیزی و اسلام هراسی اشاعه دهند و در نتیجه تقابل فرهنگی و ضدیت با مسلمانان مهاجر بیشتر شد و ازین وضع نیروهای چپ و میانه رو و لبرالها زیر فشار جدی قرار گرفتند ومهاجر ستیزی و اسلام ستیزی موضع گروه های راست را تقویت کرد.
بخش سوم
در حالی،که هم چپ و هم لبرال دموکراسی هردو جنبشهای آینده نگر بوده و اند. و نگاه آنها به بهتر شدن زندگی مردم، رفاه اجتماعی، سعادت و خوشبختی مادی و معنوی انسان، یکی از طریق محو طبقات و ختم استثمار فرد از فرد به رفع نیازمندیهای اساسی انسان پرداخته و دیگری از طریق تولید وفور نعمات مادی، رفاه و آسایش همگانی را برای آینده بشر پیش بین بوده واست. طوریکه دیده میشود بدون تغییرات شگرف و اساسی درین تیوریها و پیش فرضیه های جامعه شناختی و تاریخی هردو، بگونه قبلی آن به بن بست رسیده است.
در وضیعت موجود جهانی سازی اقتصاد سرمایه داری و اشاعه نظم نوین جهانی، که صاحبان کمپنی های چند ملیتی ازان سود برده و میبرند و ثروت تولید شده در سطح جهان به جیب تعدادی انگشت شماری از بانکداران، صاحبان بازار بورس، قمارخانه ها، زیرمجموعه های اسلحه سازی، قاچاقبران مواد مخدر، صاحبان فن آوری های اطلاعاتی و رسانه ی و موسسات غول پیکر نفتی میریزد ومردم و اکثریت مطلق جامعه فقیر تر میشوند. آینده نگری هردو تیوری و پیش فرضیه های اقتصادی و اجتماعی آنها، به بن بست رسیده است.
بن بست و نار ضایتی عمومی از فضای موجود در جهان سرمایه داری و بد تر شدن شرایط و وضع زندگی اکثریت قاطع مردم در کشورهای سرمایه داری، نوستالوژی و حرمان رویکرد به گذشته را، برای همه زنده کرده است و مردم بدون اینکه به راهکار جدید و آینده نگری در فضای جدید به قضایا نگاه کنند، به حسرت گذشته گرفتار شده اند و این در واقع گروه های سلفی، راست و محافظه کار و بخصوص راست افراطی را در سکوی بالای موج نارضایتی مردم قرار داده است و رهبری اعتراضات و نارضایتی مردم از وضع موجود، بدست جریانها ی محافظه کار جدید، نیو لبرالیستی و ناسیونالیستهای افراطی، که بازگشت به گذشته ی را در نظر دارند، افتاده است.
قد برافراشتن پوتین و حزب روسیه متحد در روسیه، در واقع همان زنده کردن شکوه روسیه تزاری و دلهره برای ابر قدرت شدن دوباره زمان شوروی فرو پاشیده است، که روسیه خورد ومتلاشی شده در صدد احیایی، نه سیستم گذشته، بلکه شکوه گذشته است. این موج سواری از نارضایتی مردم توسط گروه های راست و ملی گرای افراطی در واقع ازبن بست چپ سنتی ولبرال دموکراسی درهمه کشور های سرمایه داری بوجود آمده است، که این تیوریها با تاکید یکجانبه بر توزیع عادلانه ثروت ویا توزیع عادلانه ی قدرت سیاسی، نتوانستند به نیازهای انسانی در هر دو زمینه پاسخ بگویند.
مطرح شدن حزب استقلال بریتانیا در انتخابات 2015 و پیروزی آن حزب در همه پرسی برای خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا، ظاهر شدن پر قدرت حزب آلترنتیو آلمان در انتخابات 2016، جبهه ملی فرانسه با کسب 21 درصدآراء در مهد ام القراء دموکراسی اروپا، پیروزی حزب راست دموکراتهای سویدن، حزب خلق دنمارک، لیگ شمال در ایتالیا، حزب برای آزادی در هالند، حزب خلق سویس و قدرت گیری ایتلاف نوین فلامایی ها در بلژیک و ...، در واقع همان حضور پرقدرت گروه های راست افراطی در صحنه ی سیاسی در پی موج سواری برای بازگشت دوران گذشته است، که این موج در امریکا توانست، ترمپ را راهی کاخ سفید کند.
حضور پر رنگ پناهنده از کشورهای جهان سومی و بخصوص کشورها و جوامع اسلامی و همینگونه گروه های بنیادگرا و تند رو اسلامی و عمدتن با فرهنگ عقب مانده ی قبیله یی و سنتی و محافظه کار و موضعگیری های تند مذهبی آنها، اضافه بر اینکه صحنه ی رقابت را در بازار کار برای کارگران کشورهای سرمایه داری تنگ میکند، چالش بزرگ فرهنگی را در برابر ارزشهای سرمایه داری وجهان آزاد بوجود آورده و تهدیدی به امنیت روانی وفزیکی مردم بحساب می آید.
بنابرین مردم و بخصوص طبقه کارگر بجای توجه به عوامل اساسی خانه خرابی اکثریت مردم ، که ازجهانی سازی اقتصاد، نظم نوین جهانی، تمرکز همه ثروت تولید شده در دستان عده ی انگشت شمار، تغییر شرایط جهانی در تولید، مناسبات و شیوه ی تولید، گسیل سرمایه به بخش مالی، رونق قمار خانه ها، بازار بورس و خروج سرمایه بمناطق که کار ارزان و سود بیشتر را به همراه دارد، توجه کنند، به ظاهر مساله، که همان مهاجرت است، نگاه میکنند و گروه های راست با شعار های پوپولیستی با تکیه به نارضایتی مردم، خود را در رهبری این نارضایتی قرار داده ومیدهند. در حالیکه پدیده ی مهاجرت بیشتر در انر هژمونی لجام گسیخته ی سرمایه داری برخاسته است، که صدور سرمایه و چاپیدن منابع کشورهای جهان سوم را با جنگ و تروریزم و تولید دخمه های بنیاد گرایی اسلامی هدف گرفته است.
پیروزی دونالد ترمپ در انتخابات ریاست جمهوری امریکا با وجود مخالفت سر سختانه حزب دموکرات، بسیاری از جمهوری خواهان، موضع گیری مخالفانه ی رسانه های جمعی و ارباب رسانه، نهاد های مختلف حقوق بشری و...، بیشتر به این نارضایتی مردم بستگی داشته ودارد.
در واقع مردم خواهان تغییر وضع بودند، که باوجود وعده های بلند پروازنه اوباما در دو دور و تکیه بر اریکه قدرت، انتظارات آنها برآورده نشد و خانم کلینتون هم بانی همان سیاست ها بود و مردم بدیل دیگر نداشتند، که در چهره ی آن تغییر وضع را مشاهده میکردند. اگر در انتخابات سندرز از حزب دموکرات، که باشعار تغییر وضع وارد شده بود، حریف ترمپ میبود، امریکا شاهد پیروزی ترمپ نمی بود، اما سیستم امریکا گنجایش طرح های رادیکال تغییرات بسود طبقات پایین جامعه را ندارد و ازینرو قبل از مردم، خود دموکراتها با هزار نیرنگ، توطیه و دسیسه زیر پای سندرز را خالی کردند، تا بسلامت نظام سرمایه داری انحصاری امریکا آسیب وارد نشود.
چرا دلهره گذشته ترمپ را روی کار آورد؟ ترمپ در واقع با شعار های راست افراطی، تقویت گرایشهای نژاد پرستانه سفید پوستان امریکایی، مهاجرستیزی، تبلیغات اسلام هراسی، توجه به سامان دادن اقتصاد داخلی، بازگشت به عرصه تولید و اشتغال زایی، هزینه نکردن پول مردم در جنگهای بیرونی و...، وارد عرصه ی رقابت انتخاباتی شد، که مردم گذشته شکوهمند خود را در دنبال این شعار ها میدیدند.
امریکایی ها، که از رونق تجارت مواد مخدر، قماربازی میلیارد دالری، هزینه کردن برای جنگ بی پایان کمپنی های فرا ملتی در جهان، سرازیر شدن سود تریلیون دالری بجیب شبکه ی بانکداران، ملیادرهای عرصه ی تکنولوژی و فن آوری اطلاعاتی، تمرکز همه ثروت در دست تعدادی انگشت شمار وهمینطور فقر رو به گسترش، عمیق شدن فاصله وحشتناک طبقاتی، مهاجرت کتلوی، وتهدید فرهنگی و امنتی گروه های بنیاد گرایی اسلامی به خشم آمده اند. به پرسش درست، پاسخ نادرست دادند و این خشم عادلانه در مسیر تامین عدالت براه نیفتاد.
زیرا مردم با توجه به پهره بدلی و تناوب سنتی قدرت بین حزب دموکرات وجمهوریخواه، بدیل دیگر در انتخابات نداشتند، که برای این سرکوفتگی پاسخ مناسب میداد. امریکایی ها این دو حزب را بارها وبارها آزمودند. تناوب و پهره بدلی ها در قدرت وضعیت را بدتر از گذشته میساخت و این سر خوردگی ، مردم رابه هر آنچه رنگ وبوی تغییر را مژده میداد دلبسته میساخت و ترمپ بخشی ازین تغییر را چه بگونه ی راست وافراطی آن بمردم وعده داد.
بحران ساختاری سرمایه داری، که از سال 2008 از بخش مالی و بانکها شروع شد تا کنون اثرات مخرب خودرا بر زندگی و معشیت طبقات تهیدست جامعه ی امریکا حفظ کرده است. 74 درصد تولید ناخالص ملی نصیب یک درصد جامعه میشود، سود انحصارات نسبت به گذشته دوبرابر شده است، سود تریلون دالری اوراق قرضه وبازار بورس نصیب همان یک درصد میشود، انتقال پیوسته ی سرمایه بخارج، انباشت پول در بانکهای خارجی برای فرار مالیاتی،کاهش جدی سرمایه گذاری در بخشهای تولیدی و محدود ماندن اشتغالزایی به بخش خدمات، طبقات و لایه های پایین جامعه را به ورشکستگی کامل کشانده است.
بهره ی نزدیک به صفر بانکها پس انداز های اقشار تهیدست جامعه را از میان برد و تراکم ثروت در د ست چند در صد محدود، طبقه متوسط را از 72 درصد در سال 2001 به 30 درصد در سال 2016 تقلیل داد.نزدیک به 80 در صد مردم پس انداز ندارند. درآمد طبقات متوسط از 42 درصد در مجموع بزیر 20 در صد کاهش یافته است. در چنین شرایطی بود، که مردم خواهان تغییرات جدی شدند. هم دموکراتها و هم جمهوری خواهان کوچکترین کمکی به طبقات پایین جامعه در رفع پیامد بحران نکردند. بنابرین هر شعار در مورد تغییر وضع، با شاد باش مردم مواجه شده ومیشود.
بخش چهارم
اما آیا این سوء استفاده از وضیعت، موج سواری، و پناه بردن به شعار های پوپولیستی توسط ترمپ میتواند واقعن در وضع زندگی مردم تغییر وارد کند؟ پاسخ منفی است.
کم کردن مالیات از صاجبان سرمایه، و چند درصد طبقات بالایی حاکم جامعه ی امریکا، نمیتواند به اشتغالزایی در عرصه های تولیدی کمک کند، تولیدات داخلی را رشد دهد و به تغییر زندگی در دوران تصدی ریاست جمهوری ترمپ بی انجامد. سرمایه دنبال سود بیشتر و ریسک کمتر است، بخش های فنآوری اطلاعاتی، بانکها، بازار بورس وصدور سرمایه بخارج بخاطر کار ارزان و سود بیشتر، سرمایه داران را مجبور به سرمایه گذاری در عرصه های تولیدی در داخل نمیکند. بنابرین تقلیل مالیات نتایج برعکس را در جهت وخامت اوضاع بزیان طبقات تهیدست جامعه رقم خواهد زد.
ترمپ دارایی تیم انتخاباتی است، که بیشتر شان محافظه کاران جدید ونیو لبرالها میباشند و بیشتر در تشکیل حکومت این گروه ها نقش قاطع خواهند داشت و همزمان اکثریت بودن جمهوری خواهان در مجالس سنا و نمایندگان، جز اینکه به وخامت بیشتر اوضاع بزیان اکثریت قاطع جامعه در داخل و افزایش تشنج چند برابر در سطح مناسبات بین المللی بی انجامد، پیآمد دیگری در داخل وبیرون نخواهد داشت و هیچ شانسی برای تغییر مثبت و تحقق شعار های انتخاباتی ترمپ وجود ندارد.
در برخورد با سیاست خارجی نیز همین زیر مجموعه های محافظه کاران جدید و نیو لبرالهای تیم ترمپ، که بسیار بیشتر از دیگران در بازیهای نظم نوین جهانی، جهانی سازی اقتصاد، صدور سرمایه و تسلیحات، ولع بی پایان سلطه و تداوم آقایی بر جهان، ذیدخل اند و تجاوز گری و سرکوب و حذف و برداشتن مخالفان از اهداف اساسی آنهاست، لگام سیاست را بدست خواهند گرفت. سیاست ترامپ مبنی بر ارجحیت دادن به مسایل داخلی وابراز همکاری با دیگران در مناسبات خارجی با چنین تیمی از نیروهای راست فاشیستی به هیچ وجه عملی نیست. سیاست رویا رویی را با چین و روسیه و مخالفین سنتی امریکا افزایش میدهد. همه شعارهای انتخاباتی صرف بحیث شعار باقی میمانند و بجز مصرف انتخاباتی، مصداق عملی ندارند.
در مورد افغانستان نیز چه در سطح مبارزه با گروه های دهشت افگن و تروریست های طالب، حزب اسلامی حکمتیار، القاعده و داعش و...، چی در جابجایی نیروی بیشتر و یا خروج نیروها و یا حکومت داری خوب؟! تغیرات اساسی بوجود نخواهد آمد. تنها ممکن است در صورت به بن بست رسیدن کامل حکومت ضد وحدت ملی غنی، جابجایی در سطح مهره های استخباراتی امریکا عملی شود.
ذوق زدگی روشنفکران! کشور در مورد قاطعیت ترمپ در مبارزه با تروریزم وبنیادگرایی اسلامی و اسلام سیاسی و خشکاندن ریشه های گروه های تروریستی در داخل و بیرون، بیشتر احساسی است تا واقعگرایی. امریکا، انگلیس، اسراییل و بخصوص محافظه کاران جدید هم تیمی ترمپ در پشت سر اسلام سیاسی، بنیاد گرایی اسلامی و سلفی گری از چندین دهه بدینسو قرار داشته و دارند و کشور های حامی تروریزم اسلامی مانند پاکستان، عربستان، قطر، ترکیه و ...، همکار امریکا درین پروژه برای از پا انداختن حریفان و سلطه بر جهان اند. بعید بنظر میرسد امریکا واردوگاه سرمایه داری ازین ابزار مؤثر دست آموز و تربیت شده خود، بر علیه دولتهای مخالف، چپ و جنبشهای ملی و ترقیخواه در کشورهای جهان سوم و بویژه کشورها و جوامع اسلامی استفاده نکند.
بنا برین بجز بردن انتخابات، استفاده از نارضایتی مردم و سمت دهی افکار عامه در راستای آوردن تغییر، ترمپ نمیتواند گامی در جهت بهبود اوضاع داخلی و مناسبات بین المللی بردارد. اما مبارزه برای تغییر با آمدن ترمپ و سر خوردگی از عدم تحقق شعار های انتخاباتی او بگونه جدی ادامه خواهد یافت و تا انتخابات بعدی امریکا موج نارضایتی بیشتر شده و گرایش افکار عمومی به تامین عدالت اجتماعی نیرومند خواهد شد.
آنچه روشن است، مردم هم در اروپا و هم در امریکا با ابراز خشم سرکوفته پاسخ نادرست به پرسش کاملن درست تغییر و عوض شدن شرایط زندگی شان دادند. تغییرات در سطح گسرده مناسبات تولیدی، نیروی کار، فن آوری اطلاعاتی وعوض شدن وضع فرهنگی و اجتماعی، بازگشت به گذشته را ناممکن میسازد.
پاسخ درست به این نارضایتی عمومی آنست، که نه سیاست ها و بازگشت به گذشته توان مقابله با این چالشها را دارند و نه هم تشکیلات سنتی چپ و لبرال دموکراسی برخاسته از اروپای قرن 19و 20 . این هردو اندیشه به بن بست رسیده اند. زیرا آینده نگری هردو نتوانست مطالبات و ضرورتهای آینده را پاسخ بگوید و فاجعه کنونی در واقع پیامد نادرستی پیش فرضیه های مطرح شده توسط هردو میباشد.
لبرال دموکراسی، که توزیع عادلانه قدرت سیاسی را بمردم و آوردن آزادیهای فردی و اجتماعی وحقوق بشر ارمغان آورد، نتوانست رفاه اجتماعی و همگانی را تامین کند و در نبودسیستم توزیع عادلانه ی ثروت تولید شده به طبقات و لایه های پایین جامعه، اکثریت جامعه را از تامین عدالت اجتماعی محروم کرد و پای دمکراسی واقعی را لنگاند.
چپ سنتی با تصاحب مالکیت دولتی بر اقتصاد و تولید، توفیقی در توزیع عادلانه ثروت اقتصادی داشت، اما آزادیهای فردی و اجتماعی را در بند کشید، همه چیز رنگ وبوی یک حزبی بخود گرفت و در عوض توزیع عادلانه قدرت سیاسی بمردم، قدرت را در انحصار یک حزب قرار داد و با دکتاتوری خونین حزبی، گروهی و ایدولوژیک استبداد سیاسی را رقم زد، که با جوهر انسانیت، عدالت و آزادی منافات داشته و دارد.
دموکراسی وقتی ارزش دارد، که در کنارآزادی های فردی و اجتماعی، آزادی اندیشه و بیان، حق انتخاب کردن وانتخاب شدن و رعایت تعریف شده ی حقوق بشر، مردم گرسنه، بی خانه و بی مزد ومعاش نباشند و از آنچه در جامعه تولید میشود و بدست می آید، سهم عادلانه داشته باشند. نیاز انسان بیشتر از آزادی، دموکراسی و رعایت حقوق بشری، دین وآیین، به غذا، سرپناه و درآمد برای ادامه حیات است. هیچ دموکراسی تا این نیاز ها را بر طرف نکند، نمیتواند شرایط پایدار برای توسعه اقتصادی و آهنگ موزون رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی را تضمین کند.
بنابرین دموکراسی واقعی بردو پایه استوار است، توزیع عادلانه ثروت اقتصادی و توزیع عادلانه قدرت سیاسی بمردم. تا این هردو در کنار هم رعایت و احترام نشوند، جامعه نه به عدالت میرسد، نه به دموکراسی، نه به آزادی، نه به ثبات سیاسی و اجتماعی.
بدینسان برای پیشآهنگی و سمت دهی اعتراضات مردم و پاسخ درست در برابر پرسش درست، به ساختار سیاسی و تشکیلات چپ و دموکراتیک نیاز است، که هم به توزیع عادلانه قدرت سیاسی برای تمثیل حق اراده سیاسی آزاد و واقعی مردم در پروسه های سیاسی و کارزارهای انتخاباتی و اداره ی امور جامعه پابندی و التزام عملی داشته باشد و هم به توزیع عادلانه ی ثروت اقتصادی به همه ی مردم . در غیر آن تغییر بدون رهبری یک نیروی واقعی چپ ودموکراتیک افتادن از سرابی به سراب دیگر است.
پایان
عالم
17 نومبر 2016


شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۵

تمامیت خواهی در تقابل با مقوله ی روشنفکری


انجنیر عالم 

تمامیت خواهی در تقابل با مقوله ی روشنفکری


کم و بیش یک قرن از عمرجنبشهای روشنفکری درکشور میگذرد، اما تا هنوز بیشتر روشنفکران و بخصوص آنهاییکه رزق ومقامشان از جانب حاکمیتهای سیاسی ــ قومی تامین و تضمین گشته ومیگردد، دید و نگرش ملی نسبت به مسایل سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، هویتی و اجتماعی در سطح کشور نداشته وندارند. یکی از عوامل اصلی ریشه نگرفتن باور و اعتقاد ملی نسبت به مسایل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و هویتی در کشور، وابستگی روشنفکران جامعه ی حاکم به باورها، تفکر و فرهنگ قبیلوی است، که سیادت طلبی و تمامیت خواهی بر محور قوم و قبیله بازده و پیامد اصلی آنست. در تفکر وفرهنگ قبیله یی تصاحب حاکمیت سیاسی بمثابه ی ننگ قومی وقبیلوی بحساب میآید، نه حق همه ی شهروندان کشور که با اراده مستقیم خود، آنرا انتخاب کنند.

دید قبیله یی و پابندی به سنت ها، فرهنگ و تفکر قبیلوی بر خلاف مفهوم و مقوله ی روشنفکر درقشر و طیف سیاسی جامعه ی حاکم، مسلط است و روشنفکر! با بار قبیله یی و قومی بجایی اینکه راه ها و درهای بسته را بسوی عدالت، برابری، برادری، همبستگی ملی، تقویت فرهنگ سیاسی و مدنی و همکاری همه جوامع واقوام برای برپایی حاکمیت سیاسی با شرکت همه ی اقوام، ایجادفرهنگ ملی، سامان دادن به اقتصاد ملی و تعمیم ارزشهای واقعن ملی، بروی مردم و نسل جدید کشور بگشاید، هر روز در پی تحمیل ارزشهای قبیلوی وقومی خود بجای ارزشهای ملی است و هدف از تصاحب حاکمیت سیاسی را، نه خدمت گذاری برای مردم، بل برای تامین سلطه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی بر دیگران میداند.

کاربرد اصطلاح روشنفکر در جامعه ی « افغانی» بر خلاف مفهوم و اساس کار روشنفکر در دنیای متمدن امروز، بیک مشت افراد گرفتار در بند ناف سنتهای قبیله یی، اطلاق میگردد، که بجز سیادت قومی، و خلاصه کردن تمام نمادها و نمود های ملی در قوم وقبیله خود و تلاش برای استحاله سایر جوامع واقوام ،در یک هویت و فرهنگ نهایت عقب مانده ی قبیلوی، زیر نام «پشتونولی» کار دیگری نداشته و ندارد.

بباور این روشنفکران؟! اگر کسی هویت، تاریخ، فرهنگ و ارزشهای اجتماعی خود را در جوار ارزشهای قومی و قبیله یی آنها برای یک فرایند ملی مشترک، مطرح کرد و یا مشارکت سیاسی و تقسیم قدرت و زدودن انحصار قدرت سیاسی ــ قومی را از زیر بنای حاکمیت سیاسی بمیان کشید، و یا سیاست لر و بر خواهی و جابجایی پشتونهای پاکستان را در محلات زیست سایر جوامع واقوام نقد کرد، در زمره « پشتون دشمنه عناصر» ، خاین ملی، تجزیه طلب، ضد وحدت ملی و ضد منافع ملی بحساب می آید. در واقع این روشنفکران مفاهیم وحدت ملی، منافع ملی، قدرت ملی، حاکمیت ملی و...، در قالب سمبولها ی قومی وقبیله یی درآورده اند، که باید بجای نماد های ملی پرستیده شوند.

اینگونه روشنفکر مآبی واقعن مضحک است، کسی که بجامعه شهروندی، برابری، برادری در بین جوامع واقوام، عدالت سیاسی، عدالت اجتماعی و دموکراسی ایمان ندارد و کسی که تعین زمامدار و مسؤلین سیاسی و اداری را حق مردم نمیداند و به اراده سیاسی و دموکراتیک مردم و دخالت آنهادر شکل دهی قانون، نهاد های سیاسی و اداری کشور اعتقاد ندارد و کسی که به حذف هویت، فرهنگ، تاریخ و ارزشهای اجتماعی بخش بزرگی از مردم افغانستان باور دارد، چی رابطه ی با روشنفکر دارد؟

 گروه های فاشیستی، که زیر نام حزب و تشکیلات « روشنفکری » خزیده اند، باید بدانندکه با جازدنهای انقلابی و اکت واداهای ترقیخواهی بوزینه وار؟! اما ایمان قبیلوی و تابو سازی سمبولهای قومی بجای سمبولهای ملی و نپذیرفتن ارزشهای فرهنگی، اجتماعی هویتی و تاریخی دیگرانی، که نام هموطن را بر آنها گذاشته اید، هیچگاه روشنفکر بوجود نمی آید. ایمان به قوم قبیله و خود محوری قومی، تمامیت خواهی وسیادت طلبی اجتماعی و پیشبرد سیاست حذف ، جز فاشیزم قومی وتباری، بازده دیگری ندارد.

روشنفکری که بخاطر خود محوری اجتماعی و انحصار قدرت سیاسی، صوبه داران انگلیسی، مزدوران و غلامان حلقه بگوش امریکا، انگلیس، پاکستان، عربستان و...، به صفت رهبر، پیشوای فکری وسیاسی و مقتدای اجتماعی خود بخاطر دلبستگی به انحصار قدرت انتخاب کرده و میکند، ازین مساله غافل است، که وقتی حاکمیت انحصاری شد، قبل از همه باید تحمیق، جهالت، تقویت باورها و سنتهای خرافی فرهنگ قبیلوی، مبنای رابطه روشنفکر را با جامعه مورد حمایتش تشکیل بدهد.

روشنفکری؟! که با جوامع واقوام یک کشور در ضدیت و مقابله قرار داشته باشد و از راه اندازی جنگ خونین قومی برای انحصار قدرت سیاسی ــ قومی حمایت کند، ناگزیر است از مفکوره ی تبعیض و برتری جویی اجتماعی در فرهنگ سیاسی خود دفاع کند. روشنفکر تمامیت خواه، مثل شاه مستبد زمانی به قهرمان جنگ اجتماعی خود با جوامع دیگر تبدیل میشود، که جامعه مورد نظرش را واقعن بدشمن جوامع و اقوام دیگر تبدیل کند.

برای پیروزی این روشنفکر،با « بینش مترقی » یا « اخوت اسلامی » ، جامعه مورد نظر باید همیش چوب سوخت جنگهای اجتماعی و ممثل بد ترین فرهنگ قبیلوی باشد. به همین علت است، که قدرت سیاسی انحصار میشود و اما در طی قرون متمادی اندکترین نشانه ی از تکامل نهاد های فرهنگی مدنی، سیاسی و اجتماعی در متن فرهنگ قبیله ی، روحیه ی دشمنی با دیگران و موروثی دانستن قدرت بملاحظه نمیرسد. این تبعیت از فرهنگ قبیلوی است، که با دلسوزی! تمام، زمینه های تکامل مدنی و فرهنگی جامعه را برای قدرت سیاسی یک قشر عظمت طلب قربانی میکند.

خصومت ملی، نفاق اجتماعی و جنگ قومی، در واقع ازبی اعتقادی گروهای فاشیستی برای پذیرش عدالت سیاسی و اجتماعی در ساختار حاکمیت سیاسی، تقسیم متوازن قدرت وایجاد حاکمیت فراگیر ملی، منشاء گرفته و محصول فرهنگ قبیلوی و راهکار سیاسی نهادهای تمامیت خواه در کشور است.

همه شاهد اند وشاهدیم، که پیشبردسیاست لر و بر خواهی روشنفکران! جامعه برادرپشتون و داشتن حس تعلق بیشتر سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و هویتی این روشنفکران! با پشتونهای پاکستان، بسیار بیشتر از تعلق آنها در موارد بالا با جوامع واقوام غیر پشتون هموطن شان در داخل افغانستان بوده و میباشد. این در حالی است، که پشتونهای پاکستان در یک جغرافیه سیاسی با پشتونهای افغانستان قرار ندارند و آنها در مقدرات مشترک ملی، سیاسی، وحدت ملی، منافع ملی، حاکمیت ملی، نوامیس ملی، دفاع از استقلال و تمامیت ارضی و...، با مردم افغانستان شریک و انباز نیستند و تنها برادران لر و بر ما در یک حوزه ای زبانی و فرهنگی مشترکاتی دارند، که همه ی جوامع و اقوام افغانستان در بیرون از مرزهای سیاسی و جغرافیایی این کشور، چنین مشترکاتی دارند.

حاکمیتهای سیاسی پشتون تبار در کشور از آغاز تشکیل اولین حاکمیت متمرکز مرکزی بدست امیر عبدالرحمان تا این زمان، بیشتر از جوامع غیر پشتون این کشور، به پشتونهای پاکستان امتیاز داده اند. اقداماتی مانند ترکه و تقسیم و حراج مالکیت مردم به پشتونهای پاکستان، توزیع صد ها ملیون دالر از بودجه ی فقیر ترین و گدا ترین مردم دنیا به آنها، آموزش و پرورش هزاران تن از دانشجویان و دانش آموزان پشتون تبار پاکستان بجای ازبک، بلوچ، پشه یی، تاجیک، ترکمن، هزاره ، نورستانی و...، بمصرف مردم افغانستان در داخل و خارج، حمایت از هجوم کوچی های پشتون پاکستان که تمام هست وبود کشور ومردم را بکمک حامیان سیاسی قومی شان درین سوی مرزمیچاپند، پذیرایی گرم آنها در مهمانخانه حکومتی، استفاده از ابزار لر و بر در بازیهای سیاسی و جنگهای قومی، معادله قدرت و تصاحب حاکمیت سیاسی، حمایت از فعالیت های ادبی و هنری آنها، حمایت استخباراتی و پولی از نهاد های سیاسی جامعه پشتون پاکستان و ...، مواردی اند، که راز ورمز های رویکردحاکمیت سیاسی ــ قومی را در مورد برادری سکه و عطف توجه به پشتونهای پاکستان و گزینش سیاست اندری، با جوامع واقوام غیر پشتون افغانستان، بخوبی نشان میدهد.

پیامد وبازده این سیاست دوستی در بیرون بخاطر تعلق زبان و تبار و دشمنی در داخل با هم میهنانی، که در تمام مقدرات ملی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی، جنگ وصلح، دفاع از کشور، سرزمین، نوامیس ملی، حفظ استقلال با جامعه برادر پشتون افغانستان شریک بوده و همینطور به حیث تبعه ی حاکمان سیاسی ــ قومی اینکشور، که از درخت و حیوان و سر انسان و دار ندار شان برای تهیه ی مخارج سرکوب خود شان مالیه پرداخته و ازین رژیمهای ضد ملی، حمایت کرده اند، بدون هیچ شک وشبه حس همبستگی ملی، پا گرفتن روحیه ملی و زمینه ی ایجاد نماد ها و نمود های ملی، وحدت ملی و ملت شدن را در درون کشور خشکانده است.

این در حالی است، که تاجیکان و در بسیاری موارد هزاره ها تعلق فرهنگی وزبانی با ایران و تاجیکستان دارند، ازبکها با ازبکستان، ترکمنها با ترکمنستان، بلوچ ها با پاکستان و ایران، همینگونه اقوام پشه یی و نورستانی با پاکستان و در واقع کتله اساسی تمام جوامع واقوام ساکن کشور، در بیرون از مرز قرار دارد.

آیا پشتونهای افغانستان و از جمله روشنفکران جامعه ی برادر پشتون، تحمل عین روابطی را که خود در سطوح مختلف با پشتونهای پاکستان ایجاد کرده اند، برای سایر جوامع و اقوام کشور در بیرون از مرزها دارند؟ به هیچصورت. این روشنفکران؟! حتا استفاده از واژه های زبان مادری را برای پارسی زبانهای افغانستان استعمار فرهنگی؟! ایران میدانند. بر جبین هرجنبش عدالت خواهی و برابری خواهی هموطنان خود برچسپ وابستگی به بیرون میزنند. رابطه مذهبی و فرهنگی وزبانی را در حکم وابستگی استخباراتی و عمال بیگانه؟! به خورد مردم میدهند. در حالیکه تمامی زعمای پشتون تبار ما جز نوکری برای بیگانگان کاری دیگری درین کشور نکرده و نمیکنند، اما دارنده القاب ملی مشر، بابا، غازی، شهید، تولواک و...، بوده ومیباشند.

از این همه سخاوت و حاتم بخشی به پشتونهای پاکستان، مردم افغانستان چه بدست آوردند؟ نزدیک به چهاردهه است، که مردم و کشور از دوسوی مرز دیورند و بیشتر بوسیله ی پشتونهای پاکستان به حمام خون بدل شده است. تمام شبکه های تروریستی و بنیاد گرایی و مرگ آفرینان مزدور استخبارات قدرتهای جهانی در همین تالابها ومردابها تربیه، پرورش و لانه کرده اند و روزانه با صدها حمله تروریستی مردم را قتل عام و کشور را به ویرانه تبدیل کرده اند.

پشتونهای پاکستان با استفاده از حمایت داخلی همتباران خود، محلات زیست سایر جوامع و اقوام را مورد حملات خونین تروریستی قرار میدهند و بیشترین امکانات جنگی و لوژستیکی را از دولت افغانستان بدست میآورند. هزاران تروریست، بدلایل قومی بدون هیچگونه محاکمه ی عادلانه از زندانها رها میشوند و دوباره به صف آدمکشان و باند های تروریستی می پیوندند. جنگ کشور ها وقدرتهای خارجی از طریق همین پادوهای دو سوی مرز در کشور به پیش برده شده و در واقع خون مردم افغانستان برای منافع کشورهای دیگر از طریق اینها جاری است.

رویکرد این روشنفکران قومی وقبیله یی برای تک قومی ساختن تمام عرصه های زندگی جمعی جوامع و اقوام، در تضاد کامل با شکل گیری پروسه های وحدت ملی، روحیه ملی، همبستگی ملی، احساس هموطنی، برادری، اخوت اسلامی، احساس مشترک ملی و ملت سازی در کشور قرار دارد. تا به این سیاست لر و بر خواهی پایان ندهیم، تا زمانیکه تمام راهکار های ملی وسیاسی از درون دوکشور و دوجغرافیایی سیاسی بر افغانستان تاثیر بگذارند و بازیهای سیاسی وقومی برای حذف سایر اقوام از درون وبیرون پایان نگیرد و تازمانیکه به سیاست و حاکمیت بمنزله ی ننگ قومی نگاه شود، چیزی بعنوان پروسه ملی درین کشور بمیان نمی آید.

روشنفکران پشتون تبار واقعن اگر میخواهند از راهکارهای قومی در عر صه های مختلف به ملی سازی پروسه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی گذار کنند، تنها« لر» را در مناسبات و روابط سیاسی، اجتماعی وفرهنگی با جوامع مختلف برادر کشور مطمح نظر اساسی قرار دهند و با«بر » میتوانند مانند سایر جوامع واقوام افغانستان روابط فرهنگی و زبانی داشته باشند. پیش درآمد همه پروسه های ملی از ختم انحصار قدرت سیاسی تک قومی آغاز میشود. باید فرهنگ، تاریخ، هویت، ارزشهای اجتماعی تمام جوامع واقوام در هویت ملی، فرهنگ ملی، تاریخ و ارزشهای اجتماعی در سطح ملی تبارز یابند و در تمامی عرصه ها حضور سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه چند قومی کشور بازتاب روشن داده شود.

بدون هیچ شک وشبه جوامع ومردمی که با مقوله های عدالت سیاسی و حق تعیین سر نوشت ملی خود بیگانه باشند، نمیتوانند در تحت هیچنوع حاکمیت سیاسی و حاکم شدن روحیه تمرکز خشن و بیروکراتیک قدرت در دست یکی از جوامع، از چنگال بردگی ملی و استبداد سیاسی و قومی در امان بمانند.

میراث دیگر این حاکمیتهای سیاسی و روشنفکران! قومگرا وقبیله محور در مبارزه سیاسی، اتکا به نیروهای خارجی است. کشور از امیر عبدالرحمن بدینسو با حاکمیت سیاسی دست نشانده خارجی اداره میشود و درین سرزمین طی دوسده اخیر، مردم با قدرت سیاسی دست نشانده خارجی روبرو بوده واند.

هر حرکت سیاسی که بر پایه استخباراتی و اتکا به قدرتها و کشور ها خارجی شکل بیگیرد، ناگزیر منافع ملی خود را قربان منافع اهداف و سیاستهایی نماید، که قدرتهای خارجی حاضر به سرمایه گذاری برای آنها باشند. رقابتهای منطقوی و بین المللی از طریق مزدوران شان در افغانستان، از سالیان درازی بدینسو خون مردم افغانستان را جاری ساخته است. با بردگی سیاسی، ایدولوژیک و مذهبی برای کشورهای بیگانه و حاکم بودن سنت ضد ملی وابستگی به اجانب برای بدست آوردن پشتوانه نظامی و اقتصادی کشورهابی خارجی برای پیشبرد جنگ قومی و انحصار قدرت، نمیتوان ملتی را صاحب حق تعیین سرنوشت ملی و سیاسی آن ساخت و درکشور و در میان مردم همبستگی ملی را بوجود آورد.

بردگی ملی مردم افغانستان، نمیتواند مجزا از عمل سیاسی اقشار عظمت طلب، گروهای فاشیستی و تمامیت خواه و حاکمیت قومی دست نشانده خارجی تلقی شود، که زیر نام انحصار قدرت سیاسی در شکل گوناگون رژیمهای سیاسی از سلطنت مطلقه، جمهوری ارستو کراتیک، جمهوری دموکراتیک، امارت اسلامی، دولت جمهوری اسلامی و حکومت وحدت ملی، اراده سیاسی و ملی مردم افغانستان را برای قدرتها ی خارجی به حراج گذاشته اند و تنها نفعی که در برابر این باجدادن چند سره برده اند، انحصار قدرت و تحمیل سلطه ی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و هویتی تک قومی بر دیگران است.

حمایت قدرتهای خارجی برای ایجاد دولت دست نشانده قومی وقبیله یی در کشور و همزمان تقویت نهاد های قبیلوی و تحکیم مناسبات فرهنگ قبیلوی مانند جرگه بازی، برگذاری جلسات قبایلی در خفا و دور از چشم مردم ، چسپیدن به راهکارهای مشروعیت سنتی و قبیلوی میراثی؟! همه وهمه سبب شده است تا تمام زمینه ها برای دموکراسی، مردمسالاری، ایجاد جامعه شهروندی و رویکردهای مدنی برای برپایی حاکمیت سیاسی، اقتصاد ملی و اعتلای فرهنگ ملی بخشکند و جامعه هرازگاهی در مسیر حرکت قهقرایی بیفتد.

اولین قربانی حاکمیت دست نشانده با انحصار قدرت قومی، دموکراسی و مردم سالاری است که عده ی را بخاطر تعلق شان به قوم خاص و داشتن رابطه ی استخباراتی با قدرتهای خارجی، در محور قدرت قرار میدهد ودیگران را به زواید سیاست و تاریخ تبدیل میکند و این راهکار سنتی در واقع به مانع اساسی در راه دخالت همه مردم در قدرت سیاسی و اداره ی امور جامعه تبدیل شده است.

زمامداران دست نشانده حیثیت قاتل با چهره خودی را برای مردم ما داشته اند. مردم بارها متجاوزین خارجی را بزانو در آوردند، ولی زمامداران دست نشانده و مزدور بهتر از انگلیس، روس، امریکا، پاکستان،عربستان و...، منافع ملی و استعماری این کشور هارا تامین کردند ومنافع ملی مردم افغانستان قربانی منافع و اهداف منطقه یی این کشور هاشد و مردم پس از هر بار پیروزی نظامی باز هم شکست سیاسی خوردند.

در فشانی روشنفکران قومی و قبیله یی در مورد منافع ملی، وحدت ملی، دموکراسی و...، در واقع عوضی گرفتن منافع قومی بجای منافع ملی مردم افغانستان است و هیچ مبنای قانونی، حقوقی، قانونی و عملی در کشور نداشته است. رژیمی که سراپایش بخاطر باجگیری قبیلوی و قومی در خدمت بیگانگان است، از تامین کدام منافع ملی برای مردم حرف میزند؟

 رژیمی که نه استقلال ملی دارد، نه حاکمیت ملی ، نه هم میتواند بنیانگذار یک مشی سیاسی ــ ایدولوژیک و فرهنگی در منطقه باشد و نه قادر است برقابت اقتصادی در بازار فروش منطقه بپردازد و خود با اقتصاد دلالی و مارکیت فروش بودن برای کشورهای منطقه تبدیل شده است، دنبال کدام و چه منافع ملی است؟

 با پایگاه سازی کشور برای کشور های منطقه و قدرتهای بزرگ، حاکمیت دست نشانده و روشنفکران قومی وقبیله یی دنباله رو آن، ناگزیر اند، نه تنها از آزادی و استقلال کشور بگذرند، بلکه از هرگونه منافع ملی کشور نیز چشم بپوشند و این باج دادن چند سره به سازمانهای استخباراتی جهانی، تنها عایدی که برای این حاکمیتها و روشنفکران! دارد، غالب شدن در جنگ قومی وتشدید نفاق اجتماعی برای تمدید این وابستگی است.

انحصار قدرت سیاسی بنام یک جامعه هیچگونه منافع ملی را برای کشور در پی ندارد، منافع ملی بعد از تامین وحدت ملی بوجود می آید و وحدت ملی بدون احترام به اراده سیاسی و مشارکت عادلانه ی سیاسی هریک از جوامع و اقوام افغانستان در قدرت سیاسی امکان پذیر نیست. وحدت ملی مستقیمن از دخالت عادلانه ای مردم در قدرت و تامین دموکراسی و توزیع واقعی و عمومی قدرت در بین تمام جوامع و اقوام افغانستان بوجود می آید.

رژیم سیاسی بر پایه مناسبات تک قومی به هیچصورت نمیتواند حرکت بسوی وحدت ملی را آغاز کند، رژیمی که ممثل اراده سیاسی و اجتماعی همه بخشهای جامعه نباشد و آشکارا در صدد حذف جوامع غیر پشتون از موزاییک قومی افغانستان بر آمده باشد، خود به عامل اساسی در برابر وحدت ملی مبدل میشود و بطور آشکار عامل از بین رفتن وحدت ملی جوامع چند قومی و چند فرهنگی افغانستان است.

برای حفظ منافع دو جانبه گروه های فاشیستی و کشور های حامی شان، چه فرق میکند، که درین سرزمین جوی خون جاری باشد و با فاقد شدن مردم از حق حاکمیت، به ذلالتی نیز برسند، که در کنار فقر کمر شکن و محروم شدن از هرگونه تحرک ملی، قربانی منافع کشور های کوچک و بزرگ شوند.

تمام تجارب جنگهای ایدولوژِیک، مذهبی و قومی بر محور منافع کشور های دیگر درین سرزمین، به اثبات رسانده است، که هر حرکت سیاسی و فکری با وابستگی بخارج، از خط منافع ملی مردم بیرون شده و اراده بیگانگان را ولو تحت شعارهای بلند بالای ایدولوژیک، مذهبی و غیر مذهبی، دموکراسی و مردم سالاری نیز بیان گردد بر سر نوشت مردم تحمیل کرده و از قربانی شدن اراده ملی و افتادن مردم در کام بردگی ملی نمیواند جلوگیری کند. مهمترین دست آورد مداخله دیگران بشکل پشتوانه رزیمها، گروه ها و احزاب سیاسی، نابود شدن روحیه ملی در درون خود این رژیمها و جریانهای سیاسی است.

چنین وابستگی دوامدار نهاد ها وگروه های سیاسی و روشنفکران به بیرون برای پیرزوی در منازعات قومی و سیاسی، تا کنون باعث آن گردیده است تا هیچگاه حاکمیت ملی، تمامیت ارضی و خود ارادیت ملی مردم افغانستان بگونه ی مستقل تمثیل نشود و رویکرد حاکمیت های سیاسی در جنگ قومی با پشتوانه خارجی، باعث تمدید هرچه بیشتر این وضیعت برای سالیان طولانی گردیده است و کشور را به منطقه خیز دولتها و کشورهای رقیب برای همیشه تبدیل خواهد کرد.

بردگی برای بیگانگان و سیاست مزدور منشانه برای منافع کشور های خارجی از چند سده تا کنون سبب شده که هیچ تغییری در روابط قبیلوی و سیاسی کشور بوجود نیاید و در بیشتر از صد سال نه شیوه ای سیاسی دشمنان خارجی افغانستان تغیر کرده است و نه روحیه دست نشانده شدن گروه های روشنفکری انحصار طلب داخلی.

وسیله قرار گرفتن روشنفکران چپ اندیش دیروز که به جهان وطنی و توده های زحمتکش باور داشتند، در دست گروه های فاشیستی زیر رهبری مستقیم سرمایه سالاری جهانی، در واقع این گروه هارا به عناصری تبدیل کرده است، که هم به اعتقادات ایدولوژیک شان عقبگرد کرده اند وهم ایمان شان را نسبت به عدالت و مسایل روشنفکری از دست دادند. این عقب گرایی ایدولوژیک بخط فاشیستی و وسیله قرار گرفتن در جنگهای خود محوری اجتماعی برای انحصار قدرت سیاسی، فرجام ننگینی را برای روشنفکران مزدور پاکستان و نوکران امریکا و انگلیس رقم خواهد زد.

پروژه های فاشیستی کرزی ــ احمدزی، در واقع برای یک قومی ساختن کشور مطرح شده اند، که دران تمام گروه های سیادت طلب و گرایشات فاشیستی برای تصفیه های هولناک قومی ومذهبی و سیاسی جوامع و اقوام غیر پشتون، گرد آمده اند. آیا آرمان انقلابیون دوران ساز مدافع زحمتکشان همین بود؟ چسپیدن بقدرت برای منافع شخصی، گروهی، حزبی، سیاسی وقومی دور از هرگونه تعبیر و تفسیر مبانی روشنگری و روشنفکری است. این روشنفکران باید بدانند، که شرکت در جنگ قومی برای تمامیت خواهی و خود محوری اجتماعی و حذف جوامع واقوام از پروسه های سیاسی، فرهنگ سازی و ملت سازی، بار دیگر محکومیت تاریخی ابدی را نصیب این انقلابیون سرخ وسبز دیروز خواهد ساخت.

غنی مانند سلفش از امیر عبد الرحمان تا کرزی هدف از بدست گرفتن قدرت را جز اقتدار مطلقه ی و غصب حق حاکمیت از مردم، دیگر باوری برای زمامداری مشروع بر یک ملت ندارد. رهبری خصومتهای قومی در شرایط کنونی از حلقه گرایشات فاشیستی غنی آب میخورد و کشور های منطقه و بیرونی نیز دران نقش دارند.

هیچ کشور خارجی بدون مقصد و گرفتن تعهدات دو جانبه برضای خدا غنی را کمک نمیکند. غنی مانند امیر عبد الرحمان، مجبور است در برابر حفظ سلطه قومی، مانند سلفش بخاک فروشی و میهن فروشی ادامه دهد و بخواستهای نا عادلانه و تجاوز گرانه قدرتهای خارجی و کشور های منطقه مانند پاکستان، عربستان، ترکیه و دیگران تمکین کند، منافع این کشور هارا برسمیت بشناسد و وجود سازمانهای استخباراتی و پادوهای داخلی این کشور هارا نیزنادیده بیگیرد.

تاریخ استبداد سیاسی ــ قومی این افتخار را دارد، که 30 میلیون نفوس کشور را به عقب مانده ترین، فقیر ترین و گدا ترین مردم دنیا تبدیل کند. تیم فاشیستی غنی فاسدترین نظام مافیایی دنیا را بر کشور تحمیل کرده است و علت اصلی این تراژیدی خونین و خانه بر انداز، انحصار قدرت سیاسی ــ قومی با حمایت خارجی و تسلط فرهنگ قبیلوی بر تمامی نهاد های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بوده و میباشد.

پایان

 عالم

10 نومبر 2014