شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۹

حرفهایی در مورد مذاکرات صلح افغانستان در دوحه - قطر:

 

حرفهایی در مورد مذاکرات صلح افغانستان در دوحه:

=============================
بلی، پایان هر جنگی صلح است. یک سال مذاکره آسان تر و کم هزینه تر از یک روز جنگ است.
اینکه بعد از چهاردهه جنگ های خونین مردم افغانستان (البته مردم، نه مافیای جنگ سالار) نه تنها خسته از جنگ اند بلکه از جنگ نفرت دارند و کشور به صلح ضرورت دارد؛ جای شک و بحث ندارد.
این هم کاملا درست است که صلح میان نیروهایی مطرح است که باهم جنگیده اند. ولی در دو حالت صلح ممکن است: یا یک طرف جنگ شکست بخورد و یا جنگ به بن بست برسد. بن بست جنگ هردو طرف را وادار به مذاکره و در نهایت به تفاهم و صلح مجبور می سازد.
جنگ کنونی افغانستان اولا که یک جنگ نیابتی است هم با جنگ های داخلی و هم جنگ میان کشورها متفاوت است و زمینه های متفاوت حل خود را می طلبند. من نمیخواهم و نمیتوانم درین جا وارد این بحث مغلق در بخش استراتیژیک تیوری امنیت بین المللی شوم.
فقط میخواهم به عرض برسانم که مذاکرات دوحه تحت نام مذاکرات "بین الافغانی" نواقص و احتمالا نتایج ذیل را خواهد داشت :
1- این مذاکرات بین الافغانی نیست؛ اگر معیار افغان بودن مطابق قانون اساسی تابعیت افغانستان را داشتن باشد. این مذاکرات بین القبیلوی است؛ یا در نهایت بین القومی.
2- مذاکره میان دو جناح جنگی یعنی طالب و ضد طالب نیست. بلکه این مذاکرات بیشتر به مذاکرات درون طالبی میماند تا عکس آن. مگر آنانیکه گردانندگان اصلی این سناریو اند؛ از رئیس تیم مذاکره کننده گرفته تا منشی مذاکرات و سنخگوی تیم مذاکره کننده به شمول اکثریت اعضای تیم ( جای وحرمت سه خانم وسه، چهار تن از مردان عضو تیم مذاکره کننده کابل محفوظ باشد) و مرجع ایکه آنها در ارگ کابل هدایت میگیرند؛ در گذشته و تا کنون از حواریون و طرفداران طالبان نبوده اند؟ اگر برخیها شکلا به نمایندگی از جناح ها یا شخصیتهای ضد طالبانی هم وجود دارند؛ برای رنگارنگی محفل اند، نه برای تصمیم گیری.
3- طالبان یک جنبش ملی و یا دینی برخواسته از متن جامعه افغانستان نیست بلکه وابسطه به استخبارات پاکستان وتحت حمایت برخی کشورهای خلیج و ایالات متحده است. جنگ ایشان نیز، نه جنگ آزادی خواهانه بلکه یک جنگ نیابتی است. امریکا هم ارگ کابل را زیر فرمان دارد و هم طالبان را. یعنی این مذاکرات میان دو گروپ ناراضی باهمدیگر است نه دشمن همدیگر. کشوریا کشورهای به اصطلاح لابیگر یا حمایت گر ضد طالبان درین مذاکرات وجود ندارد. در بهترین حالت شاید بتوان این مذاکرات را نوعی میانجی گری برای صلح میان ارگ کابل ونظامیان پاکستانی قبول کرد.
4 – این را نیز از یاد نبریم که جنگ در افغانستان نه تنها نیابتی است بلکه دلایل داخلی، منطقوی و جهانی نیز دارد.
5- امریکا نمیخواهد افغانستان را ترک نماید، بلکه با آوردن طالبان منحیث متحد خود و پاکستان، افغانستان را به پایگاه دایمی (لطفا توافقنامه دوحه میان طالبان و ایالات متحده را با دقت بخوانید) خود تبدیل خواهد کرد. ولی بنظر من در فرجام راهی جز برچیدن تمام پایگاههای خود و ترک کامل افغانستان ندارد؛ چون در طولانی مدت به یک جنگ آزادیبخش مردم افغانستان و مخالفت اکثریت کشورهای همجوارافغانستان؛ قدرتهای منطقوی و بین المللی مواجه خواهد شد.
6- جنگ در افغانستان بیشتر ازهر چیز دیگر در بعد اقتصادی آن جنگ تریاک ومنابع زیر زمینی افغانستان است. این جنگ منبع بزرگ عایداتی برای مافیای مواد مخدر و معادن درسطح داخلی و بین المللی است. درست است که مردم ما ازجنگ خسته شده اند ولی جنگ افروزان خسته نیستند. جنگ افروزان و مافیای داخلی وبین المللی سالانه به تریلیونها دالر ازمدرک جنگ در افغانستان عاید دارند.ازین که بگذریم، حتی برای برخی از سربازان فقیر(درهردو جانب جنگ) جنگ وسیلهء امرار معاش و زندگی روزمره شده است. مگر سربازان حکومتی و طالبان بخاطر ایدیالهای عقیدتی خود میجنگند یا برای معاش ماهانه؟
- بلی مذاکره وصلح میان نیروهای متخاصم مطرح است نه دوستان و متحدین؛ ولی ازیاد نبریم که رسیدن به صلح نیز ازخود شرایطی دارد. یکی ازین شرایط این است که دو جناح مخالف نقاط مشترک استرایژیک یا ارزشی داشته باشند؛ تا بخاطر آن اهداف یا آرمانها وارزشهای بزرگ ازمنافع کوچک و مقطعوی خود بگذرند. آیا چنین ارزشهای مشترک میان طالبان و ضد طالبان وجود دارد؟ بنظر من امکان صلح میان "طالبان ارگ نشین و طالبان قطر نشین" وجود دارد، چون ارزشهای مشترک قبیلوی انها را پیوند میدهد؛ ولی میان طالبان و پیکرهء اصلی جریان مقاومت قبلی، نیروهای ملی و ترقی پسند (پشتون و غیر پشتون)، زنان، اکثریت مطلق مردمان غیر پشتون کشورمردمان شهرنشنین چه پشتون و چه غیر پشتون و در مجموع همهء آن نسل ایکه از حکومت قبلی طالبان تجربه دارند و نسل ایکه درطی بیست سال اخیر بزرگ شده اند؛ همه با طالبان ناسازگار خواهند بود.
- با طالیان صلح ممکن است بشرط آنکه از این سه خصیصهء خود گذشته باشند:
الف- وابستگی استخباراتی بخصوص با استخبارات پاکستان.
ب- بدویت قبیلوی
ج- بنیادگرایی افراطی مذهبی
برای تامین صلح باید عوامل داخلی، منطقوی و بین المللی جنگ نیز برچید شوند. این عوامل کدامها اند:
- به سیاست غیر عادلانه داخلی(تبعیض قومی، مذهبی، جنسیتی و منطقوی) پایان داده شود
- سیاست خارجی مستقل و متوازن گردد. تا زمانیکه افغانستان مالک سیاست خارجی خود نگردیده، پایگاه کشورهای خارجی در آن موجود باشد و به سیاست دشمنی با همسایگان خود پایان ندهد، جنگ ادامه خواهد داشت. یعنی تا آن زمان که " پاکستان از حمایت طالبان، عربها از تمویل ایشان و امریکا و انگلیس از رهبری سیاسی طالبان دست نکشند؛ جنگ ختم نخواهد شد".
- همه کشورهای ذیدخل(کشورهای همسایه، کشورهای قدرتمند منطقه وجهان) وذینفع در افغانستان، باید در پروسه صلح افغانستان توافق ونقش لازم خود را داشته باشند.
- تغییر در ساختار اداری کشور- ساختار اداری کنونی کشور که یک ادارهء مطلقه مرکزی است باید نامتمرکز شود و صلاحیت های لازم قانونی به محلات داده شود؛ تا محلات بتوانند رهبران محلی خود را انتخاب و مشکلات خود را درمحل حل کنند. اگر مردم در ولایت یا ولایاتی طالبان را برگزیدند؛ بگذار طالبان در آن جا ها حکومت کنند.
- قطع کامل کشت و قاچاق مواد مخدر و پایان دادن به اقتصاد تریاکی.
و اما در مذاکرات کنونی دوحه:
- طالبان دارای تیم یک دست اند ولی برعکس تیم حکومت کابل بنابرناگزیری تیم یک دست نیست. اکثریت اعضای این تیم دولتی وابسطه به ارگ و شخص اشرف غنی احمدزی اند. با آنکه گفته میشود که رهبری مذاکرات صلح بدست شورای عالی صلح و داکتر عبدالله است؛ ولی در عمل اکثریت اعضای تیم مذاکره کنندهء دولت بخصوص رئیس هیآت مذاکره کننده (آقای ستانکزی)، منشی و سخنگوی تیم هرسه از وابستگان آقای احمدزی اند، نه تحت ادارهء داکترعبدالله عبدالله. جمع کوچکتری از نمایندگان از نیروهای مخالف دیروزی و امروزی طالبان نمایندگی میکنند.
- احتمالا نتایج این مذاکرات باید شبیه "مذاکرات بن" 2001 خواهد بود. تشکیل حکومت موقت، دورهء انتقالی و...با این تفاوت که درین دور مذاکرات رهبری هردو جناح مذاکره کننده از یک قوم اند و هردو از یک جای رهبری میشوند.
- میان دو تیم اختلافات کلان فکری وجود دارد. یکی ازشورای حل و عقد و امارت اسلامی سخن میگوید و دیگری از انتخابات وجمهوریت.
ولی درآخر کار تصمیم گیرنده آنانی اند که هر دو جانب را تمویل و تجهیز کرده اند و میکنند. از سخنان صریح و حتی اهانت بارنمایدهء امریکا (آقای خلیلزاد) و وزارت خارجه امریکا معلوم است که آنها نه به اجازه کسی به افغانستان آمده اند و در بودن و رفتن خود از افغانستان نیز به اجازه و مشورهء کسی نیازی ندارند.
- بنظر میرسد که آقای خلیلزاد کوشش دارد تا قبل از شروع انتخابات امریکا، مذاکرات دوحه نتایجی به بار بیارد، تا تیم ترامپ بتواند از آن استفادهء انتخاباتی نماید. اگر بنابر هردلیلی تا آنزمان توافقی حاصل نشود؛ بعد انتخابات امریکا تغییرات جدی یی در سیاستهای امریکا در قبال افغانستان کمتر متصور خواهد بود.
- نتایج مذاکرات در بهترین حالت آن نمیتواند چیزی جز یک حکومت ائتلافی برهبری طالبان باشد؛ که در کمترین وقت به حاکمیت مطلقهء طالبانی تبدیل خواهد شد. چون طالبان به اتحاد با مخالفین خود، تقسیم قدرت، انتخابات و رای مردم باورمند نیستند.
ولی حکومت طالبانی به مخالفت گستردهء اکثریت مردم افغانستان (اقوام غیر پشتون بشمول پشتونهای شهر نشین، روشنفکران، زنان، نسلی که تجربهء حاکمیت قبلی طالبان را دارد و نسلیکه درین بیست سال اخیر بزرگ شده اند.) مواجه خواهد شد و در نتیجه جنگ ختم نخواهد شد بلکه جنگ خونین تر و طولانی تری را بر افغانستان و افغانستانیان تحمیل خواهد شد.
امریکا بخاطر حفظ منافع جیوپولیتیکی و جیو استراتیژیکی خود در منطقه به حضور نظامی در افغانستان نیاز دارد و تا هرزمانیکه برایش میسر باشد در افغانستان حضور خواهد داشت. اگر صلح و ثبات به افغانستان برگردد؛ امریکا دیگر بهانه یی برای حضور خود در افغانستان نخواهد داشت.
سخن پایانی اینکه: من به رسیدن به نتیجه مثبتی از مذاکرات دوحه که رهبری اصلی آن در دست آقای زلمی خلیلزاد است؛ خوشبین نیستم. این مذاکرات بیشتر مصرف انتخاباتی برای امریکا دارد تا تکانه یی باشد برای صلح و ثبات در افغانستان.
آرزو دارم تفسیر من نادرست باشد و مذاکرات قطر زمینه ساز صلح دایمی در افغانستان گردد. یاهو!
****
نوت: این نوشته در اصل به پاسخ سوالهای مسنجری یک دوست تهیه شده بود. حالا خواستم باهمه دوستان از طریق رخنامه (فیسبوک) ام آنرا شریک بسازم.



دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۹

گره اصلی صلح در کجا است؟

انجنیرمحمد عالم جمال


گره اصلی صلح در کجا است؟

از مدتی است که رسانه ها ونوشته های فیسبوکی دوستان به مساله صلح معطوف شده است. کسی بر میکانیزم صلح انتقاد دارد، عده ای بر ترکیب هیات گفتگو کننده، تعدادی هم بر ترکیب اجتماعی شورای عالی مصالحه و...؛ اما مساله بر سر اینست، که نه حاکمیت قومی وقبیله یی احمدزی دنبال صلح است و نه این دستگاه اغواکنندۀ شورای عالی مصالحه برای صلح طراحی شده است و چشم انداز صلح را باید در جای دیگر جستجو کرد.

برگرداندن طالبان به قدرت سیاسی زیر نام صلح، صرف اتحاد دوباره برای حفظ واستحکام انحصار قدرت به گونه ای قومی است. چیزی که مضمون اساسی تاریخ حاکمیت سیاسی سده های پسین را در برهه های مختلف گاهی با نرمخویی و زمانی بادرشتخویی ساخته و استبداد قومی وسیاسی را رقم زده است. صلح زمانی محقق میشود، که توام با آزادی، عدالت، انسان گرایی، دموکراسی، عرفیگرایی و عدالت سیاسی باشد. در کشوری با چند گانگی فرهنگی، تباری،اجتماعی وقومی نمیتوان بدون مشارکت سیاسی عادلانه جوامع واقوام برادر در قدرت، رفع کامل انحصار قدرت و ختم غایله ای تبعیض تاریخی در برابر جوامع واقوام غیر پشتون به صلح رسید. صلح باید راه را برای پیشرفت اجتماعی، فرهنگی، توسعه علوم انسانی، جامعه شهروندی، رفاه اجتماعی واقتصادی وحرکت تکاملی رو به جلو جامعه باز کند؛ اما تجربه ای بیست سال حاکمیتهای کرزی واحمدزی با پیشکاری خلیل زاد در مقابل استقرارصلح واقعی در کشور قرار داشته است؛ چی رسد به اینکه امارت تروریستی، فاشیستی وقرون وسطایی طالبان در قالب اجیران جنگی پاکستان وامریکا به عنوان یک نیروی که ماموریتش جنگ است، هم به آن اضافه شود.

طوریکه همه میدانند ومیدانیم حاکمیتهای وابستۀ کرزی واحمدزی در دو دهه زیر رهبری مستقیم خلیل زاد بیشتر تلاش شان در راستای دوباره سازی وتقویت طالبان مبذول شده است، تا از این راه مخالفان سیاسی و به تعبیر خودشان دشمنان اجتماعی و یا به بیان روشن جریانهای سیاسی غیر پشتون را از دوسمت وسو مورد حمله قرار دهند وحذف کنند. این تیم توانست با صرف هزینه ای بزرگ از پولهای باد آورده ای کمکهای جهانی و رهایی بیش از سی هزار طالب از زندانها در دفعات مختلف وجلب سخاوت تسلیحاتی قدرتهای خارجی، طالبان را بیش از گذشته تقویت کند. تمام نیروهای مسلح مقاومت مخالف طالبان خلع سلاح شدند و به جای آنها نیروهای طالبان که از زندانها رها شدند، ذریعه ای رژیم مسلح شده و توسط امریکا و انگلیس در محلات زیست غیر پشتونها جابجا شدند. در واقع جریانهای سیاسی همسو با تغییرات سیاسی را خلع سلاح کردند و سلاح آنها را به دست طالبان دادند. در تمام این مدت بخش بزرگ حکومت های وابسته کرزی واحمدزی در نقش ستون پنجمی طالبان عمل کرد وزمینه را در شهر ها، محلات و پایتخت برای ترور شخصیتهای سیاسی، فرماندهان نظامی، چهره های میانه رو مذهبی، شخصیتهای اجتماعی با نفوذ، انفجار، انتحار وتصفیه های خونین سیاسی توسط طالبان فراهم کرد. پیامد این اقدامات مشترک دوسویه با حمایت پاکستان، طالبان را در موضع برتر نظامی وسیاسی قرار داد و با یک نمایش ودرامه سیاسی آنهارا به میز مذاکره با امریکایی برگرداندند وچانه زنی بر سر ترکه میراث قومی آغاز شد.

هدف پروژه صلح! در واقع برگرداندن طالبان به محور قدرت به زور لشکر حشری، قومی وقبیله یی با حمایت خارجی است ودرین پروژه تکنوکراتهای پشتون تبار که تعهد به سیاستها واعتقادات فاشیستی دارند، ممکن است در راس امارت طالبان قرار داده شوند. بیشتر از اینکه نام این پروژه را صلح بگذاریم، یک پروژه اتحاد قومی است و جابجایی طالبان به عنوان مرجعیت سیاسی در اصل بازگشت به همان تصفیه ها ونسل کشی های گذشته است و با حاکمیت این گروه هیچگاهی صلح برنمیگردد. این آزمایش در گذشته فاجعه آفریده است و هنوز حافظه تاریخی مردم نسل کشی های قومی، تباری، مذهبی و پیشبرد سیاست سرزمینهای سوخته را به یاد دارد.

البته درین پروژه همانطوریکه میدانیم از آغاز تعدادی از تیکه داران قومی را زیر نام رهبران سیاسی! با دادن رشوه ای سیاسی وپولی به خدمت گرفته اند، تا ذریعه ای این آدمهای کرایی سلطه سیاسی یک قوم بردیگران را تحکیم وتوسعه بدهند و پروژه های فاشیستی را زیر نام صلح با مقاومت کمتر عملی کنند.همین دلقکهای سیاسی امروز نیز نقش جاده صاف کن را در پروژه استقرار صلح در شورای عالی مصالحه؟! به عهده گرفته اند؛ اما مهره اصلی این پروژه فاشیستی زیر نام مخالف واپوزیسیون و...، عبدالله ـ عبدالله است. او با پیشبرد پروژه های سیاسی به ظاهر اپوزیسیون چی قبل از کنفرانس بن، چی در آستانه کنفرانس وچی پس از آن مهره کلیدی گرایشهای فاشیستی در درون جریانهای سیاسی غیر پشتون بوده است، که ماموریت خود را در فروپاشی و شکست سیاسی جبهه مقاومت، جمعیت اسلامی، شکستهای سیاسی پیاپی نیروهای سیاسی غیر پشتون در پروسه های سیاسی و کارزارهای انتخاباتی واخیرا پروژه صلح قومی به خوبی ایفا کرده است. عبدالله برای برگشتاندن طالبان واتحاد قومی به همه ای برنامه ها وشعارهای انتخاباتی پشت کرد، سوگند خورد وباز شکست، با معامله گری با احمدزی زمینه شکست سیاسی نیروهای مقاومت را فراهم کرد وحالا تمامی موانع را از سر راه اتحاد قومی زیر نام صلح برداشته است.

تشکیلات عریض وطویل که عبدالله زیر نام شورای عالی صلح به عنوان رهبر! آن گماشته شده است، صرف یک دستگاه سمبولیک برای فریب دادن مردم وفرونشاندن اعتراضات مدنی وسیاسی در برابر بازگشت طالبان، اتحاد قومی وخارج کردن غیر خودیها از رده حاکمیت وقدرت حتی به شکل نمادین آن است. این دستگاه فرمایشی هیچ نقشی در تامین صلح ندارد. در واقع پروژه است که راه برای تبدیل شدن کشور به صوبه ای پاکستان و حاکمیت دست نشانده ای یک قومی پاکستان در کابل هموارمیکند. هدف از اقدامات مشترک امریکا وپاکستان، تبدیل کردن کشور به حریم خلوت پاکستان وعقبه استراتیژیک آن کشور میباشد؛ مگر اینکه یک مقاومت با برنامه، مدنی، سیاسی ـ نظامی، وسیع در کشور در برابر آن شکل بیگیرد. پروژه صلح یک پروژه پاکستانی ـ امریکایی است، که در آن سرنوشت کشور ما به دست پاکستان سپرده میشود ودیگران در آن نقشی ندارند.

بسیاری از دوستان به جای گفتگو با طالبان، پیشبرد مذاکرات مستقیم با پاکستان را راه آوردن صلح در کشور میانند. مگر حاکمیتهای مختلف از داود خان تاکنون این راه را آموزده اند وپیامد آن به مداخله بیشتر پاکستان منجر شده است. پاکستان هیچگاه دست از مداخله در امور افغانستان بر نمی دارد، مگر اینکه واداشته شود وآن زمانی است، که حکومت گران قومی افغانستان بر اصل منافع ملی برگردند. سرفصل گره زدن منافع ملی هم پیشبرد پروسه های دموکراسی و تامین عدالت سیاسی در کشور است و آن اینکه باید حکومت دموکراتیک برخاسته از اراده سیاسی آزادمردم بر پایه مشارکت سیاسی عادلانه تمامی جوامع و اقوام برادر شکل بگیرد. ساختار قدرت از حکومت های قومی به یک حاکمیت ملی ودموکراتیک گذار کند و پاکستان نتواند جنگ نیابتی اش را به وسیله یک قوم ویا یک گروه سیاسی علیه مردم افغانستان تحمیل کند ودر عین حال حکومت ملی بتواند اتحاد های منطقه یی را علیه پاکستان شکل بدهد.

پاکستان منافع ملی اش را در افغانستان بر دوپایه بنا نهاده است: حاکمیت دست نشانده قوم پشتون در کابل، تا بتواند افغانستان را از طریق پشتونهای پاکستان در شکل صوبه و کنفدریشن ضم پاکستان بسازد؛ مساله دوم حمایت از بنیاد گرایی اسلامی و اسلام سیاسی است، تا از طریق این گروه ها فشار را بر هندوستان در رقابتهای منطقه یی بر سر کشمیر افزایش بدهد. در کنار حفظ منافع اقتصادی، استفاده از موقعیت مهم استراتیزیک افغانستان برای صادرات کالا ودستبرد به معادن افغانستان توسط پاکستان، همین دو اصل منافع تعریف شده پاکستان در افغانستان ومسبب اصلی مداخله آنکشور است، که ایده ای ایجاد پاکستان بزرگ را میسازد. مقاومت در برابر پاکستان بدون پیش گرفتن راه دموکرتیک ساختن قدرت، مشارکت عادلانه سیاسی، وسیع ساختن قاعده ای اجتماعی حاکمیت سیاسی که منجر به اتحاد وهمبستگی ملی شود و زمینه های مداخله ای پاکستان را کاهش دهد، راه دیگری ندارد. ودر عین زمان یک حاکمیت بتواند با سیاست فعال مبتنی بر منافع ملی شامل اتحاد های شود، که مداخله پاکستان را کمرنگ بسازد. راه صلح افغانستان میتواند از همین راه بگذرد.

 


جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۹

تاریخ «قوم افغان» را با تاریخ «کشور افغانستان» مخلوط نکنیم!

دکتور لعلزاد



تاریخ «قوم افغان» را با تاریخ «کشور افغانستان» مخلوط نکنیم!

وقتی از کشور افغانستان صحبت می کنیم: چرا همه کاسه و کوزه را بر سر قوم «افغان» می شکنیم و آنها را ملامت می کنیم؟ چرا از «۱۷۴۷» شروع کرده و بعد چند فحش و دشنام نثار احمد شاه ابدالی و اولاده ای او می کنیم (چون تبلیغ نموده اند که احمد شاه ابدالی موسس کشور افغانستان است)؟ چرا فقط افغان ها را جاسوس و مزدور خارجی ها دانسته و بار ملامتی و بی مسئولیتی خود را بالای افغان ها و خارجی ها می اندازیم؟

در حالیکه به گواهی تمام اسناد تاریخی، احمد خان ابدالی، پسرش (تیمورشاه) و نواسه هایش (شاه زمان، شاه محمود و شاه شجاع) خود را شاهان «خراسان» نامیده اند (و آرزو داشتند که روزی شاه «ایران» شوند). چنانچه در تاریخ های «احمد شاهی، ۱۷۷۳» و «حسین شاهی، ۱۷۹۸» حتی واژه «افغانستان» وجود ندارد و شاه شجاع نیز تاریخ «واقعات، ۱۸۳۵» خود را به «مورخان خراسان» اهدا کرده است. اما آن جغرافیا با جغرافیای افغانستان امروزی تفاوت فاحش دارد.

امپراتوری درانی پس از نیم قرن تجزیه می شود (سال های ۱۸۰۰): حکومت های محلی/ولایتی مستقل و نیمه مستقل در شمال هندوکش (بدخشان، قطغن و بلخ) و جنوب آن (کابل، قندهار و هرات) وجود داشته و یا ایجاد می شود (چنانچه کافرستان هرگز تابع هیچ حکومتی نبوده است). سپس، این سرزمین ها با پیشروی هند برتانیوی و روسیه تزاری و در جریان «بازی بزرگ» در بین دو امپراتوری به «منطقه حایل» در بین آنها تبدیل می شود تا با یکدیگر شاخ به شاخ نشوند (پیش از آن، این سرزمین ها از اوایل سده ۱۶ تا نیمه سده ۱۸ یعنی حدود ۲۵۰ سال در دست امپراتوری های صفویان، مغولان هند و شیبانیان تقسیم بوده است)؛ تا اینکه برتانیه عبدالرحمن را در ۱۸۸۰ از بخارا/روسیه درخواست نموده و او را در راس «دولت حایل» در کابل می گمارند (Buffer State) و حتی قندهار و هرات را برایش نمی دهد (شمال هندوکش خود مختار است)! اما عبدالرحمن یا این «مرد آهنین» شهامت و جسارت خود را در جریان عمل نشان داده، تمام حاکمان و قدرت های محلی را با زور و شمشیر سرکوب نموده و حاکمیت سراسری ایجاد می کند {همان است که برتانیه و روسیه، مرز های این «منطقه/دولت حایل» را خط کشی نموده و عبدالرحمن را به حیث پادشاه «افغانستان» به رسمیت می شناسند که در امور داخلی آزاد بوده و در امور خارجی تابع سیاست برتانیه است؛ تا اینکه در زمان امان الله در ۱۹۱۹ مستقل می شود. باید متوجه بود که امیرحبیب الله در سراج التواریخ کاتب هزاره در ۱۹۱۳، پادشاه افغانستان (جنوب هندوکش) و ترکستان (شمال هندوکش) نامیده می شود؛ یعنی نام «افغانستان» فقط در زمان امان الله «نام عمومی کشور» می شود!

لذا وقتی از کشور «افغانستان» صحبت می کنیم، بهتر است از عبدالرحمن (۱۸۸۰ - ۱۹۰۱) و یا امان الله (۱۹۱۹ - ۱۹۲۹) شروع کنیم؛ چون مرز های کشوری بنام «افغانستان» در زمان عبدالرحمن تعیین گردیده و استقلال آن در زمان امان الله حاصل شده است. پیش از آن کشوری به این نام در تاریخ منطقه و با این مرز ها در جغرافیای سیاسی جهان وجود نداشته و تمام حاکمان و امرای محلی/ولایتی حتی در معاهده با خارجی ها حاکمان مناطق یا ولایات شان نامیده شده اند (چنانچه برتانیه با شاه شجاع در ۱۸۰۹ بنام «شاه کابل»، با کامران در ۱۸۳۹ بنام «شاه هرات» و با دوست محمد در ۱۸۵۵ و ۱۸۵۷ بنام های «والی کابل» و «حاکم کابل» معاهده کابل امضا کرده است).

پس از ایجاد «کشور افغانستان» (در زمان عبدالرحمن) برای اولین بار مفکوره برتری خواهی قومی-زبانی توسط محمود طرزی در زمان امیرحبیب الله (پسر عبدالرحمن) مطرح گردیده، در زمان امان الله (نواسه عبدالرحمن) با صدور فرمان «نظامنامه ناقلین بسمت قطغن» جنبه عملی پوشیده و در زمان نادرشاه (با ایجاد «انجمن ادبی کابل» و نوشتن مقاله های «افغانستان و نگاهی به تاریخ آن» و «تاریخچه مختصر افغانستان» توسط میرغلام محمد غبار) و پسرش ظاهرشاه (با ایجاد «پشتو تولنه» و «انجمن تاریخ» و رسمی/ملی سازی زبان پشتو) و در رقابت با فرهنگ/زبان پارسی و کشور ایران به گونه بی پیشینه ای در صدد افغان سازی، پشتون سازی و پشتو سازی تاریخ، هویت و فرهنگ/زبان تمام اقوام بنام «قوم افغان» و «کشور افغانستان» می شوند. از همین جاست که «پته خزانه» ها ساخته می شود، «ملالی» ها ایجاد می شود، نام های مناطق تاریخی تغییر داده می شود، پیشینه قوم افغان به تاریخ هرودوت (پکتیا و پکتیکا) و کتیبه های ساسانی (آ-بگانه یا آ-پگان) برده شده و برای «کشور افغانستان» تاریخ پنج هزار سالۀ جعلی ساخته می شود!

در حالیکه فرهنگ و زبان پارسی در درازنای یک هزار سال و در دوره احمد خان ابدالی (و پیش از آن حتی در دربار های مغولان هند، صفویان ایران، شیبانیان بخارا و حتی عثمانیان اناتولی/ترکیه) تا زمان نادرشاه/ظاهرشاه فرهنگ و زبان دربار، سیاست، تجارت و ادبیات بوده است و تمام شاعران و ادیبان قوم افغان (به شمول خوشحال ختک، رحمن بابا وغیره) و سایر اقوام (اقبال لاهوری، غالب کشمیری وغیره) با داشتن فرهنگ و زبان پارسی افتخار کرده، با آن بالیده و با آن سروده و سراییده اند.

بنابرآن وقتی از «کشور افغانستان» صحبت می کنیم، بهتر است از عبدالرحمن یا امان الله شروع کنیم؛ نه از احمد شاه ابدالی و یا أولاده ای او (چون آن ها حتی واژه «افغانستان» را در تاریخ های خود ذکر نکرده اند). ما نباید تاریخ به قدرت رسیدن «قوم افغان» را منشای ایجاد «کشور افغانستان» بدانیم؛ درغیرآن باید به هوتکی ها، سوری ها و لودی ها برسیم! اما وقتی در باره «قوم افغان» صحبت می کنیم، می توان از هوتکی ها، سوری ها، لودی ها وغیره نیز سخن گفت و تاریخ آنها را در نهایت به تاریخ «قوم افغان» ربط داد، اما نه به تاریخ «کشور افغانستان» (چون آنها بنام «افغان» مشهور شده اند، در حالیکه اسناد و شواهد تاریخی نشان می دهد که آنها و تعداد زیادی از قبایلی که امروز به زبان افغانی/پشتو سخن می گویند، منشای افغانی نداشته و صرف زبان شان افغانی/پشتو شده است. هوتکی ها منشای مغولی/ترکی داشته و سوری/لودی ها منشای تاجیکی دارند). لذا ما نباید تاریخ به قدرت رسیدن اقوامی بنام «افغان» را با تاریخ کشوری بنام «افغانستان» و یا تاریخ «قوم افغان» را با تاریخ «کشور افغانستان» مخلوط کنیم (اشتباهاتی که غبار در «افغانستان در مسیر تاریخ»، فرهنگ در «افغانستان در پنج قرن اخیر» و حتی محتاط در «تاریخ تحلیلی افغانستان» مرتکب شده اند. یعنی تاریخ «قوم افغان» را با تاریخ «کشور افغانستان» و یا برعکس آن مخلوط کرده اند)!

از طرف دیگر از سال های ۱۸۰۰ بدینسو بازیگران اصلی و اساسی در سیاست و حاکمیت این سرزمین ها و در ارتباط با خارجی ها (به ویژه در جنوب هندوکش) فقط «سرداران افغان» بوده اند. یعنی تنها «سرداران افغان» بودند که برای حاکمیت در کابل، کندهار و هرات با یکدیگر و یا با خارجی ها جنگیده و در مناسبات با شاهان پارس/ایران، هند برتانوی و حتی روسیه تزاری/شوروی در ارتباط بوده و با یکدیگر رقابت نموده اند. در حالیکه سایر اقوام (تاجیک ها، هزاره ها، اوزبیک ها وغیره) مثل امروز در رکاب آنها قرار داشته؛ نقش سربازان، اجیران و مزدوران آنها را بازی نموده و ادعای مالکیت، کسب قدرت، زعامت و حاکمیت نکرده اند (به استثنای دو دوره کوتاه حبیب الله کلکانی و مسعود/ربانی).

پس تا زمانی که «ما» جرات و شهامت ادعای مالکیت، زعامت و حاکمیت در سرزمین های خود را نداشته؛ در رکاب افغان ها قرار داشته و در سربازی، مزدوری و کسب مقام معاونیت با یکدیگر رقابت کنیم، نباید قوم افغان را ملامت نماییم! به ویژه تعدادی از دوستان ما که ادعای رهبری و دانشمندی نیز دارند، بار ملامتی و بیکارگی خود را به گردن افغان ها و غربی ها انداخته و ادعا می کنند که غربی ها «طرفدار افغان ها» و «دشمن تاجیک ها و سایر اقوام» اند. آنها برای توجیه این ادعای خود، تهمت و بهتان دیگری نیز بر افغان ها بسته می کنند که گویا فقط افغان ها جاسوسان و مزدوران خوبی برای خارجی ها بوده اند و سایر اقوام جاسوسی و مزدوری را یاد ندارند! در حالیکه همین رهبران و بزرگان ما در دهه های آخر نشان دادند که در جاسوسی و مزدوری به افغان ها (مزدور مزدور!) سر یکدیگر را می شکنانند، چه رسد در جاسوسی و مزدوری به خارجی ها (اگر برای شان میسر شود)!




جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۹

افغانستان به کجا میرود؟




افغانستان به کجا میرود؟

(غیر متمرکزسازی قدرت یگانه گزینه!)
===========
با اعلان نتاییج تقلبی انتخابات و امضای تفاهم نامه میان طالبان و ایالات متحده امریکا، افغانستان وارد یک مرحلهء بسیار حساس و بحرانی در تاریخ خود شده است. همین اکنون کشورعملا دارای سه حکومت است.
اگر این بحران با تدبیر مدیریت نشود؛ عواقب خطرناکی چون جنگ طولانی داخلی و حتی پارچه، پارچه شدن کشور را در پی خواهد داشت.
من درین نوشته کوتاه تصمیم ارزیابی کامل و تحقیقی ازین بحران را ندارم؛ فقط میخواهم برخی نظریات خود درین باره را با دوستان و حتی سیاستگران داخل کشور شریک سازم. شاید برایشان خالی از مفدیت نباشد.
*****
رهبری قدرت سیاسی به معنای مدیریت منابعی است که در آن نظام موجود است.
افغانستان منحیث یک کشور(رانتی)همیشه وابسته به کمک های خارجی بوده است.
کشورهای کمک کننده (مهاجم) نیزهرگز نخواستند تا در بخش زیزبنایی (تولید، زراعت و صنعت) کمک  و سرمایه گذاری کنند؛ تا روزی افغانستان از نظر اقتصادی به پای خود ایستاده شود.
دولت سازی مسلما بر بنیادهای اقتصادی ضرورت دارد. زمانیکه بیش از نود فیصد بودجه یک دولت به کمکهای خارجی وابسطه باشد چگونه رهبران آن میتوانند تصامیم مستقلانه بگیرند؟ میگویند که " آنکه نان دهد، فرمان دهد"!. متاسفانه این حقیقت کشور ماست و نظم جهانی کنونی بخصوص بعد ختم جنگ سرد نیزبرهمین بنیاد استواراست. رهبران خوب در کشورهای فقیر و در حال انکشاف انانی اند، که این حقایق را بدانند و با خردمندی و تدبیراز امکانات بین المللی برای اهداف ملی خود استفاده برند، نه با تملق و مزدوری.
برعکس تفکرات عامه، اساس مشکل کنونی کشوربر بنیاد تقسیم مقامات و پست های دولتی نیست؛ بلکه بر سرنحوهء ملت- دولت سازی در کشور است.
یک گروه متشکل از تمامیت خواهان معتقد به تیوری ملت – دولت سازی از طریق همسان سازی و حذف (ملت سازی بر بنیاد تیوری اضمحلال) و انحصار و مرکزیت مطلق قدرت سیاسی اند و در مقابل گروه دیگری معتقد به همگرایی فرهنگ ها و اقوام، نظام پارلمانی، تقسیم قدرت و ایجاد پست صدارت، انتخابی شدن همه ارگانهای مرکزی و محلی قدرت دولتی واشتراک عادلانه همه اقوام افغانستان در حاکمیت وحتی فدرالی شدن سیستم اداره (ملت سازی بر بنیاد تیوری همگرایی) اند.
  یکی از ناصواب ترین کارهاییکه در زمان دحکومت آقای کرزی صورت گرفت این است که او و تیمش به قانون اساسی کشور دستبرد زدند و سیستم عنعنوی صدارتی را که از زمانه های شاهی تا ختم حکومت دولت اسلامی به رهبری شهید استاد برهان الدین ربانی در کشور جاری بود، را با کاپی گیری از ایالات متحده به سیستم متمرکز و مطلقهء ریاستی تعویض نمودند. غافل ازآنکه ایالات متحده دارای سیستم اداره فدرال است ودر انجا تقسیم قدرت میان ایالات و دولت مرکزی برمبنای قانون استوار است.
بنیاد دموکراسی، برانتخابات آزاد و تشکیل احزاب سیاسی که بتوانند از کتله های مختلف مردم نمایندگی کنند استوار است؛ ولی طی هژده سال حکومت تحت الحمایه غرب و امریکا، رهبران این حکومت از تشکیل احزاب سراسری جلوگیری کردند و بیش از صد حزبی که تا اکنون ایجاد شده اکثرآ از نفوذ قابل ملاحظه در میان مردم برخوردارنبوده و احزاب ملی محسوب نمیشوند.
تجربه هژده سال گویای این حقیقت است که سیستم مطلقه ریاستی که صلاحیتهای رئیس جمهور بیشتر از یک امپراطور است، برای افغانستان کارآمد نیست.
چهاردورانتخابات نشان داد که تمامیت خواهان هرگز به اراده و رای مردم تمکین نمیکنند. درین انتخابات بخصوص در دور سوم و چهارم انتخابات ریاست جمهوری به دموکراسی و رآی مردم سیلی محکمی زده شد. برنده ها بازنده و بازندگان برنده اعلام شدند. مسلما هر کسی که یک روز هم با سیاست سروکار داشته باشد؛ میداند که چنین تصامیمی در حیطهء صلاحیت روسای کمیسیونهای انتخاباتی نبوده و بدون اجازه تمویل کنندگان خارجی بخصوص ایالات متحده ممکن نیست. 
قراریکه معلوم میشود رهبری ایالات متحده امریکاهنوزهم درک درست از واقعیتهای جامعهءافغانستان ندارند و بیشتر تصامیم خود را از 2001 تا اکنون با مشورهء تیم امریکاییهای افغان تبار و در رآس آقای خلیلزاد گرفته اند/ میگیرند؛ که این تیم متاسفانه در قضایای افغانستان خود یک طرف مشکل سازقضیه اند.
*****
افغانستان یک کشور استثنایی و برخی واقعیتهای آن چنین اند:
1- افغانستان کشور(منطقه) حایل
افغانستان بالاثر توافق دو امپراطوری بزرگ قرن هژده ( روسیه و بریتانیا) منحیث یک کشور یا منطقه هایل ایجاد گردید.
2- در افغانستان پروسه ملت سازی تکوین نیافته است. در تاریخ کشور دو، سه بارموقعیتها و فرصت هایی پیش آمد که میشد، بسوی ملت سازی پیش رفت؛ ولی متاسفانه آن فرصتها به هدر رفت.
3- افغانستان کشوراقلیتهای قومی
هیچ قومی اکثریت نیست.حتی کشورهای فدراسیونی و کانفدراسیونی چون بلجیم، سویس و بریتانیا هم، چنین نیستند و در هر یکی ازین کشورها یکی ازاتنی های باشنده اکثریت نفوس آن کشورها را می سازند.
با تاسف ما تا کنون احصائیه گیری دقیق نفوس خود راهم نداریم.
4- افغانستان کشور پاره اقوام
بدنه اصلی اکثراقوام بزرگ افغانستان در بیرون از کشور زندگی دارند؛ مثلا ازبیکها، بلوچها، پشتونها، تاجیکها، ترکمنها و برخی دیگر.
این خصوصیت درهیچ کشور دیگر دنیا وجود ندارد.
در کشوری با این خصوصیات هرگز حاکمیت تک قومی ممکن نیست
آنانیکه به تحمیل حاکمیت "قوم خودی" می اندیشند؛ در فرجام باعث ازهم پاشیدگی وحتی تجزیهء کشور خواهند شد.
برای حفظ این جغرافیه (نه بیشتر و نه کمتراز آنچه بمیراث مانده) به دوعامل اساسی نیاز است:
الف- سیاست خارجی متوازن و معقول
افغانستان باید به ستاتوس حایل، بیطرفی وغیر نظامی بودن خود برگردد.
ب- سیاست داخلی عادلانه: عدالت بدون دموکراسی، تقسیم ثروت و قدرت میان اتنیها و مناطق، مرکز و محلات کشور و در نهایت رسیدن به حق شهروندی ممکن نیست.
برای سیدن به عدالت و ساختن "دولت- ملت"، تامین دموکراسی و حق شهروندی و جلوگیری از هم پاشیدگی و تجزیه، در کشوری با خصوصیات افغانستان، به نظر من در فرجام:

راهی جز غیر متمرکزسازی قدرت وایجاد نظام جمهوری پارلمانی با سیستم ادارهء دموکراتیک فدرالی وجود ندارد.
ولی برای برون رفت از حالت بحرانی کنونی (یک پایتخت، دو حکومت)لازم است تا نتاییج انتخابات که در تقلبی بودن آن هیچ شکی نیست؛ باطل اعلان گردد و یک حکومت همه شمول متشکل از هردو تیم و سایر تیمهای انتخاباتی و شخصیت های موثر کشور تشکیل گردد. رهبری چنین دولتی باید به یک شخص ثالث وغیر وابسته به تیمهای انتخاباتی کنونی سپرده شود و بعدا پروسهء صلح و انتخابات تحت رهبری چنین دولتی صورت گیرد.


یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۸

منشورآشتی ملی



دکتور نجیب الله مسیر
منشورآشتی ملی
سازش میان نیروهای سیاسی، مردم ودولت
تکامل پیچیده وغم انگیز بشریت درسده ی بیستم، یک خواست را درزندگی سیاسی برجسته ساخته است؛ این خواست – انسانی سازی حیات سیاسی میباشد؛ زندگی سیاسی باید انسانی و سیاست انسانمدارگردد.
آشتی ملی یک روند و یک پروسه است. پروسه ای ست پیچیده، روندی ست اجتماعی – سیاسی و فرهنگی ؛ درین روند نقش اساسی را دولت، نخبگان سیاسی ومعیارهای قانونی واخلاقی برای ثبات سیاسی ویکپارچگی جامعه ایفا میکنند.
درکشورما اعتبارِ رهبران دولتی و سیاسی – اجتماعی، نخبگان عرصه دانش وفرهنگ وهمچنان نمایندگان روحانیت که برای پایداری صلح شهروندی خیلی مهم میباشد، خدشه دارگردیده است؛ بادردفراوان که برخی ازآنها ازفرهنگ بلند سیاسی وتوانایی سازش به منظورجلوگیری ازتنش های سیاسی وهمچنان پیشبینی جلوه های احتمالی نارضایتی اجتماعی، برخوردارنبوده و نسبت به همه جنبش های سیاسی باانصاف وراستکار نمی باشند.
افکارعمومی بردرست بودن کارکردهای بالاترین نهادهای دولتی شک می نماید، حقانیت همه ی رژیم سیاسی پرسش برانگیزشده، بی ثباتی سیاسی افزایش یافته وبرقراری نظمی که شهروندان چشم به راه آن میباشند، دشوارگردیده است ؛ مراکزگوناگون قدرت که درتقابل ازابزارهای خشن کارمیگیرند، تبارزکرده است؛ نهاد های دولتی توانایی آنرا ندارند که ثبات سیاسی را تضمین نمایند. پیامد این همه، خیزش ها ، آشوب ها و گونه های دیگر خشونت سیاسی است که براه افتیده اند.
نقض کنندگان صلح وآشتی شهروندی ؛ همان نخبگان حاکم تجریدشده ازمردم، ساختارهای مافیایی زورگیر و زراندوز، احزاب سیاسی ، سازمان های اجتماعی افراطی وخشونت پیشه وآدم های خشن واوباش میباشند.
مردم ، روشنفکران ونخبگان سیاسی درست کارکشورعزیزمان افغانستان، دروضع دشوار وناگوارامروزی باید توانایی آنرا پیدا نمایند که جلوی ستیز ونزاع برباد کننده ای را که درکشوربراه افتاده است، از راه مسالمت آمیز،  سازش وآشتی، سازش وتوافق، بابرنامه وسیع وهمه جانبه ی وفاق ملی و به بیان دیگرباطرح منشورآشتی ملی، بگیرند. برای ما، سازش ویگانگی ملی، امریست تاخیرناپذیر وبرنامه یی ست بی بدیل؛   منشورآشتی ملی برای دموکراتیزه کردن همه پروسه های نوسازی وتکامل  جامعه، باید نخستینگی داشته باشد.
آشتی ملی راهکارهای گسترده اجتماعی – سیاسی رادربرمیگیرد. هدف آشتی ملی توقف درگیری ها، ونزاع وستیز دردرون ملت - دولت ، اساسگذاری صلح وآشتی، رسیدن جوانب درگیر به توافق، پیش ازهمه قطع عملیات جنگی میان نیروهای متخاصم واستقرار صلح وزیست باهمی  میباشد.
ازآشتی ملی وصلح شهروندی زمانی میتوان سخن گفت که ، میان حاکمیت ومردم، گروه ها واقشاراجتماعی، احزاب سیاسی، اتحادیه های اجتماعی وهمچنان افراد جداگانه چونان مناسباتی چیره گردد که ناسازگاری ها بدون بکارگیری ابزارخشونت ، مدیریت وحل گردیده وزمینه را برای سازندگی وثبات سیاسی فراهم گرداند.
 سیاست آشتی ملی درچهل ویکمین اجلاس عمومی ملل متحد درسال 1998 بحیث"مودل بنیادی برای جلوگیری ازدرگیری های درون کشوری ومنطقه یی"  بگونه رسمی پذیرفته شده است.
بربنیاد همین نگرش، آشتی ملی را مانند یک روند سیاسی – روانی به بررسی گرفته  وسه پهلوی آنرا برجسته ساخته اند:
1. نهادینه سازی اندیشه وفاق (نه تقابل) درمقام یک استراتیژی بحیث یکی ازراه های مشهود؛
2. پذیرش وپسندیدن واقعیت ها بحیث یکی ازسازنده ترین شیوه های جلوگیری ازدرگیری ها وتنش های مزمن دردرون دولت ها، میان دولت ها وحتی منطقه یی ؛
3. نوگرایی، رفورم ودگرسازی بحیث یکی ازامکانات موثر وثمربخش برای توسعه هرچه بیشتر.
وفاق ملی یک مفهوم کلی است که درکاربرد همه پسند، پیش ازهمه، دستاورد های فرهنگی – سیاسی را افاده کرده وپیامد سیاست موثر وسازنده ملی(سیاست توافق، آشتی ووفاق ملی) میباشد.
وفاق ملی وضعیتی است که مناسبات متقابل یک تنی وهماهنگ و عملکرد موفقانه گروه های تباری، اجتماعی، سیاسی و... را دردرون یک دولت نشان میدهد؛ وضعیتی است که وحدت ویگانگی همه ای ملت یا گروه های گوناگون مردم یک کشورچندگانه ازلحاظ قومی – مذهبی را تمثیل میکند.
وفاق یک دستاورد است واین دستاورد همانا توافق درمورد مسایل حیاتی کشورمیباشد. وفاق دوامدارملی که درحقیقت بنیاد امر به  توسعه را درجامعه می سازد، نیازمند سیاست پاسخگو، قابل درک وسازگار باخواست های ملت میباشد؛ سیاستی که بکارگرفته میشود باید میکانیزم های ویژه ای را (منظورازمیکانیزم پیاده کردن حاکمیت است) برای پیشبرد مذاکرات پیشکش نموده وحل مسالمت آمیز درگیری ها وتقابل را بربنیاد دموکراسی درنظربگیرد.
شیوه های رسیدن به وفاق ملی، صلح پایداروثبات سیاسی
پژوهشگران ودانشمندان برای رسیدن به صلح پایدارراهکارهای زیرین را برجسته میسازند:
1.  پیش کشی سیاست اجتماعی واقتصادی عادلانه، با محوریت رسیدن به سطح زندگی مناسب برای شهروندان،
2.  رعایت تضمین شده ی حقوق وآزادی های شهروندان،
3.  بکارگیری روش های مسالمت آمیزبرای حل مسایل پیچیده سیاسی ازراه گفتمان ودیالوگ، نشست های گوناگون، توافقات میان سازمان های دولتی واجتماعی، احزاب وجنبش های شهروندی.
یکی ازعوامل مهم برای رسیدن به جامعه ی باثبات، وفاق ملی یا توافق شهروندی میباشد. توافق برای ثبات اینگونه درک میشود:
1.  کنش آگاهانه ومشترک شهروندان برای حل مسایل حیاتی توسعه اجتماعی(مانند دگرسازی واصلاحات).
2.  سیاست توافق شده ی که راه را برای  پی ریزی اصول ونورم های متمدنانه ودموکراتیک درکنش های متقابل بین نیروهای گوناگون سیاسی بدون کاربرد خشونت، همدیگرستیزی ودشمنی، بازنماید.
3.  رعایت قواعد وهنجارهای همه پسندی که به برقراری مناسبات انسانی بین شهروندان بدون درنظرداشت وابستگی آنها به گروه های فرهنگی – تباری، احزاب سیاسی وجنبش های گوناگون درزندگی سیاسی جامعه، یاری برساند.
4.   احترام به دیدگاه های تمام چهره هایی که درگفتمان سیاسی سهم میداشته باشند وازین راه، آسیبی را که ازناحیه تقسیم مردم به اکثریت واقلیت تبارزمی نماید خنثی ساخته وبه همین ترتیب ازدرگیری هایی که میتواند درین بسترناسودمند تبارزنماید، جلوگیری کند.
 سیاست آشتی ملی زمانی به وفاق ملی می انجامد که شعورهمگانی خشونت ستیزشود؛ گروه ها ولایه های اساسی مردم ازلحاظ روانی ضرورت حل مسالمت آمیز مسایل مورد بحث ومنازعه را احساس نمایند وبرای قطع فوری درگیری های مسلحانه آماده باشند. چنین توافق میتواند پلاتفورم یا بسترمطمئن استقرار صلح دوامدارملی ومظهرسازگاری دیدگاه ها، موضعگیری ها ونقاط نظرباشد.
وفاق ملی یک ضرورت است نه تاکتیک
برخی ازروشنفکران وفاق ملی رابرابربه توافق اجتماعی، درمناسبت کارباسرمایه دانسته وبرمبنای همین قیاس آنرا ازعینک مبارزه طبقاتی به بررسی می گیرند؛ ازاین دیدگاه، وفاق ملی راتوافق با نابرابری واستثمارمیدانند وازینروآنرا تنها درحدی یک تاکتیک می توانند بپذیرند.
ازدید من وفاق ملی، یک واقعیت وضرورت اجتناب ناپذیر می باشد؛ درجامعه انشعابی بزرگی رخ داده است ودرگیری های مسلحانه، جنگ وخودکامگی بیداد میکند؛ درچنین حالت وفاق ملی را بی بدیل می پندارم؛ برهمین مبنا آشتی وسازش را نسبت به هرنوع نبرد میانگروهی ترجیح میدهم وبرترمیدانم.

درحقیقت وفاق ملی یک اصل سیاسی است که جامعه وحکومت باید آنرا بحیث یگانه راه بیرون رفت ازین بن بست اجتماعی – سیاسی مطرح نمایند؛ حمایت مردم ازین مشی، یگانه پیش نیاز پیروزی آن میباشد.
ضرورت دگرسازی نظام سیاسی.
بادرنظرداشت اینکه امکانات ونقش دولت درامرایجاد و گسترش روان توافق وچگونگی سهم میکانیزم های دولتی درزمینه دگرسازی ها از راه قانونی آن، تعیین کننده میباشد، باید به دگرسازی گونه ی دولت پرداخت.
    برای دستیابی به سازش ووفاق ملی، باید سیستم سیاسی ازراه مسالمت آمیز به گونه ی اساسی بازسازی شود. توجه بفرمایید، تاکید برسیستم سیاسی است نه تعویض رهبران قومی وقبیله یی وروحانی؛ بااین شیوه است که پیشاپیش، زمینه های وفاق ملی بوجود میاید.
   همانگونه که گفته شد، وفاق ملی پروسه دوامداراست؛ درین روند است که اندیشه ملی درتفکراجتماعی مسلط میگردد؛ نقش رسانه ها درشکل گیری زبان توافق وسازش وآگاهی مردم ازدموکراسی بی نهایت برجسته میباشد.
     یکی ازمسایل حیاتی دیگر، شکل گیری اپوزیسیون معتقد به دموکراسی میباشد؛ دردرون این گونه اپوزیسیون، اندیشه عنعنوی واژگون سازی حاکمیت باکاربرد خشونت آهسته آهسته کم رنگ گردیده و جای خود را برای رسیدن به توافق گسترده ی ملی بحیث پیش نیازعینی گذارسیاسی ویا انتقال مسالمت آمیز قدرت خالی مینماید؛ برای این منظورباید نسل نوپدیدارشود وبه پا  با یستد وپاهای اندیشه را اززولانه های تلاش های متضاد، همدیگرستیزی وامراض برخاسته ازجنگ داخلی آزاد بسازد.
محتوی ومحوراساسی وفاق ملی را درمرحله گذارازخودکامگی به دموکراسی وازچندگانگی به یگانگی میتوان چنین به بررسی گرفت:
      اندیشه وفاق ملی باید فراخوانی باشد برای آشتی ملی؛ این اندیشه باید بربنیاد تقبیح جنگ داخلی شکل بگیرد. جنگ داخلی باید یک تراژیدیِ بزرگ ، یک صفحه ی نامیمون درتاریخ کشوردانسته شود. تقسیم جامعه به "غالب" و"مغلوب" ازاذهان زدوده شود وعفو گسترده سیاسی مدنظرباشد.
آشتی تنها باقطع جنگ خلاصه نمیشود، بلکه وابسته به پیامد های اجتماعی آن وپیش ازهمه زدودن هرنوع خودکامگی ، دیکتاتوری وتکتازی نیزمیباشد.
درست خواهد بود که اگرگذشته را بخاطرآینده فراموش کنیم وحال را برای ساختمان فردای آرام به نقد بگیریم ودگرگونه بسازیم؛ رژیمی را که با خواست های اجتماعی وسیاسی سازگاری ندارد، دگرکنیم وپاسخگو وسازگاربا منافع ملی بسازیم.    باید این طرزتفکر که حل مسایل اجتماعی ورفع نیازمندی ها وخواسته های گروه ها وحمایت وپشتیبانی ازحقوق آنها با چگونگی ووضع سیستم سیاسی ارتباط دارد، مسلط گردد.
   اصلاحات ودگرسازی های دموکراتیک، باید بدورازخشونت وزورگویی باشد. باابزارپاک باید به هدف پاک رسید؛ خشونت راباید ازشمارابزار رسیدن به وفاق ملی واصلاحات ورفورم ها، پیشاپیش مردود دانست.
نقش فرهنگ سیاسی درآشتی ملی
درکشورما فرهنگ سیاسی ناسازگاری وستیز، تقابل ارزش ها ومواضع، نبود توافق درمورد ارزش های اساسی وقواعد مبارزه سیاسی چیره است؛ درفرهنگ سیاسی نخبگان حکومتگرما، انسان به مثابه ابزار رسیدن آنها به اهداف شان میباشد. ازین روست که برای ما، درک درست از فرهنگ سیاسی همگرایی خیلی مهم است؛ فرهنگ سیاسی همگرایی زمانی بوجود میاید که شهروندان دررابطه به کارکرد وامکانات سیستم سیاسی تصورهمگون داشته باشند. فرهنگ سیاسی ای که درآن توافق شهروندی نسبت به ساختار سیاسی وجود نداشته باشد، سبب درگیری ها وتنش ها گردیده و اجبارسیاسی کاربرد زیاد پیدامیکند.
با اندوه باید گفت که درکشورما شعورهمگانی برپایه اصول ساده ای مانند "هرکه باما نیست، برضد ماست" یا "هرآنچه برای مخالفین ما بداست، برای ماخوب است" استواربوده ودرنتیجه برخورد ها وواکنش های ساده ای مانند ستایش – بدگویی، تایید – رد و دوستی – نفرت پدیدارمیگردد. یکی ازعناصر متشکله فرهنگ سیاسی مسلط درکشورهمانا ترسیم تصویری ازدشمن است ویا برجسته ساختن یک دشمن است. شهروندان را طوری تربیت کرده اند که عوامل همه مشکلات وناکامی ها را نه درخود بلکه دروجود دشمنان داخلی وخارجی جستجو نمایند. روند های سیاسی به بن بست کشانیده میشود تا فرمانروایان بتوانند همه قدرت را دردست خود داشته باشند. یکی ازویژه گی های  این فرهنگ سیاسی رهبرپرستی میباشد. شخصیت پرستی درمحیط فرهنگ سیاسی پدرسالاری ورعیت منشی تغذیه میشود. آنها به رهبرخوب وسلسله مراتب درجامعه، مافوق ومادون باوردارند. رهبرپرستی به کاربرد فشارواجبار، تربیت ویژه گی های مانند ناسازگاری وآشتی ناپذیری با افکاردیگران، گرایش دارد؛ سازش وتوافق ودرنظرگرفتن موضع جانب دیگران به حیث علامت ضعف پذیرفته میشود. هدف مبارزه به هرقیمتی که باشد بدون شک پیروزی میباشد.
ازچشم داشت ارزش های بنیادی، فرهنگ سیاسی مسلط درکشوربه وجود واسطه ومیانجی میان شهروند وحاکمیت باوردارد؛ به نخبگان نقش سروری قایل استند؛ آزادی وکثرت گرایی ازدنیای سیاست حذف گردیده است؛ برای انسان ها بیشترنقش اجرایی قایل استند. درست همین ارزش ها اند که زمینه را برای  حاکمیت های استبدادی وخودکامه فراهم ساخته است.
کیفیت آشتی شهروندی
کیفیت آشتی شهروندی به شرایط مدنی وفرهنگ سیاسی دردولت بستگی دارد. انسانی بودن صلح شهروندی پیش ازهمه به آمادگی و توانایی شخصیت های سیاسی درزمینه به توافق رسانیدن خواست های شخصی وجمعی وابسته میباشد. فرهنگ واقعی سیاسی پادزهری است دربرابرتقابل ورویارویی ونبود روحیه پذیرش ناسازگاران .
یکی از سازمایه های مهم صلح شهروندی، شرایط ، سیستم نورم ها واصول اخلاقی مانند صداقت، راستکاری وراستگویی، پاک بینی وپاک اندیشی وعدالت دررفتارسیاسی است که اتکای احترام متقابل بین طرفین رقیب سیاسی، احزاب وجنبش های گوناگون میباشد.
برای اینکه طرفین رقیب به دشمنان همدیگرتبدیل نشوند باید، از دروغ، عوامفریبی وکردارنا درست نسبت به ناسازگاران ایدیالوژیک پرهیزکرد؛ باید درجریان مبارزه سیاسی توانایی همکاری را برای رسیدن به وفاق ملی ازخود نشان داد. به گفته ی یکی ازدانشمندان "جدایی کامل اخلاق و سیاست ، یکی از خطاها و شرهای غالب زمان ما است". تمکین براصول اخلاقی درمناسبات سیاسی همکنشی تنگاتنگ منافع اجتماعی وفردی را فراهم میگرداند؛ درواقعیت همین اصول اخلاقی است که خواست های انفرادی وجمعی را به توافق میرساند.
رفتارسیاسی برای آشتی ملی
یکی ازنوش داروهایی که بشریت برای تعیین سرنوشت سیاسی کشورهایی درحال ستیزوثبات باخته شناسایی کرده ومهم دانسته است، اجماع ملی میباشد. اجماع نه پیش زمینه است ونه انگیزه ؛ اجماع خود یک پیامد است، پیامد کارمشترک، روش ها وکارشیوه هایی ست که باید تدوین گردد وپی گرفته شود. پذیرش میکانیزم ها وتصمیم گیری به نفع مردم سالاری بخش ازروندی است به سوی صلح، دموکراسی ورفاه اجتماعی.
اجماعی ملی تنها بر روش های دموکراتیک درزمینه شکل گیری دیدگاه ها وتصمیم ها که درواپسین بحیث قانون اساسی دولت پذیرفته میشود، استوارمیباشد. دردولت کثرتگرا، قانون اساسی افاده یا بیان یک اجماع است. شهروندان میخواهند که زیست باهمی خود را برطبق چنان اصولی مدیریت کنند که متکی برمنافع برابرهریک باشد.
اجماع (توافق) به عنوان یکی ازقواعد رفتار سیاسی، امکان سازماندهی وشکل گیری اراده مشترک را فراهم میسازدکه براساس آن باید تصمیم های اساسی گرفته شود؛ اراده مشترک تنها اراده اکثریت نبوده، بلکه یک دیدگاه میانه ​​است؛ این همان نقطه ای است که همه دیدگاه ها با یکدیگر همخوانی دارند؛
روش وقاعده اساسی برای رسیدن به اجماع ، اعتراف به منافع سیاسی دیگران است. چنین برخورد مبنایی برای رعایت منافع مشترک و ضمانتی برای اجرایی شدن منافع خود میباشد. اجماع در نفس خود با هرنوع اقتدارگرایی وزورگویی ناسازگار است. به عبارت دیگر ، اجماع یک ابتکارداوطلبانه است. 
احزاب وجنبش ها برای رسیدن به اجماع، اهداف ، برنامه ها ، استراتژی ها و تاکتیک های یکدیگررا بادقت بررسی نموده وبا نگرش های فکری وسیاسی خود مقایسه کرده و نقاط مشترک ونزدیک بهم را نشانی و شناسایی میکنند.
زیرساخت حقوقی برای توافق نیروهای سیاسی
شرایط مساعد حقوقی زمانی فراهم میگردد که، چهره های اساسی روند های سیاسی مشروعیت قانون اساسی ونظام برخاسته ازآنرا بپذیرند. درکشورما نیروهای اساسی که باهم درمبارزه اند، دریک انقطاب فکری و دیدگاهی درمورد قانون اساسی قراردارندکه، پی آمد های آن تعدیل وتعویض قانون اساسی، دگرگونی نظام سیاسی وسیستم اقتصادی را بدنبال خواهد داشت.
گفتارهایی که براه انداخته شده است، بیانگر انست که باید درقانون اساسی میکانیزم های تازه وعملی برای همکنشی ، همزیستی وکناره نشینی نهادهای عرفی جهانی( (مدرن) و نهاد های سنتی مذهبی درچارچوب یک ساختار سیاسی - حقوقی جستجو گردد.
ازدید من مسئله مناسبت دولت با مذهب درمسوده قانون اساسی آینده که باید دستاورد روند آشتی و گفتمان صلح باشد، جایگاه ویژه خواهد داشت؛ بحث اساسی رسیدن به توافقی است که به رشدو توسعه آزادانه همه نیروهای اجتماعی، نهاد های دولتی وغیردولتی، دموکراتیک و مذهبی یاری برساند.
ازینرودرگفتمان بین عرف جهانی و سنتی درونی، مناسبات هماهنگ دولت ومذهب برای زمینه سازی نگهداشت اجماع ملی وتمامیت سیاسی و اخلاقی دولت وهمچنان شکل گیری بعدی و جلوگیری ازبروزافراط گرایی خیلی مهم میباشد.
بررسی روند تقابل و جستجوی سازش بین نیروهای سیاسی با درنظرداشت درون مایه فکری قدرت سیاسی این پرسش ها را مطرح میکند:
1.  آیا نمایندگان جامعه سنتی وبه ویژه طالبان سازمایه های اساسی یک دولت مدرن که همانا قانون اساسی، موجودیت قوای سه گانه، کثرتگرایی سیاسی وفرهنگی، رعایت حقوق بشری، آزادی عقیده، حقوق وآزادی های مذهبی شهروندان و برپایی ارگان های عالی حاکمیت دولتی ازراه انتخابات آزاد، همگانی ودموکراتیک میباشد، را می پذیرند؟
2.  آیا طالبان به دولت ملی(جمهوریت) متعهد میباشند ویا اینکه مسئله وپرسش برپایی دولت فراملی، دین سالارو تئوکراتیک(امارت اسلامی) را یک طرح نهایی وتغییرناپذیرمیدانند؟

مسأله اساسی درگفتمان "میان شهروندان دولت افغانستان" این است که این دیالوگ میان احزاب اسلامی وطالبان براه انداخته شده است.
درین دیالوگ دولت سازی، جانب داران ساختمان دولت مدرن با نام ونشان خود وجود ندارند. اصلا سخن برسرمدرن بودن وامروزی بودن دولت درافغانستان نمی رود، دولت را نیروی های طالب و مجاهد که درواقع درزمینه دولت سازی نگرش سنتی همگون دارند، خواهند ساخت.
حاکمیت موجود دولت ساز میخواهد دولت ملی مو اتنیک بسازد، طالب ومجاهد با رهبری انحصاری روحانیت وفقها درارگان های عالی حاکمیت دولتی مخالفتی نداشته وهم فکراند، ازدولت مدرن و قوانین مدنی باید خارجی ها ونیروهای پراگنده جامعه مدنی حمایت نمایند؛ چنین است سرنوشت ودورنمای دولت سازی وحاکمیت درکشور.
درجهان اسلام شماری از سازمانهای سیاسی وجود دارند  که، به دنبال سازش نبوده وهدف غایی شان تبدیل کردن دولت ها به ابزاری برای ایجاد یک دولت تئوکراتیک اسلامی میباشد.
طالبان به این باوراند که دولت حق دارد ومیتواند بالای جامعه اثرگذارباشد ویا درآن دگرگونی وارد نماید ولی جامعه حق ندارد درساختارهای دولتی مداخله کند.
این گفته بدین معنی خواهد بود که ساختارهای دولتی را مردم نساخته و تغییرات  درآن حق فقها وملاها میباشد. براساس همین مفکوره امارت اسلامی را مطرح میسازند وبجای نهاد پذیرفته شده عرفی جهانی مانند پارلمان و قوای سه گانه شورای اهل حل وعقد را مطرح مینمایند.

با ید گفته شود که این روش ومیکانیزم پیشنهادی طالبان هیچ تقدیسی ندارد، امارت اسلامی تنها تجربه دولت سازی کشورهای محدود میباشد ودرجهان اسلام عمومیت ندارد. ولایت فقیه هم ازین امر مستثنا نمی باشد.

ازسوی دیگر یکی ازانگیزه ناکامی پروسه دولت سازی درافغانستان همانا نبود نخبگان وروشنفکران سیاسی ست که بیشتر متوجه پارامترهایی منطقه یی افغانستان باشند.
درکشورما تاهنوز نخبگان سیاسی شکل نگرفته اند. درافکاروذهن روشنفکران افغانستان هنوزهم یکسان سازی گستره فرهنگی با گستره ی سیاسی ویا برابری مرزهای فرهنگی ومرزهای سیاسی حاکم میباشد؛ آنها قادرنشده اند که این کمبود جدی وعامل نابسامانی ها را بدرستی شناسایی وازسرراه دولت سازی وشکل گیری هویت سراسری افغانستانی بردارند.
تا هنوزدرلایه های بالایی جامعه رهبرانی دیگراندیش بوجود نیامده اند که مبارزه مردم را بخاطر رسیدن به یک سازش بزرگ رهبری نمایند. ما به رهبرانی سیاسی نیازداریم که درپشبرد گفتگوها وعقد سازش ها مهارت داشته وبتوانند نورم هاوهنجار های مردمی را تدوین نمایند. تصمیمی که ازسوی رهبران سیاسی گرفته میشود، باید تاسطح مردم کشانده شود. مردم را ازتصامیم آگاه بسازند ، تا به بررسی گرفته شود وهرگاه ماری درآستینی پنهان باشد، آشکارگردد تا گزندش به مردم نرسد.