یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

اسطوره های تفکر و مقاومت ملی

درین برگه با استفاده از نوشته های برخی از قلمزنان کشور به معرفی یکی از چهره های درخشان تفکر دموکراتیک و مقاومت ملی ، شاعر انقلابی و سخنور نامی کشور شهيد زنده ياد عبدالالله رستاخيز ميپردازيم
:
*****

برگرفته شده:از سایت جاویدان

پايمرد- مهاجر

خاطرهء تجليل از روزهفتم ثور 1358
يا
اولين سالگرد فاجعهء ثور
*از دفترچهء خاطرات يک زندانی*.........
خاطرهء ديدار با رستاخيز:
ما را(حدود 40 تا 50نفر) بعد از يک ماه به بلاک دوم انتقال دادند. اين بلاک هنوز هم نيمکاره بود وحتی کانکريت آن نيز خشک نشده بود. به هرکدام ما صرف يک کمپل پشمی دادند. با همين يک کمپل روی کانکريت نمدار ميخوابيديم. از قضا بعد از دويا سه هفته شديدآ مريض شدم و تب شديدی داشتم. آنقدر عذر وزاری کردم تا محافظ مرا به کلينيک که در وسط دهليز مرکزی بلاک قرار داشت نزد داکتر برد. داکتر برايم يک مقدار دوا داد وبه سلول خود برگشتم دواها را ميخوردم ولی با گذشت هرروز حالم بد تر ميشد؛ تا آنکه مرادوباره به کلينيک بردند ودرآنجا بستر شدم. بستر شفاخانه متشکل بود از يک تخته کمپل با يک رو جايی و يک چپرکت (البته بعدها وضع آن بهتر شد) سيمی ، ولی با آنهم صدبار بهتر از کوته قلفيها بود چون اقلآ در روی کانکريت نمناک نميخوابيد يم . زمانيکه داکتر مرا به بسترم راهنمايی کرد ديدم که يک نفر ديگر نيز درآنجا بستر است. او را نشناختم چون باوجود آنکه اورا ديده بودم ولی با وی معرفت شخصی وهيچگونه رابطهء ديگری نداشتم. او خودش را برای من ومن خود را به او معرفی کردم.او عبداللله رستاخيز از هرات بود. قرار گفتهء خودشان در آغاز کودتای ثور او را اولآ طور جزايی بدون هيچ خطايی به يکی از مکاتب دوردست در ولايت فراه تبديل کردند وبعدآ با آن نيز قناعت نکرده بدون هيچ دليل ومدرکی زندانی ساخته وبه پلچرخی آورده بودند. او در بلاک اول که درآنوقت بلاک سياسی ناميده ميشد محبوس بود. عبدالله رستاخيز مرد خوش سيما، خوش کلام، صميمی، متواضع ونويسنده و شاعر زّبردستی بود؛ در اولين ديدارها با هم خيلی صميمی شديم. در اثر شکنجه های فراوان خون ريزی داخلی پيدا کرده بود. وقتيکه من داخل بستر شدم حال وی خوب بود ولی به سرعت طی دو سه روز حالش به وخامت گرائيد و از حال رفت و توان برخاستن در وی نماند. من همچو پرستار در نشستن و برخواستن وی و تميز کردنش به او کمک ميکردم. در کلنيک و حتی درتمام بلاک هنوز نشناب وکمود نصب نشده بود واين بخصوص برای مريضانيکه توان بيرون رفتن را نداشتند مشکل بزرگی بود. طی يک هفته يا بيشتر حال وی بهبود يافت ولی حال من بسيار به وخامت گرائيد. هم خودم وهم داکتر صاحب( کلنيک بخيالم متشکل بود از دو داکتر، دو نرس ودو نفر پياده) مير غلام خان ميدانستيم که مرا ملاريا گرفته است. ولی اولا امکان معاينه و تثبيت نوعيت ملاريا در ان کلينيک وجود نداشت و ثانيا ادارهء زندان اجازه نميداد که مرا جهت معاينه و تشخيص به شهر ببرند. در همين جا بايد قيد کنم که داکتر صاحب ميرغلام خان يکی از جملهء نجيب ترين انسانهايی است که من تا حال ديده ام(برعکس آن داکتر دومی که نامش يادم نيست وآدم خشن و زشتی بود) ومن برای هميشه مرهون احسان او هستم . او که به فارسی شکسته حرف ميزد، قرار اظهار خودش از پشتونهای قبايل آن طرف خط ديورند و وزيری بود.او مردی بود بلند قامت وخوش منظر باقلب بزرگ انسانی وبادستان پاکيزهء يک دکتور حرفه يی. اوعلاوه بر طبابت هردوی ما را دلداری نيز ميکرد. بعد از چند ماهی که من از شفاخانه بيرون شدم از کلينيک غايب شد. بعد از آنکه از زندان برآمدم در جستجويش شدم، گفتند که درشفاخانهء انتانی است ، انجا نيز رفتم ولی ار را نيافنم ، برايم گفتند که چند ماه است ديگر درينجا نيست. نميدانم که اورا نيز کشتند يا خود ترک وظيفه کرده بود. خلاصه هرچه کوشش کردم او را نيافتم. اگر زنده باشد بدينوسيله از او سپاسگذاری ميکنم واگر زنده نباشد خداوند مغفرتش کند ويادش راگرامی خواهم داشت. گفتم که حال من هرروز بد تر ميشد. اينبار رستاخيز بود که از من پرستاری ميکرد. او برايم شعرهای حماسی ميخواند ومرا از نگاه روانی تقويت ميکرد تاانکه کمی به حال آمدم وبعدش به کمک عوض علی يکی از پياده های شفاخانه که با ما دوستی والفت پيدا کرده بود دو پاکت تابلت ملاريا از دو نوع مختلف در اختيارم قرار گرفت وبا مصرف يکی از آنها صحت ياب شدم. عوض علی مردی بود باقد متوسط و چهرهء گوشتی و از قوم هزارهء کشور، او بيسواد بود ولی در نهايت وطن دوست، مهربان و باشهامت. او با قبول رسک بسيار بزرگ پاکت دواها را در تلی بوت خود جاداده ودوخته بود. چون حين ورود به محبس کارکنان شفاخانه را تلاشی مکمل مينمودند تا چيزی را داخل شفاخانه نکنند. يادش گرامی باد.
راستی يادم نرود که يک روز که حالتم در بدترين درجه قرار داشت ودر حالت اغما بسر ميبردم، نه حرف زده ميتوانستم ونه چشم باز کردن ولی هنوز اعصابم کار ميکرد و سخنان ديگران راميتوانستم درک کنم ، درين حالت کسانی داخل کلينيک ميشوند(شايد در جمله قوماندان محبس بوده باشد) انها که وضع مرا ديدند اصرار داشتند که اين آدم مرده است وبايد از شفاخانه بيرون برده شود، ولی مير غلام خان اصرار داشت که من هنوز زنده ام. من نيز تمام انرژی خود را متمرکز کردم و يک دست خود را کمی شور دادم و نجات يافتم. اگر کمک ميرغلام خان نميبود شايد برده مرا درکدام چقوری زير خاک ميکردند. وضع صحی رستاخيز نيزروبه بهبود گذاشت واو را دوباره به بلاک اول بردند. من چند روز ديگر بعد از او نيز در کلينيک بودم وبهتر شدم وبه سلول خود بازگشتم.
سالی نگذشته بود وهنوز در زندان بودم که شنيدم رستاخيز آن مرد بلند قامت وبلند همت را با جمع ديگری از روشنفکران دست اول کشور( قرار آوازه ها بخاطر تجليل از روز سوم عقرب) را ناشيانه و نامردانه شهيد شاختند. ياد همه شهدا وبخصوص دوست عزيز زندانی ام رستاخيز گرامی باد.
......
برگرفته از سایت جاویدان

هیچ نظری موجود نیست: