پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۶

از دفترجهء خاطرات یک زندانی


ع.م. اسکندری


از دفترچهء خاطرات یک زندانی
=================
امروز مصادف با ششم جدی سی و هشتمین سالگرد سقوط رژیم فاشیستی حفیظ لله امین و هجوم قظعات شوروی به افغانستان است.
 با آنکه از زمان تا اکنون زمان زیادی سپری شده وشاید دیدگاه های من هم با قضایای دیروزی متفاوت تر باشد؛ ولی به چند مسئله مثل آنزمان باور دارم که: حفیظ الله امین سفاک ترین زمامدار در تاریخ "کشور خداداد" افغانستان بوده است. در زمان حاکمیت کوتاه مدت او به ده ها هزار از بهترین فرزندان این وطن اعدام شدند.
امین و باند جنایت کارش کشور را از یک نسل روشنفکر و متخصص که طی چندین نسل شکل گرفته بود و صلاحیت ادارهء سیاسی و فنی کشور را داشتند محروم ساخت. چنین جفایی را با این وسعت نه عبدالرحمن خان انجام داده بود و نه طالبان در زمان حاکمیت شان.
 شاید در جریان جنگهای داخلی به صدها هزار کشته شده باشند، ولی جنایت امین در آن است که او بزرگان قوم، علما، دانشمندان، منورین، روشنفکران و متخصصین کشور را طور گلچین از دفتر و خانه های شان برد و بدون هیچ گناه یا خطایی به جوخه های اعدام سپرد و وطن را از یک ثروت بزرگ معنوی محروم ساخت.
اگر حدود چهل سال قبل امین جلاد به قتل عام روشنفکران و متخصصین آنزمان چنین بی رحمانه نمی پرداخت؛ شاید سرنوشت کشور به گونهء دیگری رقم میخورد.
من شخصا از ماه اسد سال 1357 تا 16 جدی سال 1358 یعنی تمام دورهء زمامداری ترکی-امین در زندان پلچرخی بودم و مهمتر از همه اینکه در جمع اعدام شده گان نیز بودم که در ذیل جریان را خواهید خواند.
من در رابطه به تهاجم شوروی در ششم جدی و اینکه ان تهاجم کشور را بمیدان رقابتهای بین المللی تبدیل کرد، منحیث شاگرد روابط بین المللی و نظم جهانی وافقم، ولی یک مسئله راباید منحیث یک فرد صادقانه بگویم که:
 من این چهل سال اخیر زندگی خود را مرهون تغییرات در ششم جدی سال 1358 هستم.
************
در ذیل یادداشتی را که درین مورد یک ونیم دهه قبل با نام دیگری نوشته بودم با کمی تغییرات بادوستان خود شریک می سازم.

 يـادِ َرفتَگان، گـرامی بـاد!
(از دفترچه ی خاطرات يک زندانی)
 چندی قبل، بعد از سالها دوری و بيخبری از همديگر، اخيرا با دوستم انجنیر عتیق.کیوان تماس ايميلی ما با ابتکار او برقرار گرديد، چند روز قبل باز نامه ی  ايميلی گرفتم از آن دوست عزيز و هم سلول زندان پلچرخی ام محترم انجنير صاحب عتیق.کیوان از داخل کشور، که از خاطرات زندان حکايت داشت. راستش درين دنيای آوارگی از يادم رفته بود که روزهای فتـنه ساز هفتم و هشتم ثور نزديک اند.
نامه ی اين دوست عزيز، هم زنجير و هم سرنوشت روزهای دشوار پلچرخی را با اندک تصرف، اينجا نقل مي کنم:
"... ما در خانه همواره از شما و ازان روزهای بد زندان یاد می کنیم. باید بگویم که یاد یاران صرف منوط به روزهای زندان نیست چونکه افغانستان خودش سالهاست یک زندان دیگر است. ما از یارانی که درتلاش اند این زندان را نیزعوض کنند به تقدیر یاد کرده ایم و خواهیم کرد. ما از یاران رفته با تاثر و ماتم داری ورودباراشک (بیاد رفتگان و دوست داران     موافق گرد با ابر بهاران) ولی از یاران موجود با شادمانی یاد می کنیم.
وقتی که از زندان پلچرخی یاد کردید این یاد آوری از یک دوزخ در روی زمین است. همین لحظه بیاد آن... جوان که نامش میرافغان یا چیزی مشابه به آن بود، افتادم که با خوشی نزد ما آمد ،از من 50 افغانی کرایه موترخواست که اورا تا کابل برساند چون در لیست خلاص شد گان است. هرچند کسی به او گفته بود که این شما نیستید نام پدرتان کمی فرق دارد، او اصرار کرده بود که منم، منم که نامم در لیست خلاص شد گان آمده است.
او از ما باشادمانی خداحافظی کرد و در جمع خلاص شوند گان رفت اما رفت که رفت. وقتیکه از زندان رهایی یافتیم ازو اثری نبود، دیگر هیچکسی هیچ جايی او را ندید. نه تنها او نبود بلکه آن جمعی که دران لیست سیاه آمده بودند دیگر در هیچ جايی دیده نشدند، حتا کسی شعری هم به آن ها نسرود و منار گمنامی هم نیافراشت.
مجید جان، یادت است که روز ها و شب هایی پا فشاری داشتی برویم به نزد هيات تحقیق تا تحقیقات مارا به پایان برساند چون ما که گناهی نداریم ، تحقیقات مان تکمیل شود، خلاص می شویم. خودت هم ملامت نبودی ازینکه هجوم زندانیان بیگناه برای رسیدن به هيات  تحقیق به امید رهایی را می دیدی باورت بود که ما هم از شمار همان زندانیان بیگناه استیم.  اگر به هيات تحقیق برسیم گره از بند مان گشوده میشود. سر انجام رفتیم. تو و شمس که دلش بیشتر از من برای آزادی می تپید خود را به هيات رساندید اما من بهت زده و حیران درمیان آن همه زندانیان داد خواه ماندم تا ببینم شما از هيات تحقیق چه نتیجه می گیرید. چند لحظه پسانتر با رنگ پریده و حالت نا خوب برگشتی وقتی پرسیدم چه گپی شد ؟ دست مرا گرفتی و از میان جمعیت بیرون شدیم و بعد گفتی: همینکه یکی از کارمندان آن هيات دوسیه ی مرا از میان دوسیه (پرونده) ها بیرون کشید در بالای آن با خط سرخ نوشته بود: اعدام شد.
آنکس به دلیلی که معلوم نیست دران لحظه برایت گفت : برگرد به درون زندان. شاید بخاطر آنکه عنقریب بروی به اعدامگاه .
تو اعدام شد گی در میان ما زنده می گشتی اما میرافغان (یا میر دولت- شاید نامش دقیق تر بیاد شما باشد)،آن ... دیگر که خلاص شده بود (رهایی یافته بود) اعدام شد.
پس معلوم است  آن لت و کوب شحنه که از اثرش من شنوایی یک گوش خود را تا ابد از دست دادم و تو از سم پا تا گردن زخمی بودی مجازات چندانی نبود. آخر تو هم از همان ديار بودی باید اعدام می شدی آنطوری که صدها ی دیگر شدند.
آری! مجید عزیز تا هنوز هم مردمان آن ديار را کسی تسلیم نمی گیرد اما دیدی که شحنه گان و شکنجه گران دوباره به کرسی ها نشستند. آنهاکه باری رفقای خلقی بودند ، برادران حزبی شدند ، راه ها و شاهراه ها را مسدود می کردند، حتی گذرند گان را سگوار دندان می گرفتند تا باج بستانند، سپس ازطلبه های کرام سر در آوردند و ازانکه ماندند دموکرات شدند بار دیگر که ازین هم پران شوند، آنچه اندر وهم ناید آن شوند.
انجنیر گرامی ام- امیدوارم نامه هایت را ادامه بدهی. به امید دیدار.
به دوستان پیام سرودی فرست        به یاران رفته درودی فرست  "           م.ع. کیوان  
******
زندان پلچرخی محبس وحشتناک و عجيبی بود. هم از نقطه نظر آنکه حد اقل وسايل و امکانات زندگی وجود نداشت و هم از آن نگاه که هيچ زندانی يی محاکمه نگرديده بود و سرنوشت خود را نميدانست. هر زندانی منتظر آن بود که چه وقت نوبتش ميرسد تا او را روانه ی اعدام گاه در پوليگونهای قوای چهار يا پانزده ی زرهدار يا اعدام گاه های ديگر مي نمايند. شايد در تاريخ کمتر سراغ داشت که زندانيان از حق گپ زدن با همديگر نيز محروم گرديده باشند و يا برای مستراح رفتن حتا در حالت مريضی و اسهال هم در بيست وچهار ساعت صرف يکبار  حق داشته باشند. انسان ها و آنهم بافهم ترين، منورترين و با اعتبار ترين شخصيتهای کشور مجبور ساخته شوند تا مدفوعات طبيعی خود را در اتاق خود در خريطه ی پلاستيکی برای يک شبانه روز نگه دارند تا در نوبت ديگر آنرا روز آينده با دستان خود به کناراب ببرند و به بدررفت بريزند.فقط برای يک لحظه به چنين حالت و مجبوريت بانديشيد که چه قدر اهانت بار و غير انسانی است!
لعنت بر آناني که نخبه گان  و انسان های  شريف وطن را چنين مجبور ساخته بودند!
نامه ی دوست عزيزم ع.ک چند خاطره را در من زنده کرد که در ذيل مي آيد:
تسبـيح:
در زندان پلچرخی، زندانيان دانه های تسبيح و شطرنج را از خميره ی نان سيلو يا برنج مي ساختند و بخاطر آنکه دانه ها رنگ سياه را بخود بگيرند کمی ذغال را ساييده و با خميره مخلوط مي کردند. من تصادفآ هنگام دستگيری يک تسبيح کوچک سی وسه دانه يی که دارای مهره های کوچک به رنگ های سياه و سرخ بود، با خود داشتم.
يک ماه قبل از زندانی شدن دو دوست دوران کودکی و نوجوانی ام، تازه از ايران بعد از چند سال برگشته بودند و برای مدتی در سراچه ی کرايی من و پسر مامايم "خالد"در شهرنو کابل مهمان ما بودند. در آن شب به اصطلاح دستگيری ما تصادفا "دولت نظر" جای ديگری بود يا خانه ی کدام دوستش به مهمانی رفته بود. من و پسر مامايم و مهمان دوم ما "عمر" را در نيمه ی شب به وزارت داخله بردند، چند روز بعد در زندان ديديم که" دولت نظر" را نيز زندانی کرده اند.
بعد از يک سال و چند ماه، يک روز که به اصطلاح نام زندانيان"آزاد شده" را ميخواندند، او با خوشحالی از اتاقش که در بخش عمومی بلاک دوم بود، نزد من در کوته قلفيها آمد و با خوشحالی برايم گفت که:" نام من در لست آزادشدگان است و بخير خانه ميروم." من برايش گفتم: "من نيز نامت را شنيدم، ولی نام پدرت درست نبود، بهتر است نگويی که تو هستی و نه روی." ولی او اصرار داشت که حتمآ او است و آزاد شده است. چون هيچ گناه و خطايی نداشت و مطمئن بود که آزاد شده است. دوست هم سلول من انجنير صاحب ع.کیوان مبلغ پنجاه افغانی برايش داد که تا مرکز شهر خرچ راه کند. من که در بساط جز همان تسبيح چيزی نداشتم، تسبيح را برايش دادم و از او خواهش نمودم که بخاطر اطمينان من در" پايوازی" بعدی همان تسبيح را با دو قرص نان گرم و يکی دو کيلو انگور برايم بفرستد. بعدآ او را در آغوش گرفتيم و خدا حافظی کرديم. چندين نوبت پايوازی منتظر ماندم ولی از دوستم دَرَکی نشد. بر او خيلی عصبی شده بودم و در دل مي گفتم که چه دنيای بی مهری است که دوست ات حاضر نمي شود،تا پشت دروازه ی زندان بيايد و احوال سلامتی خويش را برايت بفرستد. غافل از آنکه او را "آزاد" کرده بودند و هرگز به خانه نرسيد. يادش گرامی باد!
اعدام شد:
بعد از قتل "ترکی" و بارکردن همه جنايات بر گردن او، هيئتی مؤظف به بررسی زندان ها و تحقيق بر دوسيه های زندانيان شده بود. يک هيات پنج نفری طی يکی دوماه همه روزه در بلاک دوم مي آمدند ( شايد هيات ديگری در ديگر بلاک ها هم توظيف شده بودند.) و مطابق به دوسيه هايی که شايد از طريق وزارت داخله در اختيار شان گذاشته شده بود، زندانيان را به نوبت نزد خود ميخواستند و به اصطلاح به دوسيه هايشان رسيدگی ميکردند. ولی طی حدود دوماه از برخی زندانيان از جمله من نامی برده نشد. من بسيار عصبی شده بودم که چرا مرا به تحقيق نميخواهند. فکر ميکردم شايد کساني راکه به تحقيق خواسته اند، زودتر در مورد شان فيصله صورت خواهد گرفت و آزاد خواهند شد. باوجود آنکه دوست هم سلولم انجنير ع.ک مخالف بود، من در صف زندانيانيکه نام شان در لست برای تحقيق خوانده نشده بود، ايستادم تا ثبت نام کنم. چنين کردم و بالاخره بعد از چند روز مرا نيز به تحقيق خواستند.
چند ميز کوچک، پهلوی هم در يکی از اتاقهای منزل اول بلاک دوم گذاشته شده بود و چند نفر پشت سرآن نشسته بودند. قرار معلوم هر يکی ازين اعضای هيات همزمان يک نفر را مي خواستند؛ چون زماني که مرا خواستند، دو زندانی ديگر نيز در ميز سمت راست و ميز وسطی نشسته بودند. سلام دادم و بجانب ميز طرف چپ راهنمايی شدم. در پشت ميز يک مرد جوان چهل تا چهل و پنج ساله نشسته بود. مرد خوش سيما بود و مهربان معلوم مي شد. دوسيه را ورق زد و برايم يک صفحه ی آنرا بدون آنکه حرفی زده باشد، بگونه ی که ساير اعضای هيات متوجه نشوند، نشان داد. در ان صفحه به قلم سرخ نوشته شده بود که «اعدام شد». بعدآ به آرامی برايم گفت :"بعدآ شما را دوباره ميخواهيم." از طرز ادای کلمات و حرکات اش معلوم مي شد که با من دلسوزی دارد و شايد مي خواهد مرا کمک کند. من که خيلی وارخطا شده بودم و رنگم پريده بود، کوشيدم تا برخود مسلط شوم و بعدآ با گفتن خدا حافظ ، آهسته اتاق را ترک کردم. در دهليز علاوه بر ساير زندانيان منتظر تحقيق که شمار شان زياد بود و دهليز را شلوغ کرده بودند؛ دوست همسلولم انجنير ع.کیوان نيز حاضر بود. او بخاطر من در آنجا آمده و منتظر بود. او از سيمای من دانسته بود که چيز بدی شنيده ام. پرسيد که: چه گپ است؟ دستش را گرفتم و از جمع ديگران بگوشه ی بردم و قصه را برايش گفتم. او برايم دلداری مي داد و مي گفت که حتمآهمان محقق کمک ات خواهد کرد. خوشبختانه  پنج تا ده روز بعد تر حکومت"امين" پايان يافت.
دوماه بعد از آزادی از پلچرخی روزی به وزارت امور داخله جهت اخذ تصديق شهادت يک دوست خود، محمد. خان بخاطر اجرای حقوق تقاعدش رفتم، تا آن تصديق را گرفته و به محل وظيفه اش بسپارم تا حقوق تقاعدش اجرا و اطفال يتيمش از گرسنگی نجات يابند. مسئول بخش مربوطه ی شعبه ی محبوسين چند کتاب را پيش رويم گذاشت و گفت:"برادر خودت نام را پيداکن تا بعدآ من تصديق کنم؛ چون من زياد مصروف هستم." من کتاب را ورق زدم و پاليدم. قبل از آنکه نام دوستم م.خان را در لست اعدام شدگان بيابم؛ به نام خودم برخوردم. شايد کدام بيچاره ی ديگری بنام من اعدام شده باشد و منِ "اعدام شده" هنوز هم زنده ام.
خنده ی قهقهه:
مي گويند خنده نمک زندگی است. ولی در زندان وحشتناک پلچرخی نه از زندگی به مفهوم اصلی آن درکی بود و نه از نمک آن. قبلآ عرض کردم که در زندان زمان ترکی- امين گپ زدن با همديگر برای زندانيان منع بود و جرم تلقی ميشد و همچنان گفتم که ما را صرف روزی يک بار بخاطر رفع حاجت بيرون مي کشيدند و مدت آن نيز حد اعظمی تا 30 دقيقه بود. درين مدتِ نيم ساعت زندانيان مي کوشيدند بعد از رفع حاجت، شستن روی و برس کردن دندانها، کمی هم در هوای آزاد در صحن زندان قدم بزنند و يا در گوشه ی مي نشستند تا کمی آفتاب بگيرند.
در جمع زندانيان بخش کوته قلفيهای منزل دوم شخصی بود بنام انجنير کامران که مي گفتند قبل از هفت ثور رئيس تخنيکی راديو افغانستان بوده است. مرد قد بلند، خوش سيما،صميمی و بذله گويی بود و فکاهيات فراوانی از ياد داشت. باری يک فکاهی را در داخل دهليز کوته قلفيها گفته بود که همه خنديده بوديم. ( اصل فکاهی را نابر دلیلی اینجا نمی آرم)
روزی جمعی از زندانيان در گوشه ی يی از صحن زندان نشسته بوديم تا از نور و گرمی آفتاب لذت ببريم. انجنير صاحب کامران نيز در جمع ما بود و با نفر پهلويش اهسته صحبت مي کرد، پهره دار( نگهبان) ما که آن روز تصادفآ همان "گل آغا"ی مشهور بود، متوجه شد و با غضب فرياد زد:"چرا گپ ميزنی؟ نگفته بودم که گپ زدن منع است؟ شما انسان هستيد يا...؟ انجنير کامران با بسيار آرامی گفت:" صاحب من گپ نزده ام." گل آقا با خشونت هرچه تمامتر چيغ زد:" من ديدم که لبانت شور مي خورد" انجنير کامران باز با ملايمت گفت:" صاحب من گپ نزدم، ولی من که شما را مي بينم لبانم سربخود به پريدن شروع مي کنند." با شنيدن اين کلمات همه ی ما خود را کنترول کردن نتوانستيم و قاه قاه خنديديم. مورد غصب قرار گرفتيم؛ با حواله ی سوته و سيلی و لگد، ما را دوان دوان دوباره به سلولهايمان بردند و از حق نشستن در آفتاب در آنروز محروم گرديديم.
 انجنير صاحب کامران را بعدآ به بلاک اول بردند، من ديگر هرگز او را نديدم. اگر زنده باشند، برايشان طول عمر و سرفرازی مي خواهم و اگر خدای نخواسته  درآ ن زمان شهيد شده باشند و يا بعدآ وفات کرده باشند، برايشان دعا مي کنم و جای شان را بهشت برين مي خواهم.
یاد همه شهدا و رفتگان گرامی باد!



هیچ نظری موجود نیست: